💚❤️ #عاشقانه_مهدوی
▫️ همیشه گرمای خورشید برفها را آب میکند، اما من اگر دانه برفی هم بودم، از دوری تو آب میشدم...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
#امام_زمان عجلاللهفرجه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خواهر کوچیکم هفت سالشه👧
به نظرت میتونه یه کمد پنجاه کیلویی⛓ رو تکون بده
تا مامانم فرش زیر کمد رو جمع کنه بده قالی شویی؟🧐
نه نمیتونه⛔️⛔️
چون این کار در حد و توان اون نیست درسته؟❌❌❌
توی انتخابات و رسانه هم همینه 🤝
دقت کنید و حرف هایی که در حد و توان نامزد ها و فضای رسانه نیست رو باور نکنید☠
به توان و حقوق قانونی رسانه و نامزد ها آگاه بشید🕵🕵♂
تا از آگاهی کم شما سو استفاده نکن👿😈
گاهی بخاطر نداشتن اطلاعات کافی ، مردم با امامشون هم دشمن شدن🤕😷
حد و حدود و قانون ها رو در حد خودت مطالعه کن رفیق جانم👌✌️
من رأی میدهم
#سواد_رسانه
#انتخابات
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تلنگرانه
🌱 پدر و مادرت را نگاه کن.
💚 نگاه کردن به جمال مادرت خودش عبادته
فرمان مادر را ببر، ببین که چه بر سر تو خواهد آمد. هرچه مادرت #سخت_گیر تر باشد فرمانش را ببر ...
اگر مادرت تند باشد فرمان بردن از او اثرش بیشتر است.
🕊 فرمان مادر ِخوش اخلاق را که
همه می برند.😅
👈🏻 اگر مادر و پدر تندی دارید تا فرمان او را بردید آن وقت می فهمید چه کرده اید.
☘ خداوند متعال نشانت خواهد داد که ببین چه کرده ای،
کار بزرگان را انجام دادی، با ما رفیق و انیس و مونس شدی ...
📚حاج محمد اسماعیل دولابی
#والدین #اخلاق
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم آقا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥رأی من یک نفر چه اثری دارد؟
💥میلیونها از همین یک نفرها تشکیل میشود.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔴 دشمن عجیب از این انگشتان میترسد... ❗️
🗳 با هر رای خود تیری بر قلب دشمنان ایران عزیز خواهیم زد.
#دعوت
#انتخاب_اصلح
#اهمیت_انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#همه_با_هم_برای_ایران 🇮🇷
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت453
به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم.
همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم:
—خونه ای؟
با تعجب گفت:
—آره، چی شده؟!
—هیچی در رو بزن.
رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد.
—چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟
بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند.
رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند.
فوری برایم کمی آب آورد.
—با علی آقا بحثت شده؟
اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دستهی مبل گذاشتم و گریه کردم.
با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم.
رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت.
—رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید!
جوابی جز گریه نداشتم.
کمی که گذشت و آرام تر شدم.
رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت.
—موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها.
به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم.
—تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه.
کنارم نشست و خیره نگاهم کرد.
—سرگرم چیه؟
—بی خیال گفتم:
—زن دوم.
آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود.
—چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟!
سرم را تکان دادم.
—مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟
اشکم سرازیر شد.
—تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم.
از جایش بلند شد.
—چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟!
وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد.
—چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کلهی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد.
—جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی...
حرفش را بریدم و من هم داد زدم.
—واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
—طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟
با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت.
—گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟
گوشی اش را پیدا نکرد.
—به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست.
—نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد...
جیغ زد.
—کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟
آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند.
به بچه ها اشاره کردم.
—باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر.
نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
—گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری.
✍🏽لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت454
با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم.
دوباره گوشی را به طرفم هل داد.
—سریع شماره ش رو بگیر بده من.
همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد.
—عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت!
با بغض گفتم:
—آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد.
چپ چپ نگاهم کرد.
—ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون.
اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی...
اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم.
—بگیرش علی جواب داد، حرف بزن.
با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:
—علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا...
رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید.
زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم.
شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت های من مبنا و معیار ندارد.
نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند.
به آن ها لبخند زدم.
به طرفم آمدند. مهدی پرسید:
—خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟
سرم را تکان دادم.
—آره خاله، خیلی بد.
مریم روی پایم نشست.
—یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟!
خنده ام گرفت.
—شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟
مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد.
—خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره.
به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم.
از جایم بلند شدم.
—بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم.
مریم با خوشحالی گفت:
—خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟
بغلش کردم.
—نمی دونم خاله.
کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!»
با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم.
در اتاق را باز کردم.
رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود.
—بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی.
دستش را دراز کرد و بچه را گرفت.
من معطل بالای سرش ایستادم.
همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد.
—اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم.
پوزخندی زدم.
—توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟
✍🏽لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´