#خودسازی
⛱ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓڪﺮ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺑﮕﯿﺮﺩ،
ﺍﻻ ﯾڪ ﭼﯿﺰ؛
ﻭ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ڪﻪ ﺗﺎﺑﻊ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ، ﻋﻮﺍﻃﻒ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ...
#مسیر_طعم_خودسازی
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
وقتی از کسی می رنجی
از خودت بپرس :
این کیست که می رنجد؟
آنگاه سکوت کن تا پاسخ را بشنوی
اگر فقط به این پرسش نگاه کنی
خواهی دید
کسی که به تو صدمه می زند
خود تو هستی زیرا:
رنج را می پذیری و به رنج
اجازه می دهی " هست شود"
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
Everyone thinks of changing the world, but no one thinks of changing himself.
هر کس به فکر تغییر جهان است، اما هیچکس به فکر تغییر خویش نیست.
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
سعی کـن
خوشبختی و شادیات را
از وابـسـتـگی بـه اتفاقات و شـرایط بیرونی
کـم کنی.
خوشبختی که وابسته به بیرون
و دیگران باشد،
حقیقی نخواهد بود...
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تخلیه_ذهن
ما کسی که آزارمون داده رو
شاید حاضر نباشیم
باهاش یه چای بخوریم
چطور اجازه می دیم
سالها تو ذهنمون زندگی کنه...
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
ما به اشتباه اينگونه مي انديشيم:
درسم تمام شود راحت شوم
غذايم را بپزم راحت شوم
اتاقم را تميز کنم راحت شوم
بالاخره رسيدم.... راحت شدم
اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم
تمام شود که چه شود ؟
مادامی که زنده هستيم و زندگی مي کنم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است .
پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنيم نه مانند يک ربات فقط به انجام دادن بپردازيم به تمام شدن و فارغ شدن....
لذت باعث قدرتمند شدن مي شود و به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس می گردد ...
توانایی لذت بردن، یک مهارت و یکی از اهداف مهم زندگی است....
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
گفتند
از مردم که با صیانت تر است؟
گفت:
آنکه زبان خویشتن را
نگاه دارتر است...
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نه نیاز به وقت قبلی دارد
نه امروز و فردایت می کند،
"صبح باشد یا شب"
لبخند بزنی یا گریه کنی
با لبخند همیشگی اش
شنونده ی حرف هایت است
"خدا"را می گویم...
شبتون بخیر✨🌟
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_هفدهم- بخش دهم گفت هستی ولی نمی تونی رو مردت نفوذ کنی و اونو وادار به کار
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش اول
درست مثل آوا که هیچ کس نتونست در مقابل تهمت هایی که به آوا زد به اون شک کنه ....
ولی حالا من اومدم تا یکی یکی همه رو به شما ثابت کنم ...
آتا لوله ی قلیون تو دستش می لرزید ....و آشکارا رنگ به صورت نداشت بقیه همه منو نگاه می کردن ...
گفتم : آتا به اون قرآن دلم نمی خواد شما ناراحت بشین ولی اگر نگم ممکنه فردا یک اسب دیگه یک آدم دیگه تو این ماجرا جونشون رو از دست بدن و شما پیش خدا جواب گو نباشین که حقیقت رو نمی دونستن ..
عدل و ایمان شما رو قبول دارم ومی دونم آدم با خدایی هستین من همه ی حرفا مو ثابت می کنم وازکسی نقل قول نمی کنم ..
برای حرفام شاهد دارم و مدرک ...قلیچ خان برای اینکه شما ناراحت نشین و آرامش تون بهم نخوره ساکت مونده و بالاخره دق و دلیشو اینطوری خالی کرده ....
ولی من قلیچ خان نیستم ... از آلا بای شکایت می کنم و تا آخرش میرم ..
اون باید به سزای عملش برسه و من می تونم اینو ثابت کنم اما قضاوت در مورد آی جیک خانم باشه به عهده ی شما ما مطیع امر شما هستیم ...... نه شما از قلیچ خان بگذرین که بیست ساله داره از دست آی جیک رنج می بره ,, و نه من از آلا بای ....آل
ابای از جاش بلند شد و با ترس و التماس گفت " خانیم داداش به خدا من کاری نکردم ..
به خدا مادرم گفت کاریش نمیشه ..سم رو که داد به بولوت بدم گفت فقط یکم می خوابه نمی دونستم .. به خدا نمی دونستم میمیره ...
من خودم بولوت رو دوست داشتم ..به جون آتا من نمی دونستم ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش دوم
گفتم :برای چی بخوابه؟ مگه قلیچ خان خرج همه ی ما رو نمیده ؟
خودت بهتر از همه می دونی چقدر زحمت کشیده بود بولوت رو آماده کنه ...
تازه اگر اون سوار کار میمُرد چی ؟ می دونی دوماه تو بیمارستان بود؟ گناهش گردن کیه ؟ ..
به خاطر بی عقلی و بی فکری تو ؟ حالا..مادرت بگه تو باید می کردی ؟
گفت : دلش پر بود پیشم گریه کرد می گفت اینطوری دلم خنک میشه ...
گفتم نپرسیدی برای چی دلش پر بود ؟نپرسیدی اگر داداشم ضرر کنه دودش تو چشم همه میره ؟
آیا پول ِ مادرت کم شده بود ؟ قلیچ خان حرف بدی بهش زده بود؟ ..گیرم که اینطور باشه در عوض اون باید اسب رو می کشت؟ که ممکن بود جون یک آدم هم گرفته بشه به نظرت درسته ؟
گفت : به خدا پشیمونم ..خانیم داداش بگذر از من ...
گفتم : زین اسب رو هم نمی دونستی شل بستی ؟ تو که می دونستی من خوب سواری بلد نیستم چرا این کار کردی؟ می دونی اگر میمردم دونفر رو کشته بودی ؟
می دونی یک زن حامله رو می خواستی بکشی ؟
بگو ؛؛ اعتراف کن تا ببخشمت همه چیز رو به آتا بگو ....و گرنه فردا باید بری زندان ...
هم اون سم وجود داره هم شاهد ها هنوز هستن و تو به جرم اقدام به قتل میفتی زندان ....
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش سوم
گفت :من نمیخواستم به شما صدمه ای بزنم به قران نمی خواستم ...
گفتم : به آتا بگو چه کسی ازت خواسته بود این کارو بکنی ؟
گفت : من اشتباه کردم ببخشید ..تقصیر خودم بود ...
گفتم یک کلمه,, کی ازت خواسته بود ؟واضح بگو ,,
بایرام خان داد زد حرف بزن نامرد ..کی بهت گفته بود ؟
به گریه افتاد و خودشو انداخت رو دست آتا و تند و تند بوسید و گفت : آتا ببخشید ... مادر گفت خانیم داداش منو اذیت می کنه یکم گوش مالیش بدیم ...
به خدا خیلی شل نبستم امید داشتم اتفاقی نیفته ..فکر نمی کردم صدمه ی جدی ببینه ..آتا منو ببخش ...
آتا با عصاشو زد تو پشتشو گفت گمشو پسرِ نا خلف ...
خودتو دادی دست یک زن ؟آدم کشی می کنی ؟ بی عقل ,, گمشو ...
بایرام خان رفت جلو و یقه شو گرفت و کشید وسط اتاق و مشتشو پر کرد و برد بالا تو صورتش گرفت و ....
گفت : کجات بزنم که قلیچ خان نزده باشه نا مرد ؛ اون برای تو پدری کرده خاک بر سر .. نون و نمک اونو خوردی ,, کی بیشتر از اون به تو رسیده ؟
بی چشم رو ...تو مگه قاتلی ؟ چرا باید به حرف مادرت گوش می کردی؟
عقل تو سرت نیست ؟و پرتش کرد روی زمین ,, در همین موقع از پشت سرمون صدای در اومد ..
آی جیک درو باز کرده بود و داشت فرار می کرد .....
آلماز خانم بدو رفت از پشت پیرهنشو گرفت و کشید تو خونه و پرتش کرد وسط اتاق .....
بلند شد و گریه کنون با آلا بای رفتن تو اتاق عقبی .....
آتا حالش خوب نبود ...آقچه گل که به پهنای صورتش اشک میریخت یک شربت درست کرد و گذاشت جلوی آتا ..و اون همینطور سینه جلو داده بود وعصا شو با حرص می کوبید زمین ..و سعی می کرد قدرت خودشو با سکوت نشون بده ...
@shakh_nabat_1400
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش چهارم
برادر بزرگ قلیچ خان دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و زانوی غم بغل گرفته بود و خواهرا با افسوس بهم نگاه می کردن .......
احساس کردم دیگه حرفی برای گفتن نیست ...
دلم برای آتا هم سوخت رنگ به صورت نداشت و حالا باید با این واقعیت کنار میومد و می دونستم برای مردی مثل اون کار سختیه ...
داشتم تو اون سکوت سنگین فکر می کردم واقعا دنیا ارزش بدی کردن رو داره؟ ..
وقتی می دونیم که بار کج به منزل نمی رسه و بدی یک جا نه خیلی دیر به خودمون بر می گرده ,,, چرا مرگ رو فراموش می کنیم و از عاقبت بدی نمی ترسیم ؟ ...
که در باز شدو فرشته ی نجات من اومد تو قلیچ خان با اون قامت بلند و همون طور مقتدر تو چهار چوب در ظاهر شد ....
دلم می خواست فریاد می زدم و خودمو مینداختم تو آغوشش ...
با اینکه دو روز پیش از هم جدا شده بودیم دلم بی نهایت براش تنگ شده بود ...
نمی خواستم از روی ویلچر بلند بشم ....ولی قلبم برای دیدش تند می زد ...
آلماز خانم رفت جلو و گفت : سلام داداش اومدی ؟ چی شد ؟ گفت : شما ها اینجا چیکار می کنین ...گلین شما چرا با این کمرت اومدی ؟
آلماز خانم آهسته یک چیزایی در گوشش گفت و قلیچ خان نگاهی به آتا و آقچه گل که کنارش داشت گریه می کرد انداخت و ...رفت جلو و خم شد دست آتا رو بوسید ..
آتا در حالیکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود ..
دستشو گذاشت پشت اونو دو بار آهسته زد ..و همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن بدون اینکه حرفی بزنن ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش پنجم
قلیچ خان بغض کرده بود بلند شدو اول آقچه گل رو بغل کرد ..و اونم گریه اش شدید تر شد و دستشو دور کمر برادرش انداخت و عقده ی دلشو باز کرد .....
بعد اومد پشت ویلچر منو گرفت وگفت : با اجازه من گلین رو ببرم خونه,, مریضه حالش بدتر میشه ...اونجا منتظرتون هستم ...
آرتا اگر تو اینجا کار نداری با ما بیا ...
من نگاهی به آتا کردم و اونم داشت به من نگاه می کرد سری با افسوس تکون دادم و گفتم : آتا منو ببخش ولی خودتون می دونین که مجبورم کردن ...
گفت : برو عروس مواظب خودت باش خوب کردی ...
اما تو شکایت نکن من خودم به حساب هر دوشون میرسم ...
گفتم : به روی چشمم امر شما رو اطاعت می کنم ...
من رو صندلی عقب نشستم که راحت تر باشم و قلیچ خان آرتا جلو ...وبه محض اینکه راه افتاد پرسید زود تعریف کنین ببینم جریان چی بود ؟
گفتم تو بگو چطوری اومدی بیرون ؟
گفت : همچین تو هم نبودم ..از کجا اومدم بیرون ؟
گفتم مگه باز داشت نبودی ؟
گفت مثلا ..می خواستم آتا رو عذاب وجدان بدم ..مامور آورده منو گرفتن ..خودش یک نفر ور فرستاده بود که آزادم کنن منم لج کردم موندم پیش افسر کلانتری که دوستم بود ...
گفتم ..دست شما درد نکنه واقعا ممنونم ..آزار دارین آدم رو حرص جوش میدین ؟
برای همین به من زنگ نمی زدی ؟ آرتا آخه یک جور دیگه تعریف کرد ..اصلا هر کس یک حرفی می زد ..
آرتا گفت : والله منم از مادرم شنیدم قلیچ خان که خودش حرف نمی زنه ...
ظهر به مامان زنگ زدم بگم منتظرم نباشه با ندا میرم به من گفت : بابات رفته گنبد و عمو قلیچ خان رو گرفتن سفارش کرده هیچ کس به نیلوفر حرفی نزنه ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش ششم
قلیچ خان گفت : آره خیلی عصبانی بودم از راه که رسیدم ساکم رو گذاشتم خونه رفتم سراغ آی جیک .... نبود ..آلای بای هم نبود ..
با آتا حرفم شد, بماند که حرفای بدی بهم زد ..اونقدر عصبی بودم که تو اصطبل هم بند نشدم دوباره برگشتم خونه ی آتا ..ولی هنوز نیومده بود ..
آلابای هم اگر خونه بود رو نشون نداد ...
آنه رو بر داشتم و رفتیم خونه ی آلماز ..
گوشیمو توی اصطبل جا گذاشته بودم و ...هر چی فکر می کردم کجاست؟ یادم نمی اومد ...
اونجا گرفتم خوابیدم تا شب ..
وقتی بیدار شدم به آلماز گفتم زنگ بزنه و حالت رو بپرسه ..بعد که خیالم راحت شد رفتم خونه دوش گرفتم و دوباره خوابیدم ..
فکرم مشغول بود و نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ...تازه دیر وقت شده بود ...
دیروز صبح رفتم اصطبل و مشغول کار شدم ..نزدیک غروب دوباره برگشتم خونه ی آتا ..
آقچه گل می فهمید که اصلا حال خوبی ندارم ...ازم پرسید ..گفتم : گلین حالش خوب نیست و نتونستم بیارمش ..معلوم هم نیست کی بر می گرده ...
و اون به گریه افتاد و گفت که شنیدم مادرم با آلا بای جر و بحث می کنه و فهمیدم مادر ازش خواسته و بهش فشار آورده زین رو شل ببنده ....
اینو که گفت دیگه یقین پیدا کردم کار خودشونه و آتیش گرفتم ...و گرنه من اهل این کارا نیستم ...
نمی فهمیدم چیکار می کنم هر دوشون رو کشیدم تو حیاط و بستم به ستون ..و تا می خوردن زدم ..
آتا هر چی داد و هوار می کرد من بیشتر عصبانی می شدم ....
بعدم شلاق رو پرت کردم تو سینه ی آتا و رفتم خونه ی آلماز .....
امروز صبح که تازه رسیده بودم اصطبل مامور اومد و گفت ازت شکایت شده .. رفتم کلانتری ..ولی یکسا
عت بعد آتا یک نفر رو فرستاده بود که یک کاری بکنه برام درد سر نشه ...
آخه تو اون شرایط چطوری بهت زنگ می زدم ؟ شما که می دونی وقتی ناراحتم نمی تونم پنهون کنم نخواستم نگران بشی ...
گفتم این بد تر شد که , دلم هزار راه رفت ..اقلا می گفتی آی جیک رو زدی دلم قرار می گرفت ...
@shakh_nabat_1400
عشق یعنی
در میان غصه های زندگی
یک نفر باشد که آرامت کند ....
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」