eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
424 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
「شاخ ݩݕاٺツ」
🔰 حضرت امام خامنه‌ای: «من می‌گویم هر که ایران را دوست دارد، باید برای ترویج ایمان و امید در ملّت تلا
♨️نقش ولایت در امید آفرینی 🌱 امیدواری و امید دهی، شاه‌کلید موفقیت در ادامه راه زندگی است. اگر ناامیدی و یأس بر انسان مستولی شود در هر راهی که قدم بردارد، نباید انتظار موفقیت داشته باشد. 🌱 تنها چیزی که در پیشرفت امورات انسانی کارگشاست از دست ندادن امید و امیدآفرینی است. بعضی‌ها خیال می‌کنند امیدآفرینی پنهان کردن ضعف‌ها، خودفریبی و ضعف‌ها می‌باشد یا باید بیان کنیم اگر هم اشکالی هست اهمیتی ندارد. خیر، چنین نیست! در کنار بیان ضعف‌ها بایستی امید‌آفرینی هم بشود و افقی روشن برای فردا در مقابل چشم قرار بگیرد. 🌱 امیدآفرینی برای یک ملت اگر از سوی ولی فقیه باشد به یقین آن ملت طعم و لذت پیروزی را هم خواهد چشید. 🌱 بیایید از زبان ولی فقیه زمان بشنویم امید آفرینی را: "فرهنگ سازی امیدآفرینی یعنی همین کاری که شما می‌توانید بکنید، یک جا لازم است فضای کشور، فضای استقامت در مقابل دشمن باشد، یک جا لازم است فضای هجوم به دشمن باشد، یک جا لازم است فضای پیروی از دانش و علم باشد، یک روز لازم است فضای تعقل و تدبر باشد. فضاسازی باید بشود، می‌توانید فضا به وجود بیاورید، می‌توانید بصیرت‌دهی کنید، می‌توانید امید دهی کنید، امروز می‌بینید که یکی از مهم‌ترین شگردهای دشمن، تزریق ناامیدی است، کجا؟ در مهم‌ترین نقطه وجودی کشور، یعنی جوانان که آن‌ها را با انواع شیوه‌ها، طرق و شگردها مأیوس کنند. شما می‌توانید ضدش عمل کنید، امید دهی کنید، می‌توانید در فکر و عمل هدایت کنید." 🌱 جایی دیگر در رهنمودهای ولی فقیه برای امیدآفرینی می‌فرمایند: "شما اگر ایران‌دوست هستید، یکی از علائم و شاخص‌های ایران‌دوستی شما این است که امید آفرینی کنید، اگر یأس آفرینی کردید نمی‌توانید بگویید ایران دوستید، شاخص عمده ایران‌ ستیزی یأس‌آفرینی است، امید سوزی است، القای ناتوانی است، القای بن‌بست است؛ این‌ها شاخص‌های ایران ستیزی است. آن‌هایی که ایران را دوست دارند، نقطه مقابل این حرکت می‌کنند. نگذارید کسانی که دشمن ایرانند در قالب دفاع از منافع ملی، لباس عوضی بپوشند، چهره ی خودشان را عوض کنند و کارهایی مانند این‌ها کنند؛ یعنی شاخص‌ها را سر دست بگیرید. شما نویسنده، شما شاعر، شما عالم، شما روحانی، ایران را دوست دارید، ایران اسلامی را دوست دارید؛ خیلی خوب، باید امیدآفرینی کنید. اگر خلاف این سرزد، ادعا را نمی‌شود قبول کرد." 🌱در سرزمینی که رأس آن ولی فقیه خط‌مشی می‌دهد، یقیناً پیروزی در سایه استقامت، پایداری، فرمانبری و اطاعت از ولی فقیه، نصیب آن قوم و ملت خواهد شد. این است رمز موفقیت ملت‌های اسلامی در سایه‌سار ولایت فقیهی بصیر و آگاه. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامانده ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و خدا چیزی رو ممکن میکنه که شما اونو غیرممکن میدونستین 💚 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشار
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۴ عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : _هووی مرد، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان‌طور که با تأسف سرش را تکان میداد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب میشد، آمد... جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی میپرسید و همهمه ای به پا شده بود،... عبدالله دستش را بالا برد و گفت : _به خدا منم نمیدونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده، الانم زنده است،اما بیهوشه، ان‌شاء‌الله که بهوش آمد،خودش لب به سخن باز میکند و حرف میزند و آنموقع میدانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش میکنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : _عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ میخواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می‌آورد... عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : _ننه حلیمه، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی، بفرما، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند،چون تا جایی میدونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود، نیشخندش نکردی، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت...و همانطور که جمعیت خیره نگاهش میکرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد.. و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست... عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست... و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر میشد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری میکرد، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد، هرکسی در رابطه با خانواده او نظری میداد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس‌های گل‌آلود و حریر و‌ گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود... همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : _هووی عبدالله... عبدالله مثل فنر از جا پرید و گفت : _چی شد ننه حلیمه،من همینجا هستم،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند، گلویی صاف کرد و‌گفت : _صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده، نذر کردم،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی‌الفور، سر یکی از بره‌ها را ببر،.. در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم وبهوش که آمد، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.... عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی میکرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌ گفت : _جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار،... وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهه‌ی جمع به هوا رفت ... و جعفر با شتاب به سمت خانه‌اش روان شد. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۵ شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بود، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشت‌هایی که در دنبه تفت داده میشد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید، تمام فضا را برداشته بود ، همه میدانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند... زنان با تجربه ده هم ، یکی‌یکی بر بالین دخترک بی‌هوش حاضر می‌شدند و هرکس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه‌ای میداد... تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زن‌ها نشان می داد و میگفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده، زنان ده که می‌دیدند این دخترک زیبا رو، کسی غیر از جمیله است، در دل، ننه صغری را مسخره میکردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،میزدند.... برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو‌ و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون‌بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده‌ای را خیره میکرد.... ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش میریخت... وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود، نشان میداد که غذا حاضر است، اما هنوز فرنگیس در عالم بی‌خبری و بیهوشی بود... ننه صغری که دلش نمی‌آمد، حتی برای لحظه‌ای دخترش را تنها بگذارد...ظرف آبی خواست، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت،...سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می‌گرداند گفت : _من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم، به گمانم آبگوشت حاضر است، اگر میشود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا بادخترم تنها بگذارید، قول میدهم هروقت بهوش آمد، خبرتان کنم‌. این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف...زنها یکی یکی از جا برخواستند و همانطور که زیرچشمی فرنگیس را می‌پاییدند از اتاق بیرون رفتند....و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فروخورده‌شان را رها میکردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها میگفتند... و بعضی‌ها غبطه میخوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده، جلوی راه آنها قرار نگرفت... اتاق خلوت شد،... ننه صغری ماند و فرنگیس.. پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست،.. جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد‌...ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمیشد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود...نماز تمام شد.. و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۶ و ۱۱۷ ننه صغری سر از سجده برداشت.. و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد... و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست... با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران میکرد گفت: _الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیزدلم؟! فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت : _من...من کجا هستم؟شما... شما...‌ کیستید؟ اصلا من کیستم؟! ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت : _منم مادر، ننه‌صغری نمیشناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی... فرنگیس که انگار گیج بود، خیره به چهره پیرزن شد و گفت : _من...من چیزی را به یاد نمی‌آورم...چه اتفاقی افتاده؟! ننه صغری که ذوق زده بود، بوسه‌ای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق،گل انداخته بود، گرفت و گفت : _حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب میدانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت، تو از چنگ از ما بهتران گریختی، نگاه به سر و دستت کن، چقدر زر و زیور به پات ریختند، حکمن میخواستند پیش خودشان،ماندگارت کنن ، اما تو... تو...‌ ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی‌... فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش میکرد و هرچه به مغزش فشار می‌آورد هیچ چیز از گذشته‌اش را به خاطر نداشت،... دستانش را به سمت سرش برد و گفت : _درد...درد دارم‌.. ننه صغری هراسان از جا برخواست... و گفت : _الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم، الان میرم برات جوشونده درست میکنم و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت.. تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد.. و فرنگیس را در دنیایی مبهم، تنها گذاشت... ننه صغری بیرون رفت.. و متوجه صف همسایه‌ها شد که هرکدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهم‌شان از آبگوشت نذری بودند... ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند، نگاهی به جمع انداخت.. و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد.. و یک راست به سمت مفرشو دوایی‌اش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند... ننه صغری یکی‌یکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را می‌بویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست...بیرون آمد و درب را بست ،هیچ‌کس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند... و‌چه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه... ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود برداشت، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت... فرنگیس که بی‌صدا ، حرکات ننه صغری را می‌پایید، با خود گفت : _براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت... و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت : _بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت : _هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند، به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند... ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود... زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمیگذاشت کسی داخل شود... که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : _یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟ ننه صغری نگاهی خجالت‌زده به او کرد و گفت : _ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید، منزل خودتان است، به خدا متوجه حضورتان نشدم، آخه اینقد ذوق اومدن... مریم بانو ننه صغری را به کناری زد و‌گفت : _خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه میکند... ننه صغری همان‌طور که با غرولند کنار میرفت رو به جمع گفت : _جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : _عجب حرفی میزنید، خوب معلومه جمیله است دیگه...میخوای کی باشه؟! مریم بانو‌همانطور که کنار بستر فرنگیس می‌نشست گفت : _صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : _دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی میکنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟ فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : _دخترم، نترس...ما کاریت نداریم، میخواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: _ننه صغری هم زن مهربانی‌ست ، تو را نجات داده و فکر میکنه دخترش هستی... بگو عزیزکم کی هستی؟ فرنگیس آب دهنش را قورت داد...انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند،این دخترک غریب چه جواب میدهد... فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: _م...م..من چیزی به یادم نمی‌یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : _سرم...سرم داره میترکه ننه‌صغری... ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : _دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است... و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می‌ریخت گفت : _آی به قربان دخترقشنگم بشم من، بیا این جوشونده دردت را کم میکنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید... فرنگیس که جوشانده را سر میکشید، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس میگذاشت و با هرلقمه، قربان صدقهٔ او میرفت.... مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود،غرغر کنان از جا برخواست و زیرلب میگفت... قربون خدا بشم من، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید... با گفتن این حرف، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود.. از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری دربرگرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند...و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...و فرنگیس، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله.... روزها به سرعت برق و باد میگذشت، فرنگیس بدون اینکه از گذشته‌اش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود...البته ننه صغری به او اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون می‌آمد تا زیرنگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خاله‌زنکی خانم‌ها قرار نگیرد...ننه‌صغری مشغول تعریف از بچگی‌های جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند.. و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند... ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت «مش باقر» بود که از پشت درب به گوش رسید : _هووی ننه صغری خونه‌ای؟! ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمه‌کاره گذاشت و باسرعت درب را باز کرد و گفت : _سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل... چه خبرا برای ما داری؟ مش باقر سینه‌ای صاف کرد و‌گفت : _سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید،اونجا کاروانیا قرار مدار گذاشتن تا جمع شوند...
ننه صغری که از شادی در پوست خود نمیگنجید گفت : _خدا خیرتون بده ، خدا یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتان کند، خدا انجیر هزارشاخه نصیبتان کند... باران دعاهای ننه صغری بود که بر سر مش باقر باریدن گرفته بود...مش باقر خنده‌کنان از خانه آنها دور شد...و ننه صغری اینقدر ذوق زده بود که یادش رفت برای مهمان خوش خبرش ،استکانی چای بیاورد... سریع به سمت فرنگیس رفت و دستش را گرفت و از جا بلندش کرد و گفت : _پاشو دخترم ، پاشو جمیله باید خودمان را سر زمین برسانیم و این مژده را به پدرت بدهیم، آخر من نذر کرده بودم که تو برگردی و تمام دارو ندارم را بدهم و تو را به پابوس شهید کربلا ببرم، الان موسم ادای به نذر است... باید خودمان را آماده کنیم تا به حرم برسیم...آخ حرم....حرم... وقتی که ننه صغری حرف از حرم میزد، انگار چیزی ته ذهن فرنگیس او را قلقلک میداد.. او‌ احساس میکرد این حرم هر کجا هست او دوستش دارد... ننه صغری دست در دست جمیله با شتاب به طرف زمین زراعیشان حرکت کردند.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگارتون مهربون 😍 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...🤚🌿 🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان ❤️اللهــم‌عجـل‌لـولیک‌الفــرج 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
. ز جان خوشتر چه باشد؟ آن، تو باشی 💕 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا تویی تکیه گاه من در همه ی سختی ها ... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خوشبختی نگاه خداست آرزو میکنم خدا،هیچوقت چشم🌸 ازتون برنداره روز و روزگارتون بر وفق مراد خوبیهاتون مستدام و🌸 خوشبختی هاتون مداوم 🌸 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
گاهی حواست نیست اما یه نفر بخاطر "بودنت" زنده‌ست!! 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸بوم روزتان رنگین 💖طرح زمینہ اش مهربانی 🌸و روزتان پر از اتفاقات قشنگ 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 • خدا اصلاً منو نمی‌بینه! • انگار اصلاً وجود ندارم ... ولم کرده توی یه عالمه مشکل و بدبختی! • باید چکار می‌کردم براش، که نکردم ؟ اینستاگرام | آپارات 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا