eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
413 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳ یاقوت خان‌ که قد کوتاهش به شانه‌های
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۴ ده دقیقه ای از رفتن یاقوت میگذشت ،... قلندر درحالیکه سینی مسی در دست‌ داشت، یا الله گویان داخل اتاق شد.... سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست... قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : _بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خان‌عزیزه، سفارش کرد که سریع‌السیر ناهاری برایت ردیف کنم و درحالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد : _دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شده‌ای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن. سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو‌ کشید و گفت: _شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمی‌نشینی؟ قلندر که انگار خودش هم دلش میخواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت : _کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد. سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد و‌گفت : _بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد‌. قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی، سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را میبست و می خواست کنار درب بنشیند گفت : _من هم از همین تعجب میکنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیله‌وران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ... سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان میچرخاند گفت : _خودت چه فکر میکنی؟ قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت : _من فکر میکنم ،هر چه هست به آمدن تو‌ مربوط می شود و بعد با حالت سؤالی ادامه داد : _راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریم‌بامرام را نمی شناسم... سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت : _خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم... قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت : _والاا نمیدانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست، سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد. سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت : _ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟ قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت : _بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نمازخوان هست و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۵ سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش قضا میشود، پس برای قضای حاجت و گرفتن دست نماز ، بیرون رفت.... بعد از خواندن نماز ، سرش را روی متکای گلدوزی شده ای که احتمالا متعلق به یاقوت یک چشم بود گذاشت و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت... با کشیده شدن چیزی روی صورتش از خواب ناز بیدار شد ، متوجه پارچه ای شد که انگار روی صورتش راه میرفت...خوب که دقت کرد، فهمید لباس مردی است که‌ بالای سرش ایستاده و دنبال چیزی روی طاقچه ی بالای سر او است....لباس را به کناری زد و نیم خیز شد‌. یاقوت که متوجه بیدارشدن او شده بود ، خودش را عقب کشید و گفت : _عه ببخشید ، شما را بیدار کردم... دنبال نوشته ای داخل این کاغذها بودم...باز هم عذرمیخواهم که باعث بیداریتان شدم. سهراب خمیازه ای کشید و به حالت نشسته به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : _نه...اشکال ندارد ، انگار زیادی هم خوابیدم، اما واقعا خسته بودم. یاقوت در حالیکه برگه ای به دست داشت ، روبه روی سهراب نشست و گفت : _نزدیک غروب است ،راستی نگفتی کریم بامرام که یکدفعه غیبش زد ، به کجا رفت؟ یعنی الان شما از کجا می آیید؟ سهراب نگاهی از زیر چشم به این میزبان یک چشم کرد و گفت : _راه درازی آمدم ، از سیستان تا اینجا را بکوب تاخته ام... یاقوت سری تکان داد و گفت : _که اینطور ، ساکن سیستان شده بودید... و سپس نوشته ی دستش را با دقت نگاه کرد و ادامه داد : _کم کم خورشید غروب میکند ،نمیخواهی گشتی در شهر بزنی و برای رفع خستگی سری به گرمابه‌ی سر چهارسو بزنی و خستگی راه در کنی؟ سهراب همانطور که دستار سرش را مرتب میکرد از جا بلند شد و گفت : _گشت و گرمابه ،بماند برای فردا صبح زود ، الان می خواهم سری به رخش بزنم و سرکی هم داخل کاروانسرا بزنم ، بعد خوردن شام هم استراحت کنم ، هنوز تن و بدنم خسته است ...خسته... یاقوت لبخندی زد و گفت : _هر چه صلاح می دانی و اشاره به بقچه ی سهراب که تنها کوله ی همراهش بود کرد و ادامه داد: _خیالت بابت وسایلت راحت باشد ، دراتاق من ،جایشان امن امن است. سهراب نیشخندی زد و همانطور که بیرون میرفت ، تشکری آرام کرد....به محض بیرون رفتن سهراب ، یاقوت مانند آهویی چابک از جا بلند شد و خیلی فرز و سریع که اصلا به سن و سالش نمی‌آمد ، دو لنگه ی درب را بهم آورد... و به سمت بقچه ی سهراب رفت انگار او مأموری بود که در پی مأموریتش باید سر از کار سهراب در آورد.... گره بقچه را باز کرد ، میخواست بقچه را بگشاید و محتویاتش را ببنید که یک دفعه درب اتاق باز شد.... 💞ادامه دارد... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۶ یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک‌روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : _ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟ قلندر من و من کنان گفت : _ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..‌ یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که میخواست لنگه ی درب را ببند گفت : _گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور... با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .در کمال تعجب ....: فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود....اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که میخواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی درانتهای اتاق که مملو از وسایل‌مختلف بود، بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت . بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد....یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد. سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد. یاقوت مبهوت از صحنه‌ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود، او باورش نمیشد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند. یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود. خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 35 صد رحمت به میگ میگ! همیشه فکر میکردم سرعتی سریع تر از نور نداریم! تا اینکه با بچه های دانشکده مون آشنا شدم! کلاس که تموم شد سریع جمع و جور کردم تا خودم رو به تابلو اعلانات برسونم.! مثلا خواستم تا شلوغ نشده اونجا باشم! یه لشکر آدم زودتر از من دراز به دراز جلوی تابلو ایستاده بودن! از زمزمه ها متوجه شدم فقط اسم و امتیاز 100 نفر اول نوشته شده. با این همه شرکت کننده منطقیش هم همین بود قد بلندی فایده ای نداشت. خط هاش هم که اونقدر ریز بود که از دور چیزی پیدا نبود. هر جوری بود خودمو لای جمعیت جا کردم. چی همه اطلاعیه روی تابلو هست! یعنی همه این ها رو باید بخونم تا بفهمم چی به چیه؟ چشمام رو تیز کردم.. آها.. خب 4 برگه A4 بود که اسم برنده ها توش بود. هر لیست 25 نفر. توی بحر لیست کوچک خط ریز روی تابلو بودم که پسر بغلیم سرش رو برگردوند سمت و من و زل زد توی چشام! همه روشون به تابلو بود و این رو به من! اینم وقت گیرآورده حالا این وسط با اون چشمای آبیش! محلش نذاشتم و نگاهم رو به تابلو دادم.. لامصب ول کن نبود! حالا همه تابلو رو میبینن این میخواد منو ببینه! شنیده بودم خوشگلی دردسر داره ولی نه دیگه اینجوری! هر چی میگذشت چشاش گردتر میشد. لابد فکر میکرد ملکه رویاهاش رو دیده! چندشم میشه از پسرای سر راهی! حالا لابد میخواد الان زانو بزنه و جلوی جمعیت حلقه نامزی تعارفم کنه! اومدم یه متلک بارش کنم روش کم شه مزاحمم نشه که دیدم خودش روش کم شد و نگاهش رو از چشام برداشت! ولی هنوز گردنش کج به سمت من بود. نگاهش رو دنبال کردم. به کفشام نگاه میکرد. یه لحظه به خودم اومدم! اصلا حواسم نبود! من کی کفش این رو لگد کردم؟! نه اینکه جمعیت زیاد بود همه توجهم به تابلو بود! عذر خواهی کردم و کمی جا به جا شدم. خوب شد چیز میزی بارش نکرده بودم! ولی میتونست جای اون همه نگاه و گردن کج کردن از زبوش استفاده کنه! هم برای سلامتی چشماش بهتر بود همم من اینقدر ضایع نمیشدم.. خودم رو جمع و جور کردم که دیگه سوتی ندم. بعد 6 بار بالا و پایین کردن لیست با کلی ذوق اسمم رو پیدا کردم. تا الان کجا بود؟ چرا از اول ندیده بودم..! همین که اسمم هست یعنی توی صد نفر اول بودم. و این یعنی یک پله صعود و نزدیک شدن به خدحافظی نهایی با هر مدل خواستگاری اجباری! توی ذوق و شوق این پیروزی بودم که یه دفعه روی کمرم احساس سوزش شدیدی کردم. وااای که چه قدر درد داشت. شبیه درد مار و عقرب گزیدگی! نمیدونم تا حالا تجربه کردید یا نه! منم تا حالا تجربش رو ندارم تحلیل مقدار درد رو همینطوری الکی گفتم! ولی خب چون ترسناکه میگم حتما دردش هم زیاده دیگه! خخخخ حالا مار و عقرب بین این همه جمعیت چه کار میکنه! اونم روی کمر من! ✍️ مجتبی مختاری 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا امشب از✨ تو میخواهم🌸 لبخند روی لب✨ شادی در دل🌸 استجابت در دعا✨ آرامش در قلب🌸 را نصیب دوستانم بگردانی✨ ✨ شبتون سرشار از آرامش ✨ 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا