🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۵
سهراب از جا برخاست، او خوب میدانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش قضا میشود، پس برای قضای حاجت و گرفتن دست نماز ، بیرون رفت....
بعد از خواندن نماز ، سرش را روی متکای گلدوزی شده ای که احتمالا متعلق به یاقوت یک چشم بود گذاشت و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت...
با کشیده شدن چیزی روی صورتش از خواب ناز بیدار شد ، متوجه پارچه ای شد که انگار روی صورتش راه میرفت...خوب که دقت کرد، فهمید لباس مردی است که بالای سرش ایستاده و دنبال چیزی روی طاقچه ی بالای سر او است....لباس را به کناری زد و نیم خیز شد.
یاقوت که متوجه بیدارشدن او شده بود ، خودش را عقب کشید و گفت :
_عه ببخشید ، شما را بیدار کردم... دنبال نوشته ای داخل این کاغذها بودم...باز هم عذرمیخواهم که باعث بیداریتان شدم.
سهراب خمیازه ای کشید و به حالت نشسته به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : _نه...اشکال ندارد ، انگار زیادی هم خوابیدم، اما واقعا خسته بودم.
یاقوت در حالیکه برگه ای به دست داشت ، روبه روی سهراب نشست و گفت :
_نزدیک غروب است ،راستی نگفتی کریم بامرام که یکدفعه غیبش زد ، به کجا رفت؟ یعنی الان شما از کجا می آیید؟
سهراب نگاهی از زیر چشم به این میزبان یک چشم کرد و گفت :
_راه درازی آمدم ، از سیستان تا اینجا را بکوب تاخته ام...
یاقوت سری تکان داد و گفت :
_که اینطور ، ساکن سیستان شده بودید...
و سپس نوشته ی دستش را با دقت نگاه کرد و ادامه داد :
_کم کم خورشید غروب میکند ،نمیخواهی گشتی در شهر بزنی و برای رفع خستگی سری به گرمابهی سر چهارسو بزنی و خستگی راه در کنی؟
سهراب همانطور که دستار سرش را مرتب میکرد از جا بلند شد و گفت :
_گشت و گرمابه ،بماند برای فردا صبح زود ، الان می خواهم سری به رخش بزنم و سرکی هم داخل کاروانسرا بزنم ، بعد خوردن شام هم استراحت کنم ، هنوز تن و بدنم خسته است ...خسته...
یاقوت لبخندی زد و گفت :
_هر چه صلاح می دانی
و اشاره به بقچه ی سهراب که تنها کوله ی همراهش بود کرد و ادامه داد:
_خیالت بابت وسایلت راحت باشد ، دراتاق من ،جایشان امن امن است.
سهراب نیشخندی زد و همانطور که بیرون میرفت ، تشکری آرام کرد....به محض بیرون رفتن سهراب ، یاقوت مانند آهویی چابک از جا بلند شد و خیلی فرز و سریع که اصلا به سن و سالش نمیآمد ، دو لنگه ی درب را بهم آورد... و به سمت بقچه ی سهراب رفت انگار او مأموری بود که در پی مأموریتش باید سر از کار سهراب در آورد....
گره بقچه را باز کرد ، میخواست بقچه را بگشاید و محتویاتش را ببنید که یک دفعه درب اتاق باز شد....
💞ادامه دارد...
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۶
یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریکروشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت :
_ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟
قلندر من و من کنان گفت : _ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..
یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که میخواست لنگه ی درب را ببند گفت :
_گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور...
با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .در کمال تعجب ....: فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود....اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ،
یاقوت که انگار به آنچه که میخواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی درانتهای اتاق که مملو از وسایلمختلف بود، بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت .
بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد....یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد.
سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد.
یاقوت مبهوت از صحنهای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود،
او باورش نمیشد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند.
یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود.
خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 35
صد رحمت به میگ میگ!
همیشه فکر میکردم سرعتی سریع تر از نور نداریم!
تا اینکه با بچه های دانشکده مون آشنا شدم!
کلاس که تموم شد سریع جمع و جور کردم تا خودم رو به تابلو اعلانات برسونم.!
مثلا خواستم تا شلوغ نشده اونجا باشم!
یه لشکر آدم زودتر از من دراز به دراز جلوی تابلو ایستاده بودن!
از زمزمه ها متوجه شدم فقط اسم و امتیاز 100 نفر اول نوشته شده.
با این همه شرکت کننده منطقیش هم همین بود
قد بلندی فایده ای نداشت.
خط هاش هم که اونقدر ریز بود که از دور چیزی پیدا نبود.
هر جوری بود خودمو لای جمعیت جا کردم.
چی همه اطلاعیه روی تابلو هست!
یعنی همه این ها رو باید بخونم تا بفهمم چی به چیه؟
چشمام رو تیز کردم..
آها.. خب 4 برگه A4 بود که اسم برنده ها توش بود.
هر لیست 25 نفر.
توی بحر لیست کوچک خط ریز روی تابلو بودم که پسر بغلیم سرش رو برگردوند سمت و من و زل زد توی چشام!
همه روشون به تابلو بود و این رو به من!
اینم وقت گیرآورده حالا این وسط با اون چشمای آبیش!
محلش نذاشتم و نگاهم رو به تابلو دادم..
لامصب ول کن نبود!
حالا همه تابلو رو میبینن این میخواد منو ببینه!
شنیده بودم خوشگلی دردسر داره ولی نه دیگه اینجوری!
هر چی میگذشت چشاش گردتر میشد.
لابد فکر میکرد ملکه رویاهاش رو دیده!
چندشم میشه از پسرای سر راهی!
حالا لابد میخواد الان زانو بزنه و جلوی جمعیت حلقه نامزی تعارفم کنه!
اومدم یه متلک بارش کنم روش کم شه مزاحمم نشه که دیدم خودش روش کم شد و نگاهش رو از چشام برداشت!
ولی هنوز گردنش کج به سمت من بود.
نگاهش رو دنبال کردم.
به کفشام نگاه میکرد.
یه لحظه به خودم اومدم!
اصلا حواسم نبود!
من کی کفش این رو لگد کردم؟!
نه اینکه جمعیت زیاد بود همه توجهم به تابلو بود!
عذر خواهی کردم و کمی جا به جا شدم.
خوب شد چیز میزی بارش نکرده بودم!
ولی میتونست جای اون همه نگاه و گردن کج کردن از زبوش استفاده کنه!
هم برای سلامتی چشماش بهتر بود همم من اینقدر ضایع نمیشدم..
خودم رو جمع و جور کردم که دیگه سوتی ندم.
بعد 6 بار بالا و پایین کردن لیست با کلی ذوق اسمم رو پیدا کردم.
تا الان کجا بود؟ چرا از اول ندیده بودم..!
همین که اسمم هست یعنی توی صد نفر اول بودم.
و این یعنی یک پله صعود و نزدیک شدن به خدحافظی نهایی با هر مدل خواستگاری اجباری!
توی ذوق و شوق این پیروزی بودم که یه دفعه روی کمرم احساس سوزش شدیدی کردم.
وااای که چه قدر درد داشت. شبیه درد مار و عقرب گزیدگی!
نمیدونم تا حالا تجربه کردید یا نه! منم تا حالا تجربش رو ندارم
تحلیل مقدار درد رو همینطوری الکی گفتم!
ولی خب چون ترسناکه میگم حتما دردش هم زیاده دیگه! خخخخ
حالا مار و عقرب بین این همه جمعیت چه کار میکنه!
اونم روی کمر من!
✍️ مجتبی مختاری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا امشب از✨
تو میخواهم🌸
لبخند روی لب✨
شادی در دل🌸
استجابت در دعا✨
آرامش در قلب🌸
را نصیب دوستانم بگردانی✨
✨ شبتون سرشار از آرامش ✨
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
بی مرز تر از عشقم و
بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من
خانه ات آباد ...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅تا کی نصیب ماست «اَرَیالخَلق» و «لاتُری»
کی میشود نوای«اَنا المَهدی» تو را ...
🔅از سمت کعبه بشنوم ای جانِ جانِ جان
«عَجّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزّمان»...
#امام_زمان (عج)♥️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」