eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
422 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر 🌙💫 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سیزدهم- بخش هفتم دیگه شور حال سابقم رو نداشتم .. می ترسیدم از اینکه دیگه
داستان 💕💕 - بخش دوم چرا ما آدم ها اینطوری هستیم برای من معمایی شده بود ..یک عمر به دنبال کسی می گردیم که از دل و جون دوستمون داشته باشه وبعد این احساس وابستگی اذیتمون می کنه .... توی مراقب های ویژه ی هواپیما دراز کشیده بودم و صورت قلیچ خان جلوی نظرم بود .. بی اختیار چند قطره اشک از گوشه ی چشمم اومد پایین ... وقتی که هواپیما از زمین بلند شد دیگه امیدی به دیدنش نداشتم .... چون می دونستم قلیچ خان اهل تلفن کردن نیست و ندیده بودم زیاد با کسی تماس بگیره مگر یک کار ضروری براش پیش میومد برای همین نگران شده بودم که بین مون فاصله بیفته .. می خواستم ازش خبر داشته باشم یک وقت کاری نکنه که باعث پشیمونی بشه ... می دونستم که هزار برابر کینه ای که من از آی جیک به دل گرفته بودم اون به دلش داشت و جدایی ما حتما دیوونه اش خواهد کرد .. من اونو خوب میشناختم .... آرتا و ندا اومده بودن ما رو ببرن خونه ... با همون ویلچر منو تا کنار ماشین بردن و در حالیکه هنوز درد داشتم سوار شدیم و راه افتادیم بطرف خونه ... پیش مادرم جایی که دلم بشدت براش تنگ شده بود ... جلوی خونه که ایستادیم بغض کردم و همینطور مات و دلتنگ به همه چیز نگاه می کردم ..چیزایی که روزی برام اصلا اهمیتی نداشت و عادی بود حالا برای من نعمتی دیدنی شده بود .. داستان 💕💕 - بخش سوم .مامان اومد به استقبالم ..اونو که بغل کردم بغضم ترکید .. تو این مدت که آنه ازم مراقبت می کرد صدامو تو گلوم خفه کرده بودم ..و حالا پیش خانواده ام می تونستم هر چی دلم می خوام ناله کنم ... اون درد داشت منو می کشت و فکر اینکه ممکنه همیشه اینطور بمونم روح و روانم رو بهم ریخته بود ... اتاق من حالاشده بود برای ندا و آرتا و چون زیر زمین رو برای حامد و سوگل درست کرده بودن.... اتاق اونو برای من گذاشتن ... خانم جان هم اومده بود خونه ی ما دلم برای اون و دستوراش و محبت هاش تنگ بود ... همینطور که حیرون به در و دیوار خونه نگاه می کردم ... بر خلاف تصور من مامان می گفت قلیچ خان هر دو دقیقه یکبار زنگ می زنه ببینه تو رسیدی یا نه .. به محض اینکه اینو گفت تلفن زنگ خورد و ندا گوشی رو برداشت و گفت : سلام قلیچ خان نگران نباشین رسیدن همین الان اومدن تو خونه ... گوشی رو گرفتم .. در حالیکه ذوق زده شده بودم گفتم: سلام .... جوابی نداد ..دوباره گفتم سلام ..خوبی صدات نمیاد ... گفت : خوبم تو چطوری راحت رسیدی ؟ درد نداشتی عزیز من ؟ گفتم : یکم داشتم ولی راحت بود نگران نباش ..لطفا دست به کاری نزن تا من بیام خواهش می کنم ..وگرنه از دستت ناراحت میشم ... گفت: گلینم تو به هیچی فکر نکن فقط زود خوب شو مراقب بچه مون باش ..تازه از راه رسیدی استراحت کن دوباره زنگ می زنم ... داستان 💕💕 - بخش چهارم ندا طبق عادتی که داشت با شوخی گفت : وای خدا حالا باید شاهد تلفن های عاشقانه ی این دونفرباشیم .. تو رو خدا یک قیف برای من بیارین که اگر حالم بهم خورد دم دست باشه ... گفتم : نه بابا قلیچ خان اهل تلفن کردن نیست ببین حالا چقدر نگران بوده که زنگ زده ... ندا خندید و گفت : تو رو خدا نیلو پشت سرش اقلا بگو قلیچ ...یکم دلم خنک بشه ... وقتی اون خان رو می زاری پشت اسمش انگار یک سوزن به من فرو می کنن ... گفتم : دیوونه ..ولم کن بزار از راه برسم ...بعد شروع کن .. گفت : به خاطر من چند بار بگو قلیچ ...به خدا عادت می کنی ... گفتم : نمی خوام عادت کنم ... اون قلیچ خانِ اصلا طور دیگه ای نمیشه صداش کرد ... آرتا گفت : راست میگه عمو رو حتی آنه و آتا همینطور صدا می کنن ..از بس ابهت داره ... البته پدر بزرگ هم همینطوره اونم یک روز یکه تاز سوار کاری گنبد بود ..... حالا من میون خانواده ام بودم و مامان تند و تند ازم پذیرایی می کرد و خانم جان هزاران سئوال در مورد قلیچ خان داشت .. اذیتت نمی کنه ؟ اصلا باهات حرف می زنه مادر ؟ نکنه کار خودش باشه تو رو زده زمین که بفرسته تهران و از سرش باز کنه؟ ... کاش طلاهات رو با خودت میاوردی ..به مردا نمیشه اعتماد کرد مخصوصا که دستشون به دهنشون برسه ..... @shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان 💕💕 - بخش پنجم خانم جان همینطور می گفت و مامان با چشم و ابرو منو به آرامش دعوت می کرد و خودش جواب خانم جان رو می داد .... و من درد می بردم ...حتی نتونستم برم پایین و جهاز سوگل که هنوز ندیده بودمش رو ببینم .. و این درد تا صبح شدید تر شد و فکر می کنم به خاطر سفری بود که انجام دادم .. مامان بالای سرم نشسته بود اشک می ریخت و می گفت : الهی مادرت بمیره تو اینطوری بودی به من نگفتی ؟ جواب دادم نه به خدا قسم وقتی دراز می کشیدم آروم می شدم نمی دونم امشب چرا اینطوری شدم ... دمدمه های صبح خوابم برد .. نمی تونستم به خاطر بارداریم مسکن بخورم و همین باعث می شد دردم آروم نگیره ...هر چقدر دردم بیشتر میشد کینه ای که از آی جیک داشتم زیاد تر ؛؛؛و مدام تو ذهنم باهاش در گیر می شدم و براش نقشه می کشیدم ... وقتی بیدار شدم مامان پیشم بود . دستی به سرم کشید و گفت : پاشو قربونت برم بهتری ؟ قلیچ خان پاشنه ی تلفن رو بر داشته ... گفتم : واقعا ؟ فکر نمی کردم زنگ بزنه ...حالا شما بهش چی گفتین ؟ گفت : راستشو گفتم تا صبح نخوابیده گفتم : وای اون حالا غصه می خوره .. مامان گفت : ولش کن به تو چه اون غصه می خوره می خواست جلوی زن باباش رو بگیره این بلا رو سر تو نیاره ...... حالا پاشو قربونت برم ببرمت دست و صورتت رو بشور صبحانه بخور ..تا جون بگیری اون بچه ی تو شکمت هم اینقدر غصه نده امروز برات وقت گرفتم بعد از ظهر میریم پیش متخصص ... داستان 💕💕 - بخش ششم خودم زنگ زدم و با قلیچ خان حرف زدم از صداش معلوم بود که زیاد روبراه نیست ... ولی چیزی نگفت و فقط سفارش کردمراقب خودم باشم ..و گفت : این اسب هایی که برای سواری شدن قبول کردم راه بیفتن فورا میام ..ولی الان نمی تونم چون بهشون قول دادم ... دکتر رفتن ما هم فایده ای زیادی نداشت نه می تونستن از من عکس بگیرن که وضعیتم معلوم بشه و نه می تونستم با مسکن آروم بشم .. همون حرفی که دکتر گنبد زده بود باید تا بعد از زایمان صبر کنم ... ولی برای من که مدام در حال حرکت و جنب و جوش بودم خیلی سخت بود که نمی تونستم تا دستشویی برم .... وقتی برگشتیم خونه سوگل نامزد حامد اومده بود به دیدن من ... تعریف هایی که ازش می کردن درست بود و خیلی به دلم چسبید .. ظاهرا مهربون و مادب بود ....بعدم پدر و مادر آرتا اومدن و خواهرش ..و از اون روز به بعد یک دست مامان به کارای عروسی بود و یک دستش به مهمون داری و مریض داری ..و می دیدم که از خستگی نای راه رفتن نداره ..... یک هفته گذشت و عروسی نزدیک شد .. قلیچ خان روزی چند بار از اصطبل به من زنگ می زد و شب ها موقع خواب ..از بس درد می کشیدم نمی تونستم باهاش حرف بزنم و جواب دلتنگی اونو بدم .... اینو می فهمید و گاهی گوشی رو نگه می داشتم برام ساز می زد و می خوند تا آروم بشم و بخوابم .. صدای سوز ناک آواز اون واقعا آرومم می کرد ... گاهی خوابم می برد و مامان گوشی رو از دستم می گرفت و باهاش خدا حافظی می کرد .امیدم این بود که تو عروسی می ببینمش ... داستان 💕💕 - بخش هفتم تا روز عروسی ..از روز قبل قلیچ خان اصلا بهم زنگ نزده بود ...منم که زنگ می زدم فرخنده می گفت خبر ندارم کجاست ..... نمی دونستم چمدون به ترکی چی میشه تا بپرسم چمدونش رو بر داشته و رفته یا نه ..... کلافه بودم و خوب دردم هم بیشتر شده بود ...همه آماده می شدن برن عروسی و کار زیاد بود .. و عمه اومده بود و از من مراقبت می کرد ...با دستی که توی گچ بود لباس پوشیدم و سر و صورتم رو ندا درست کرد و با ویلچر منو که چشمم به در و تلفن بود بردن باشگاه نمی خواستم برم دلم می خواست منتظر قلیچ خان می موندم ... ولی دیگه چاره ای نبود و عقد ساعت چهار بر گزار میشد ..... به محض اینکه خطبه خونده شد بغضم گرفت یاد عروسی خودم افتادم که مثل هیچ کس نبود .. دلم برای قلیچ خان تنگ شده بودو از اینکه پیشم نبود ناراحت بودم ...و احساس عجز و نا توانی می کردم .... همه یکی یکی می رفتن و کادو هاشون رو می دادن .. تا نوبت من شد ؛ ندا ویلچر منو برد جلو تا منم هدیه خودمو بدم ....وقتی پیش عروس و داماد رسیدم ... حامد به جای من به پشت سرم نگاه می کنه ...و دستی روی شونه هام احساس کردم .... برگشتم دیدم قلیچ خان اومده ... چنان فریادی زدم وگفتم : عزیزم اومدی ؟ و مثل یک بچه لب ورچیدم و گریه کردم طوری که همه متوجه ی ما شدن و با من چشمشون نمناک شد.... حتی خود قلیچ خان .. ادامه دارد @shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر گه که دل به عشق دهی..♡ خوش‌ دمی بود.. در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست... 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
از خـدا بخواه همه چیز را همانطورکه به صلاحت است کنار هم بچیند در این دو راهی ها خـدا بهترین راه رو نشونت میده ازش کمک بخواه 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شنبه تون شيك و عالی الهی امروزبه آرزوهاتون برسید دلتون از محبت لبریز تنتون از سلامتی سرشار زندگیتون ازبرکت جاری و خدا پشت پناهتون باشه 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ارزش ترین چیز در زندگی این نیست که چه چیزهایی را داریم، بلکه این است که چه کسانی را داریم...! 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」