آدمها
ساعت شنی نیستند
که سر و تهشان کنیم و
دوباره از اول شروع شوند
آدمها دل دارند...
گاهی میشکنند
تمام میشوند...!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
جواب بعضے حرفا رو بدے،
شأن و شخصیت خودت میاد پایین..
بزار فڪر ڪنہ حالتو گرفتہ
بزار فڪر ڪنہ برندس..
ولے برنده اونیہ ڪہ این چیزارو جدے نگرفت...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به بهانه آخر اسفند و تماشای بهار زیبا...
شاد باشید و دلی را شاد کنید.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
رویاها و هدفهات رو
با خودکار بنویس،
اما چگونگی رسیدن به اونها رو
با مداد...
قرار نیست "هدفت" تغییر کنه،
ولی مسیرت ممکنه تغییر کنه...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خیلی تند رفت ،
کودکی هایم
با آن دوچرخه قراضه اش
کاش .....
همیشه پنچر می ماند ..
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شبتون پراز گرمایِ عشق و مهر
پر از حس هایِ
ناب و دوست داشتنی
تمام آرامش را برایتان آرزو دارم
شبتون پر از حضور خدا🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستودوم
امروز روز دهم محرم است چند روزیست که محله ها را رنگ و بوی محرم گرفته و ایستگاه های صلواتی برپا شده. امروز را حتما بیرون می رفتم. پایم را از خانه با خیال راحت بیرون گذاشتم.
حال و هوای شهر یکجوری بود. بوی اسپند و آتش می داد. نوای نوحهها در دل کوچهپسکوچهها و خیابانها میپیچید. دسته های عزاداری و سینه زنی در میدان های شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمه هایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش می کردند. هوس چای کرده بودم اما شلوغی را که دیدم بیخیالش شدم.
کمی جلو تر رفتم. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیادی جمع شده بودند. می خواستم از کوچه پسکوچه ها بروم داخل کوچه شدم شلوغ بود و بخاطر این بود که در خانه ای روضه بود دیوار های خانه سیاهپوش بود. پیر مردی از خانه بیرون آمد غذایی جلویم گرفت.
+ دخترم بفرما این غذا قسمت تو
_ ممنون قبول باشه التماس دعا
به راهم ادامه دادم بوی غذای نذری که همه ازش دَم می زدند بدجور مستم کرده بود. کنار پارکی همانند مردم جایی را پیدا کردم و مشغول به خوردن قیمه شدم آن هم تا آخرین دانه برنج، هوا گرم طاقت فرسا شده بود تصمیم گرفتم برگردم خونه که شب با خانواده ام به هیئت ثامن الائمه برویم.
به محض رسیدنم به خونه با سلام کوتاهی بی توجه به اهالی خونه به اتاقم رفتم تا استراحت کنم آنقدر راه رفته بودم و گرم بود که کاملا بدنم کوفته شده بود. حدود ساعت ۸ از خواب بلند شدم. پدرم شب ها زود خانه می آمد تا خسته نشود هیئت تا ساعت ۱۱ طول می کشید از همین بابت برای فیض بردن از کل مجلس همیشه استراحت می کردیم. لبخند رصایت پدر و مادرم را نسبت به خودم خیلی دوست داشتم حس خوبی بهم دست می داد حس اطمینان نسبت به انتخابم به تغییرم. سفره شام را انداختم تا بعد از صرف شام به هیئت برویم.
_ رها باباجان بیا دیگه چیکار میکنی؟
_ اومدم اومدم داشتم روسریم رو فیکس می کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوسوم
_ خوب بریم
همگی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا هیئت راه زیادی نبود اما شب ها سوز سرما بدجور به جان آدم رخنه می کرد مجبور می شدیم با ماشین برگردیم. از ماشین پیاده شدیم، پدرم و برادرم به طرف مردانه رفتند و من و مادرم هم به زنانه رفتیم. آشنا زیاد می دیدیم و هرکدام از آنها از حضورمان خوشحال می شدند و التماس دعا داشتند از آنجایی که این اولین سالی بود که با خلوص نیت و با رضایت خودم به هیئت می آمدم از مادرم جدا شدم و گوشه ای خلوت نشستم می خواستم تو این شب ها با خدا و اباعبدالله خلوت کنم.
از اول تا آخر هیئت با هر مداحی با هر روضه سوز و شوری به دلم می افتاد و گریه کردم و از اهل بیت طلب بخشش کردم. خواستم کمکم کنند و من را در راهی که انتخاب کردم همراهی ام کنند. بعد از هیئت حس سبکی خوبی داشتم هیئت و این شب ها برایم طعمی ناب داشت که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم حیف که چندسالی از آن بی بهره بودم.
۷ سال بعد...
چشم هایم را روی هم گذاشته ام و به گذشته ام فکر می کنم خدایا شکرت من را از آن رهای رها نجات دادی و از دام گناه بیرون کشیدی و الان هم که بهم مقام و جایگاه بخشیدی شکرت. بعد از تعیین رشته سه سال در رشته تجربی سخت تلاش کردم بلاخره بعد از یکسال پشت کنکور ماندن توانستم دانشگاه تبریز قبول بشوم. همان دانشگاهی که در این سه سال فکر و ذهنم شده بود. کلی برنامه ها داشتم که منتظر بودم دانشگاهم تمام شود و مشغول به کار شوم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف