「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ گرگ و میش صبح بود، که کاروان ک
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت :
_این چه خبرهاییست که به خراسان میرسد، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.بگو که درستش همین است....
ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ میانداخت و از جای زخمهای قبلی اش خون تازه بیرون میزد گفت :
_نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو میگویی...کاش خدا جانم را میگرفت این روز را نمیدیدم، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد، مرا نیز قاصد کرد که به بهادرخان بگویم،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلدادهاند و نقشهٔ فرار را باهم کشیدهاند، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست.
شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :
_اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود، بهادرخان مکاریست که در این دنیا نمونه ندارد...
ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: _البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند، دلشورهای عجیب به جانم افتاد... یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت، خاک بر سرم شد، در پیش شما و حاکم، روسیاه شدم...
شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید... و همانطور که بر اسب مینشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت :
_سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت میکنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم... سریعا... زود... شاید جایی بین بوتهها و زیردرختی و...بی هوش افتاده باشد...باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم
و آرام تر زیر لب ادامه داد:
_حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی... یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم...نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینهاش نگذارم....
با این فرمان شاهزاده فرهاد، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند..
شاهزاده فرهاد که سخنان شاهدی را که با چشم خود، سرنگون شدن فرنگیس را در رودخانه دیده بود،شنید و همانطور که از عصبانیت دندان بهم میسایید و زیرلب، بد و بیراه نثار بهادرخان میکرد، دستور داد که وجب به وجب رودخانه و اطرافش را تا فرسنگ ها دورتر بگردند...
بعد از چندین شبانه روز جستجو ، هیچ اثری از فرنگیس نیافتند، گویی اصلا دختری به اسم فرنگیس نبوده ... و از طرفی هیچ خبری هم از بهادرخان نبود، احتمالا این روباه مکار بعد از آن عمل وحشتناک ،فرار را بر قرار ترجیح داده و به جایی دیگر رفته تا از انظار مردم و دولتیان به دور باشد
فرهاد ، با دلی غمگین و روحی شکسته به خراسان برگشت و هر آنچه را که اتفاق افتاده بود بیان کرد... و با مِن مِن واقعیت مطلب را گفت و تاکید کرد، دیگر نباید منتظر بود که فرنگیس زنده باشد، چون اگر زنده بود آنها ردی از او بدست میآوردند ، او باخود میاندیشید، براستی که فرنگیس طعمهٔ آب شده و در دم خفه شده و احتمالا بدنش هم جایی در روی این کره خاکی ، خوارک حیوانات کوه و کمر میشود...
بعد از برگشتن فرهاد، مراسم ختم بسیار باشکوهی برای فرنگیس برگزار شد...و روحانگیز این مادر زجر کشیده، مانند انسان های مجنون به حرم امام رضا علیه السلام رفت و خود را با زنجیری به ضریح متصل کرد... و با امام خودش درددلها می کرد و عهد نمود تا خبر درستی ازفرنگیس نرسد حرم را ترک نخواهد کرد و به خانه بازنمیگردد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
ابو مرتضی، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیادیده بود و هیجان روحی این پسرک قاصد را که عجیب به دلش مینشست، دید..دانست که او دلش در گرو مهر کسی افتاده که دل عالم امکان در گرو مهر اوست، پس صلاح ندید که او را مجبور به ماندن کند..و علیرغم،خواهش همسرش مبنی بر نگهداشتن سهراب در قصرکوفه ، سهراب را به همراه چند سرباز راهی مسجد سهله کرد..اما چند تن دیگر را نیز مأمور کرد تا مخفیانه تمام حرکات سهراب را زیرنظر بگیرند و هرکجا که رفت با او باشند و در ضمن وسایل رفاه و وعدههای غذایی او را به طریقی که خودش نداند ازکجا میرسد برای او فراهم نمایند...
سهراب سرشار از حس خوب دیدار،سوار بر رخش، این اسب راهور و یار قدیمی به همراه دو نفر سرباز در تاریکی شب بعد از خواندن نماز و صرف شام درخدمت حاکم و همسرش که کاملا مشخص بود به او لطفی ملموس داشتند، به سمت مسجد سهله حرکت نمود...
هوای شب که به صورتش میخورد، او را سرحالتر میآورد، او با چشم دوختن به ستارگان آسمان که گویی هرکدام در دل خویش رازی نهفته داشتند با خود میگفت... براستی که شب آفریده شده برای آرامش و یا به قول درویشرحیم، شب خلق شده برای عبادت، برای درمحضر خدا بودن و تلاش برای گلچین کردن روزها و نعماتی که قرار است در روز برای ما مقدر شود...راه تاریک بود اما دل مسافر این راه روشن روشن مینمود..بالاخره بعداز ساعتی سوارکاری که باسرعت و اشتیاق میگذشت، به مسجد سهله رسیدند...سهراب از عجلهای که برای دیدار داشت، مانند انسان های مجنون، خود را از اسب بهزیرانداخت، همراهش افسار اسب را گرفت و سهراب اصلا نفهمید که رخش این اسب زیبا و دوستداشتنیاش را به کجا میبرد..او فقط میخواست به آن فرشته نجاتش برسد.. همین..اما نمیدانست که درمسیر عشق پایگذاردن کار هرکس نیست..و سختیها پیش رو داری تا به آن دلدار دلآرا برسی.. سهراب هراسان وارد مسجدسهله شد، در نورکم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند...همانطور که زانوهایش میلرزید و با خود فکرمیکرد، یکی از این افراد، همان فرشتهایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است، جلو رفت....
کنار هرکس که میرسید اندکی تعلل میکرد و خوب چهرهاش را مینگریست، تکتک افراد را نگاه کرد..اما هیچکدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود...فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود...سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را مینگریست،...
ناگاه باصدای مردی که درکنارش نشسته بود به خود آمد :
_آهای جوان، گویا دنبال کسی هستی ؟
سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت میکرد شد، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود، در دست میگرفت و میفشرد گفت :
_راستش..راستش ..دنبال کسی میگردم ، نام و نشانش را نمیدانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله...فکر میکنم او امام جماعت این مسجد باشد..
مرد عرب ، آهی کشید و گفت :
_عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم، اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدتهاست معتکف این مسجد شدهام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم، اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را میدانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمیدانی...
سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود،لبخندی زد و گفت :
_چه جالب...میشود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید؟ و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را میشناسی؟
مرد لبخند محزونی زد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت :
_من به دنبال آن غایب همیشه حاضرم، من به دنبال آن یاریرسان درماندگانم، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابانگرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ...
سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود، گویی او با حرفهایش نشانی همان مردی را میداد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد «صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد..میخواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد..
که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت:
_اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسیست که به طلبش آمدی...
سهراب که با شنیدن این حرف، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه میخواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت...
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
سهراب نزدیک آن مرد شد،مردی که غرق درعبادت بود و چفیهای برسر کشیده بود تا رویش را کسی نبیند..مردی که مانند تمام مردان عرب،عبایی بردوش انداخته بود و لرزش شانههایش نشان از گریه و رازونیازش به درگاهخدا میداد.
سهراب کنار او بااحترام و متواضعانه زانو زد و درحالیکه صدایش از شوق میلرزید گفت :
_س..س..سلامعلیکم..الوعدهوفا..فرمودید برای دیدارتان به مسجد سهله بیایم، آمدم.. براستی تو کیستی؟فرشتهای هستی که از آسمان برزمین نازل شدی؟یا بشری هستی که ازفرشتگان آسمان هم برتری؟ بخدا قسم،که از وقتی شما را دیدهام،حتی یک لحظه چهرهٔ زیبایتان از پیش چشمم، بیرون نرفته..شما چه کردید با دل سهراب؟ الان تمام دل و وجود این بنده سراپا تقصیر پر است از عشق شما، نیت کردهام که از این به بعد غلام حلقه بگوشتان باشم..تورابخدا قبول کنید ومراازاینجانرانید..براستی که سهراب هیچکس و کاری ندارد..هیچ صاحبی ندارد..بیا و کس و کار این دربهدر بشو،بیا و صاحب این غلام بینوا بشو..
سهراب از هرم عشقی که بردلش افتاده بود،سخنها میگفت و شیرینزبانیها مینمود.که ناگاه مرد پیشرویش،چفیه را از سرش کشید. و وقتی که سهراب رخسار اشکآلود مرد پیش رویش را که پیرمردی نورانی بود،دید..متوجه شد که اشتباه کرده..
پیرمرد نورانی دست سهراب را دردست گرفت و گفت :
_کیستی جوان؟مرا باکه اشتباه گرفتهای؟چه کسی تو را به اینجا دعوت کرده؟سخنانت رنگ و بوی عشقی الهی میداد،مخاطب این سخنان کیست که تو را اینچنین مجنون کرده؟
سهراب که بادیدن چهره پیرمرد دربهت فرورفته بود،با شنیدن این سخنان ازحالت بهت و شگفتیاش بیرون آمد و ازجا برخواست..و مانند انسانی دیوانه دستانش را از هم بازکرد و دورتادور مسجد میگشت
و با آخرین توان فریادمیزد :
_آخرکجایی ای فرشتهٔ زیبا که زیباترین مخلوق خدا درچشمم آمدی؟ توکیستی و کجایی ای مردخدا که جانم را نجات دادی و دلم را به اسارت خود درآوردی؟مگر خودت امرنکردی که برای دیدارت به اینجا بیایم.. خوب من آمدهام..تو کجایی؟بخدا قسم که نیمروز است،حالم دگرگون است..یعنی تو حالم را دگرگون کردی..نامت را نمیدانستم، اما چنان درنظرم مهربان آمدی که مهرت چون مهر پدری دلسوز بر جانم نشسته،کجایی ای مهربانترین پدر..بخدا سهراب به طلب تو آمده..من..من راهزن بودم..من قصد تاراج آن گنجینه را داشتم، اما تا تو را دیدم تمامگنجینههایعالم جلوی چشمم رنگ باخت.من دیگر نه گنج میخواهم..نه خواهان اصالتم هستم که ببینم کیم و چیم و نه حتی آن دخترک زیبا رو را میخواهم..چون من اینک، اصالتم را یافتهام..من پدرم را یافتهام..من گنجم را یافتهام..من عشقم را یافتهام..من صاحبم را یافتهام...سهراب همانطور بیامان، حرفهای دلش را به زبان میآورد و غافل از این بود که حرف او حرف این جمع غمزده و عزیز گمکردهٔ پیش رویش هست، همگان از هرمآتش درون سهراب که بیشباهت به آتش افروخته دل آنان نبود، میگریستند..و نگهبان پنهانی حاکم تمام این حرکات و حرفها را ثبت مینمود تا به عرض حاکمکوفه برساند..
کاروان زائران کربلا بیش از یکماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند..بیش از یک ماه از آغازسفر میگذشت و فرنگیس همراه عبدالله و ننه صغری،زائر مزارشریف شهید کربلا شده بود،درست است گه گاهی سایه هایی از گذشته درذهنش جلو میآمد، اما درحد سایهای مبهم بود و او هنوز بهواقعیت و حقیقت وجودی خودش واقف نشده بود. ننهصغری هرروز بیشترازقبل دلبستهٔ این دخترک زیبا میشد.او حالا کاملا میفهمید که این دخترک بادخترش جمیله تفاوتهای زیادی دارد.این دخترک زیبا، خالی روی گونه داشت که جمیله نداشت، او سوادخواندن و نوشتن داشت و وقتی برای اولینبار قرآن به دست گرفت و مشغول تلاوت آن شد، چشمان ننهصغری و عبدالله از تعجب بیرون زده بود.و ننهصغری خوب میدانست که جمیله از قرآن فقط سوره حمد و توحید را بلد بود که درنمازش میخواند و وقتی قرآن بدست میگرفت، تلاوتش را نمیدانست و فقط بوسیدن آن را بلدبود و هزاران تفاوت دیگر که هرچه زمان میگذشت،خود رابیشتر و بیشتر نشان میداد.دیشب وقت نمازمغرب، سرکاروان تمام زوار را دور هم جمع کرده بود وگفته بود که رسم و راه این کاروان،به این طریق است که ابتدا به نجف اشرف و حرممطهر مولاعلی علیهالسلام، مشرف میشوند و ده روز درآنجا اقامت دارند.و پس از آن راهی کربلا میشوند وحالا کاروان قصه ما تا رسیدن به نجف راهی نداشتند.فرنگیس سواربرالاغ به دوردستها خیره شده بود که ناگهان از پشتسرشان گردوخاکی برهوا شد و صدای سماسبهایی که بیمهابا میتاختند به گوش کاروانیان رسید.
سرکاروان هراسان خود را به انتهای کاروان رسانید و زیرلب زمزمه کرد:
_لعنت بر دل سیاه شیطان..گمانم به کمین راهزنان گرفتار شدیم..
💫
امضای خدا
پای آرزوهاتون....
#شبتون_آروووم ✨🌙
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هیئت اولادالکرام برگزار می نماید؛
🍀قرائت زیارت عاشورا و مداحی
🌸به سخنرانی خانم اکبری با محوریت معراج السعادة
🌺سه شنبه ۳۱ مردادماه ساعت ۸:۳۰ صبح
💚به همراه یک صبحانه دورهمی
🌼مکان : موسسه امام رضا(ع)
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
🍃کلاس ،صوت و لحن🍃
دوره تکمیلی با ظرفیت محدود
📆 روزهای یکشنبه و چهارشنبه
⏰ ساعت : ۱۴
💫استاد : شیرودی
🌸 بشتابید🌸
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72