eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
📱... 🔻 حالا به نوجوانانی که از ساعت ١٠ شب به بعد بیشتر از ١٠ دقیقه از اینستاگرام استفاده کند، هشدار می دهد که داره دیر میشه و بهتر است اینستاگرام رو ببندند و بخوابند. 🔹این هشدار قابل غیرفعال کردن نیست و در اغلب اوقات در هنگام استفاده از اینستاگرام در شب برای نوجوانان ظاهر می شود ولی کاربر میتواند ان را نادیده بگیرد و همچنان به استفاده از اینستاگرام ادامه دهد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧗‍♂... ترافیک در اورست😍❄️ با توجه به حضور پر تعداد کوه‌نوردان برای صعود به اورست، صف عجیبی در نزدیکی بام دنیا ایجاد شده است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.👾. 🔴 بر ۴۰ درصد مشاغل دنیا تأثیر خواهد داشت... 🔹️صندوق بین‌المللی پول در گزارش جدیدی هشدار داد که هرچند پیش‌بینی تبعات هوش مصنوعی برای جوامع همچنان دشوار است، با این حال این فناوری احتمالاً نابرابری درآمد و ثروت را تشدید می‌کند و ۴۰ درصد مشاغل در سراسر جهان را تحت تاثیر قرار خواهد داد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.🍀. اگه یه نگاهی به گذشته بندازی؛ متوجه میشی که خدا، هر شرایطی که تو رو توش قرار داده ... هم باعث تغییر تو شده، و هم باعث بزرگ شدنت، قوی‌ترت کرده! درسی رو بهت یاد داده، یا شایدم باعث شده آدم بهتری بشی! هر کاری که می‌کنه یه حکمتی توشه 😉💓 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔍یه سوال🤔 📌اخیرا پادوهای دشمن و برخی افراد ساده لوح، شبهه ای انتخاباتی مطرح می کنند با این مضمون که وقتی مجرم درون زندان، حق رأی دارد، چرا کاشف حجاب نتواند رأی بدهد؟! خیلی ساده است کسی که کشف می کند در حال انجام جرم است اما کسی که در زندان است نه در حال انجام جرم که در حال سپری کردن دوران محکومیت می باشد ... ✍ "قاسم اکبری" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد پناهیان میگه: تقوا یعنی اینکه هر وقت خواستم بیام سراغ اینترنت و اینستاگرام و... جواب قانع کننده ای برای این سوال که جوانی ات را در چه راهی مصرف کردہ ای؟! داشته باشم! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.❄️. هرچی خونه تا الان شنیدین زیر برف دفن شده فراموش کنید، اینو ببینید😍⛄️ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🎬. بعد میگن یادگیری زبان فرانسه سخته 😎 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷... 🎥 من پای صندوق رأی نمیرم و رأی هم نمیدم! ➺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت343 از پله‌ها که بالا رفتیم کسی جز مامان و بابا در حیاط نبودند. علی با تعجب پرسید: –کجا رفتن؟! پدر به بیرون اشاره کرد. –تشریف بردن. بعد با جدیت رو به علی گفت: –به شما هم می گم علی آقا، حرف ما همونه که گفتیم. اگر قبول می‌کنید بسم‌الله، اگرم نه، که ما رو به خیر و شما رو به سلامت. علی حیران به من نگاه کرد و رو به مادر پرسید: –مگه چی شده؟! مادر با اخم گفت: –هیچی، مثل این که مادر شما فکر می کنن ما دخترمون رو از سر راه آوردیم که هی می گن ما آبرو داریم، ما جواب فامیل رو چی بدیم. مگه ما از زیر بوته عمل اومدیم؟ ما هم مثل شما، برامون سخته ولی تو این شرایط چاره چیه؟ فامیل به ما هم حرف خواهند زد ولی آینده و سلامتی بچه مون برامون ارزشش بیشتره. من نمی‌تونم به خاطر آبروی شما با جون بچه م بازی کنم. همون موقع که مادرت گفت اون دختره خودش رو کشته از این وصلت پشیمون شدم ولی چون پدر تلما حرف زده بود نخواستم رو حرفش چیزی بگم. علی آقا مادرتون اصلا شرایط رو در نظر نمی‌گیرن. برید خدا رو شکر کنید که... علی دیگر نگذاشت مادر ادامه دهد. –این حرفا چیه؟ مگه تو زیرزمین زندگی کردن آبروی آدم می ره؟ شما به ما محبت کردید. خیلی ممنون. از دست مادرم ناراحت نشید من باهاش صحبت می‌کنم حل می شه. بعد رو به پدر ادامه داد: –از همین فردا هم اگه اجازه بدید می خوام کارگر بیارم اینجا رو یه کم نو نوار کنم. پدر با لحن آرام تری گفت: –من خودم هم واسه رنگ دیواراش فکرایی کردم. علی دستش را روی سینه‌اش گذاشت. –خیلی ممنون. خودم همه رو انجام می دم. شما همین که اجازه دادید به من لطف کردید. من کاملا درکتون می‌کنم و بهتون حق میدم. فقط اگر اجازه بدید من توی روزای آینده برای خرید بعضی چیزا مثل سرامیک و اینجور چیزا بیام دنبال تلما که با هم انتخاب... مادر حرفش را برید. –نه تلما نمی‌تونه از خونه بره بیرون. پدر عتاب آلود به مادر نگاه کرد. –تنها که نیست، با شوهرش می ره. مادر من و منی کرد و به پدر گفت: –با خودمون بیرون بره بهتره آقا. پدر دیگر چیزی نگفت. علی رو به مادر گفت: –اگر نگرانش هستید خب شما هم با ما بیاید اشکالی نداره. مادر سرش را تکان داد. راضی به نظر می‌رسید. شب مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم، فکر و خیال خواب را از چشم‌هایم ربوده بود. نادیا کلافه گفت: –چقدر وول می‌خوری، دیگه چته؟ حالا که همه چی رو به راه شده، مامان اینا هم موافقت کردن پس بگیر بخواب دیگه. نفسم را با حسرت بیرون دادم. –نمی‌دونم، احساس می‌کنم مثل یه زندونی شدم که حتی برای هوا خوری هم باید با یه نگهبان بیرون بره. –تو این اوضاع تو به فکر هوا خوری هستی؟ به طرفش برگشتم. –کدوم اوضاع؟ –اوضاع بدبخت شدن من. اخم کردم. –تو چرا بدبخت شدی؟! –یعنی تو نمی‌دونی؟ مغازه‌ی نازنینم رو اشغال کردی تازه می گی چرا؟ پوفی کردم. –توام دلت خوشه ها، یه جوری می گی مغازه، اگه کسی ندونه فکر می کنه یه بوتیک دو دهنه داشتی که صبح تا شب پر از مشتری بوده، توهّم زدیا. نادیا آهی کشید –با محمد امین کلی براش نقشه کشیده بودیم چشم هایم را در حدقه چرخاندم. می خوای یه طرفش رو بدیم به شما توش جنس بفروشید؟ پشت چشمی نازک کرد. –بالاخره که باید کار کنی؟ خودت می خوای چیکار کنی؟ نوچی کردم. –وقتی برم سر خونه و زندگیم دیگه چرا باید کار کنم؟ –پس قسط وامی که گرفتی چی می شه؟ هزینه‌های... حرفش را قطع کردم. –علی آقا می ده دیگه. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت344 پوزخندی زد. –به همین خیال باش، واسه چی اون باید بده؟ نگاهش کردم. –چون زنشم. لب هایش را روی هم فشار داد. –خب چه ربطی داره؟ دوستم می گفت واسه خواهرش هر چی خواستگار میاد اول از شغلش می‌پرسن، وقتی می‌‌فهمن شاغل نیست کلا می رن و دیگه نمیان. چشم‌هایم گرد شد. –مگه می شه. لب هایش را بیرون داد. –منم اولش باور نکردم. ولی اون می گفت این خواستگار آخریش گفته اشکال نداره که الان بیکاری خودم بعدا واست یه کار خوب پیدا می‌کنم. خواهر دوستم گفته ولی من نمی‌خوام کار کنم. پسره بهش بر خورده گفته شما شوهر نمی‌خوای حمال مفت می خوای. تو این گرونی من تنهایی چطوری هزینه‌های زندگی رو بدم. از حرفش پقی زیر خنده زدم. –واقعا این جوری گفته؟! نادیا هم خندید. –آره، بعدشم بلند شده رفته و دیگه‌ام نیومده. بلند شدم نشستم. –خود پسره دنبال حمال می گرده، وظیفه‌ی خودشه که شده دو شیفت کار کنه خانواده ش رو تامین کنه زن که وظیفه‌ای نداره. نادیا دست هایش را در هم گره زد. –این حرفا الان جواب نمی ده تلما، الان خواهر دوستم مجبور شده دنبال کار بگرده، چون دوست داره زودتر ازدواج کنه. دوستم می‌گفت با مدرک کارشناسی می خواد بره تو یه آشپزخونه وردست آشپز بشه. لبم را به دندان گرفتم. –بیچاره. یعنی در حقیقت مجبوره حقوق داشته باشه تا بتونه ازدواج کنه، پسرا چرا این قدر تنبل شدن؟ –واسه همین می گم فکر نکنم علی آقا قسطات رو بده، همون که می خواد خرجت رو بده خودش هنره. نوچی کردم. –تو علی رو نمی شناسی. مگه اون مثل این بچه سوسولاس که به من بگه باید کار کنی. خدا رو شکر اون یه مرد واقعیه. نادیا بی خیال گفت: –شایدم الان اولشه و چون خیلی دوستت داره نمی خواد... –نه، هلما می‌گفت با کار کردن اونم مخالف بوده ولی اون خودش خیلی دوست داشته که حتما کار کنه. نادیا پوفی کرد. –همونه که زندگیش رو از دست داده، آخه زنم این قدر بی‌عقل. حالا اگه یه شغل حساس و باکلاس مثل جراح، یا چشم پزشک و تو این مایه‌ها داشت باز یه چیزی، حالا مثلا شغلش چی بوده؟ دراز کشیدم. –چه می‌دونم. هر کس یه جوره دیگه، فکر کنم چون حوصله ش تو خونه سر می رفته دوست داشته یه جا مشغول باشه. شایدم نمی‌خواسته حرف شوهرش رو گوش بده. آهی از ته دل کشید. –اینا جای تو بودن چی کار می‌کردن. به هر کدوم از دوستام می گم خواهرم بورسیه شد بره اون ور درس بخونه و به خاطر شوهرش نرفت هیچ‌کس باور نمی‌کنه، اونایی هم که باور می کنن می گن باید به عقل خواهرت شک کرد. لبخند زدم ✍ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت345 –می بینی؟ هر کس یه طرز فکری داره دیگه، نمی شه از کسی ایراد گرفت. یکی براش درس از همه چی مهمتره، یکی ازدواج و زندگی آینده ش در اولویته، یکی دیگه سرکار رفتن و دستش تو جیب خودش بودن براش از همه چی مهمتره، اون یکی فقط خورد و خوراک و رفاه براش مهمه، حالا چطوری بهش برسه چندان اهمیتی نداره. فقط باید برسه، هر کس با توجه به طرز فکر و نگرشش به زندگی راهش رو انتخاب می کنه. هر وقت رسیدیم به ته خط، ته زندگی تازه هر کسی متوجه می شه که راهش درست بوده یا نادرست. البته بعضیا اون موقع هم نمی فهمن. بالشتش را کمی جا‌ به جا کرد. –این حرفا واسه من مغازه نمی شه. خندیدم. –نگران جنسا نباش. بذار یه کم بگذره، اگر نیاز شد دوباره مثل قبل می‌بریم مغازه می‌فروشیم. البته به نظر من اصلا نیازی به این کارم نیست چون من که دیگه نیاز مالی ندارم، توام به اندازه‌ی خودت تو همون فضای مجازی فروش داری دیگه، کافیه. دوهفته گذشت و تقریبا اکثر کارها انجام شد. علی گاهی حتی شب ها کار می‌کرد که زودتر همه چیز آماده شود. قرار شد آخر هفته بعد از عقد محضری در خانه‌ی ما یک جشن کوچک و جمع و جوری بگیریم و بعد هم سر خانه‌ و زندگیمان برویم. من و علی دیگر محرم نبودیم. برای همین هر دو برای مراسم آخر هفته لحظه شماری می‌کردیم. سه روز بیشتر به آخر هفته نمانده بود. کنار جعبه‌ی جوجه‌ها نشسته و چشم به در دوخته بودم. کمی از وسایل خانه را چیده بودیم و قرار بود علی برای دستشویی آینه بخرد و نصب کند. نادیا از پله‌های زیرزمین بالا آمد و نگاهش را بین من و در چرخاند. –مامان می گه بیا پایین کمک کن پرده‌ها رو بزنیم. نگاهش کردم. –من که گفتم لازم نیست، پنجره ها کوچیکن نور کم میاد، پرده بزنیم که اون یه ذره نور هم قطع بشه؟ کنارم نشست. –منم بهش گفتم می گه خونه‌ی عروس بدون پرده نمی شه. البته پرده‌هاش توریه. پشت چشمی نازک کردم. –چطور خونه‌ی عروس تو دخمه می شه ولی بدون پرده نمی شه؟ لبخند زد. –چطوری دلت میاد به اون جا بگی دخمه؟ خیلی خوشگل شده که. نگاهی به جوجه‌ها انداختم. –مادر علی گفت مرغدونیه. –اون موقع گفت، الان ببینه حسابی غافلگیر میشه. مامان گفت این جوجه‌ها رو هم ببرم بالا پشت بوم بذارم. کارم سخت می شه ولی عوضش دیگه سرو صداشون اذیت نمی کنه. نفسم را بیرون دادم. – اصلا دلم نمی‌خواست این جوری بشه. سرش را روی شانه‌ام گذاشت. –من که خیلی خوشحالم تو از این جا نرفتی. ان شاءالله اون هلما آزاد بشه شما از ترستون همیشه بمونید این جا. ضربه‌ای به پهلویش زدم. –اِ... زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه. آخه اینم دعاست که تو می کنی؟! –مگه به گفتن منه؟ چند روز پیش مگه نگفتی وکیلش گفته با سند می تونه موقت بیاد بیرون؟ –نمی‌دونم علی می‌گفت. با صدای زنگ در نادیا از جایش پرید و به طرف داخل ساختمان دوید. –فکر کنم همونیه که منتظرش بودی. با عجله شالم را مرتب کردم و به طرف در دویدم. با دیدن چهره‌ی درهم علی وا رفتم. –چی شده؟ . لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت346 سعی کرد عادی باشد. –چیزی نیست. مگه نگفتم تو نیا جلو در، از همون خونه آیفن رو بزن؟ نگاهم را از چهره‌اش گرفتم. –آخه همین جا تو حیاط بودم. زیر چشمی نگاهی به بیرون انداخت. –باشه بریم داخل. رفتارش برایم عجیب بود. خم شد و جعبه‌ی بزرگی که روی زمین گذاشته بود را برداشت. در را بیشتر باز کردم تا بتواند داخل حیاط شود. برگشت نگاهم کرد و با استرس گفت: –در رو ببند. در را بستم و سوالی نگاهش کردم. همان طور که به طرف دستشویی گوشه‌ی حیاط می رفت گفت: –اون ابزارای من رو میاری این آینه‌ی سرویس رو ببندم؟ جعبه‌ی ابزار را که دستش دادم پرسیدم. –حالت خوبه؟ تند تند سرش را تکان داد. –خوبه خوبم. صدای مادر باعث شد که بگوید. –تو برو به کارات برس، من این رو می‌بندم و زود میرم کلی کار هست که باید انجام بدم. با تردید به طرف زیر زمین راه افتادم. مادر با دیدنم گفت: –یه ساعته کجایی؟ بیا این پرده رو هم بزن تموم بشه دیگه. از صندلی بالا رفتم و دانه دانه گیره‌ها را در کرکره‌ی پرده سُر دادم. لای پنجره باز بود. مدام چشمم به علی بود که با عجله کارش را انجام می‌داد. با زنگ گوشی‌اش دست از کار کشید و نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش کرد و فوری تماس را قطع کرد. بعد همان طور که زیر لب غر میزد به کارش ادامه داد. این زنگ خوردن گوشی‌اش و رد تماس یا قطع کردن او چند بار تکرار شد در آخر با عصبانیت جواب داد. –چی می خوای از جونم؟ سند گذاشتی بیای بیرون که خون به جیگر من کنی؟ ... نمی خوام گوش کنم. ... پشیمون شدی که شدی برو پی زندگیت... بعد هم گوشی را قطع کرد و انگار روی حالت پرواز گذاشت. با صدای مادر نگاهم را از علی گرفتم. –خوبه دیگه، بیا برو سراغ پرده‌ی اون ور. می‌خواستم زودتر از دست مادر خلاص شوم و بروم ببینم چه شده، ولی مادر ول کن نبود. دل شوره به جانم افتاده بود و درست نمی‌دانستم چه کار می‌کنم. فکر و خیال علی باعث شد اصلا متوجه‌ی اتمام کار نشوم. کار پرده‌ها که تمام شد مادر گفت: –بعضی از وسایل آشپزخونه ت این جا جا نشد، گذاشتم شون بالا تو کمد. –ممنون مامان. مادر مشکوک نگاهم کرد و بعد هم از پله‌ها بالا رفت. همان جا روی صندلی میز ناهار خوری چهار نفره نشستم. مادر وسط سالن را پرده‌ی توری زیبایی زده بود تا اتاق خواب را از قسمت نشیمن جدا کند و آن طرف سرویس خواب را چیده بودیم و این طرف هم تلویزیون و یک کاناپه و یک میز ناهار خوری گذاشته بودیم. خانه‌ام خیلی جمع و جور و ساده بود. بوی رنگ هنوز هم به مشام می‌رسید. بویی که خیلی دوستش داشتم. چشم‌هایم را بستم و با تمام وجود رایحه‌ی خوش زندگی را بوییدم. با صدای مادر به خودم آمدم. –تلما، بیا جلوی در کارت دارن. با تعجب شالم را از روی صندلی برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم و چشم‌چرخاندم. علی را ندیدم. از مادر پرسیدم: –مامان، علی کجاست؟ –چند دقیقه پیش رفت. –پس کی کارم داره؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بخیر...🥲🤍 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭🍃🍃 ﷽ ما را به غمِ عشق همان عشق علاج است کاش ؛ طاقت چشم‌ها تمام نشود ... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست..... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا