فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جان به فدای تو شیر پسر
یک کفتار پشت سرت باشد، آنهم مسلح و دندان تیز کرده
و تو در شتابِ رفتن، متوقف شوی و درنگ کنی تا دست دیگری را بگیری!
✅ مرحبا دلاور دهه نودی
🔴 این نظامِ مقدس تا وقتی که رویشهایی مثل شما دارد چه باک از ریزش برگهای زرد خزان؟!
🌺 با شما هر روز بهار میشود این وطن.
#شاهچراغ #شیراز_تسلیت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
💡Life is all about choices
💡 تو زندگی همه چیز مورد انتخاب
#پیشنهاد_تماشا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما دخترای دهه هشتادی➕ هر کسی که ایران رو دوست داره
چه موضعی باید داشته باشیم تو قضیه ی شاهچراغ؟
وظیفه مون چیه در حال حاضر؟
امید؟
چه شکلی میشه تو این اوضاع مردم رو امیدوار کرد؟
تو این کلیپ یک دقیقه ای براتون میگیم👌
ما دیگ خوب یاد گرفتیم #تماشاگر_نباشیم🤝
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
#هیئت_دخترونه_حبالحسین
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ برداشت جالب دو تازه مسلمان از #حجاب!
🔹رزالی، بازیگر سابق هالیوود:
بدون کار خاصی، دیدن یک محجبه باعث میشه یاد خدا بپره تو ذهنت!
🔻ادواردز، مدیر فروش پروژه سینمایی جنگ ستارگان:
حجاب، مفهوم زيباييه چون سبب ميشه خانمها بيشتر با ايمان و مغزشون ارزشگذاری بشن تا با قيافه شون!
#پیشنهاد_تماشا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فقط محض اینکه شاید امروز کسی بهت نگفته باشه، من بهت میگم که:
"خیلی خوبی"
#English_time
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۳ سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاک
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۴
حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت :
_جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...
و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش میرفت با خود زمزمه کرد...چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده میکند ، اما نمیدانم چیست و کیست؟...و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم... حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد،رو به سهراب گفت :
_براستی که این همان گنج است...
و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد :
_قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند، سهمش به دیگری تعلق میگیرد...
حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر میکرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند...
گفت :
_ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکهها به چکار من میآید، وقتی که صاحب اصلیاش نیست...
سهراب که از سخنان حاکم چیزی سردر نمیآورد، خیره به سکه هایی که به او چشمک میزد، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود، رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود...
حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : _ببین،این صندوقها صدق گفتارت را ثابت میکند، اما برایم عجیب است، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه میدانستی داخل این صندوقها چه است، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی توکیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان میآیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن میگویی؟!
سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت :
_قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند، گنج را به دست صاحب اصلیاش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر...
سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد...
حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت :
_به گمانم نجات جان تو همراه بامعجزه ایست... و آنکس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا....
سهراب با هیجانی در صدایش گفت :
_و یا چه کسی؟!
حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد، دست سهراب را در دستش گرفت وگفت :
_هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۵
سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود میاندیشید به راستی آن فرشته نجات خضر نبی بوده؟ در داستانهایی که داخل مکتب، ملا مکتبی برایشان میگفت، همیشه داستان خوردن آب حضرت خضر از چشمهٔ زندگی را بیان میکرد و میگفت که حضرت خضر تا قیام قیامت زنده میماند، یعنی امکان داشت ؟؟ یعنی براستی او ،خضرنبی را دیده بود؟ اما آن بزرگمرد گفت که در مسجد سهله اقامت دارد...سهراب لحظه به لحظه گیج تر می شد...
حاکم که جواب سؤالش را نگرفته بود گفت :
_چه شده؟ نکند پدر و مادرت نام نیکویی ندارند که مرددی در جواب دادن؟
سهراب با این حرف حاکم از عالم تفکر به حال کشیده شد و گفت :
_ن...ن..نمیدانم ، حقیقتا نمیدانم پدر و مادرم کیست و اصلا اهل کجاست؟
حاکم با تعجب نگاهی به سهراب کرد و گفت :
_چرا اینقدر پریشانی؟ نکند از ما ترس دارید؟ سؤال میکنم یا جواب نمیدهی یا اینچنین جواب میدهید، مگر میشود ندانی فرزند کیستی؟ اصلا تا به این سن رسیدی، کجا و زیر دست چه کسی بزرگ شدی و قد کشیدی؟
سهراب آهی کشید و نمیدانست براستی، حقیقت زندگی اش را بگوید یا چیزی سرهم کند تا جوابی گفته باشد، پس با من و من گفت :
_نمیدانم....واقعیت امر را نمیدانم ،فقط میدانم زیر دست و تحت تکفل مردی تنها که زن و فرزندش را از دست داده بود بزرگ شدم...ولی آن مرد...
حاکم با هیجان به میان حرفش پرید و گفت :
_ولی آن مرد چه؟؟؟ در کدام شهر عراق ساکن است؟ چگونه سر از ایران و دم و دستگاه تاجرعلوی ، درآوردی؟
سهراب که از باران سؤالات حاکم خسته شده بود و نمیدانست از چه بگوید و از کجا بگوید گفت :
_من زبان عربی را از کودکی میدانستم اما زیر دست یک مرد عجم بزرگ شدم و زبان فارسی هم آموختم...
و آهسته تر ادامه داد:
_گویا زبان مادری من، عربی بوده...آن مرد هم شغل آنچنان آبرومندی نداشت که بخواهم از آن سخن بگویم.. دست تقدیر هم مرا به سرای تاجر علوی و مأموریت او کشاند...دیگر هم چیزی نمیدانم ، اگر اجازه دهید از حضورتان مرخص شوم..
حاکم که انگار با سخنان سهراب او همگیج شده بود و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان میداد ، به سمت تخت رفت، روی آن نشست.. و در حالیکه در فکر فرو رفته بود به صندوق های پیش رویش خیره شد...
در همین حین ، زنی با عبا و پوشیه از بالای پله ها پایین آمد....
سهراب که روبروی پله ها بود و متوجه ورود آن زن شد ، برای اینکه حاکم را متوجه کند و از طرفی به یمن ورود آن زن ،اجازه خروجش را بستاند ، با صدای بلند گفت :
_سلام علیکم...
آن زن که انگار تازه متوجه حضور سهراب شده بود، همانطور که آخرین پله را میپیمود، نگاهی به چهرهٔ سهراب نمود و انگار خشکش زد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۶
حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راهپله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند....
بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم برنمیداشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست...بانو سر در گوش حاکم برد و گفت :
_ابومرتضی این جوان کیست؟!
حاکم که حالش دست کمی از بانو نداشت گفت :
_چرا با این حال ناخوش از جا برخواستهای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟!
زن آهی کشید و گفت :
_دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد و گفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران...
بانو همانطور که داشت حرف میزد،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد،.. با التهاب از جا برخواست و کنار صندوقها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش، ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت :
_این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟؟
و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین میافتاد ناله زد...
_یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمیدهد و این گنج را نزد خود نگه میدارد؟ این... این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟!
و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت :
_مگر تونگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟!
چرا؟ خدا......
حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت :
_زینب، بیتابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم
و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد :
_خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی...
با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
خدایا🌸
همه بندگان تو هستیم
کلید همه بستهها دست توست
دوای همه خستهها دست توست
به احسان ولطف وکرمت خود
گره مشکلات همه را بازکن
شب خوبی را برای
شماخوبان آرزومندم
شبتون بخیر و زیبا 🌸✨
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
#وحشی_بافقی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام
امروزتون پر از شادی
🌼💛🌼
دلتون گرم از آفتاب امید
🌼💛🌼
دست تون سرشار از بخشندگی
🌼💛🌼
آرزوهاتون مستجاب
🌼💛🌼
صبح زیباتون بخیر
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زندگی آینه ای است که
چهره تو را منعکس میکند
شادمان و مهربان باش
آنگاه زندگی سراسر مهربانی
و شادی را از خود باز میتاباند
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」