جهان؛
همانند یک آینه است آنچه را که در درون خود احساس میکنید؛
در دنیای بیرونی باز می یابید و دقیقا به همین خاطر است که برای اصلاح زندگی باید از درون خود آغاز کنیم.
#موفقیت
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شانس جلو برنده زندگی شما نیست ؛
این شمایید که با خواستن هاتون بهترین شانس هارو رقم میزنید .⭐️
#انگیزشی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
۵ تکنیک واجب برای کنکوریا 🤓
🔹تست پوششی : وقتی داری درسو میخونی از درس قبلی که خونده بودی تست بزنی
🔹تست زماندار : بعد از این که هر مبحث تموم شد یه آزمون زماندار از خودت بگیر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
📱در مقابل خطرات فضای مجازی چه کنیم؟
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔅#پندانه
✍ خالق هستی بهترینها را برایمان مهیا کرده
🔹نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ بهطور ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽای ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﺭ حالی که ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ.
🔹ﻧﻘﺎﺵ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻘﺐﺭﻓﺘﻦ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ تا ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
🔸ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻪ میکند. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺑﻪﺳﺮﻋﺖ قلممویی ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ!
🔸ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍی نقاش ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ.
🔹بهراستی ﮔﺎﻫﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩماﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ میبیند ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔸ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ؛ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔸 قرآن «عملیات روانی» علیه دشمن را به ما یاد میدهد
🔸 مذمت کفار قدرتطلب در قرآن یک رفتار کاملاً سیاسی است
📌 واقعبینی و احساسات معنوی در قرآن؛ با نگاهی به تفسیر سوره محمد(ص)– ج۹
🔘 با اینکه قرآن دائماً گفتگوی سیاسی دارد، بسیاری از دینداران با سیاست میانۀ خوبی ندارند
🔘 سورۀ محمّد(ص) به ما کمک میکند بین معنویت و سیاست رابطه برقرار کنیم
🔘 کسی که عاشق خداست نمیتواند نسبت به بندگان خدا بیتفاوت باشد؛ لذا جامعهگریز و سیاستگریز نمیشود
🔘 جامعهگریزی و سیاستگریزیِ مردم باعث میشود طاغوتها مسلط شوند و مردم را غارت کنند
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔅 #پندانه
✍ قطرهعسلی بزرگ، این است حکایت دنیا
🔹قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجابانگیز بود. پس برگشت و جرعه دیگری نوشید.
🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه واقعی را نمیدهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🔹مورچه در عسل غوطهور شد و لذت میبرد.
🔸اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت.
🔹در این حال ماند تا نهایتا مرد.
🔸دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
🔹پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات مییابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میانبرهایی که موقع کار با کامپیوتر حتما نیاز میشه!
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۲۵ سهراب و آقاسید ،هم قدم بایکدیگر از د
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲۶
ناگهان انگار سرش سنگین شد، فارغ از اطراف و اتفاقات دور و برش، سرش روی ضریح آمد و خوابی عجیب او را ربود؛...
💤پسر بچه ای داخل نهری آب کهاطرافش پر از درختان سربه فلک کشیدهی نخل بود ، دست و پا میزد و دختربچه ای که تقریبا همسن پسر بود،چوبی را به طرف او میداد تا بوسیلهی آن، هم بازیاش را نجات دهد... اما دست پسربچه به چوب نرسید و در حالیکه تقلا میکرد ، به عمق آب فرو رفت، دخترک با تمام توان فریاد زد : پدرررر، پدرررر، بشتاب ،مرتضی.....مرتضی غرق شد.
رؤیا به پیش میرفت که با آمدن دستی به روی شانه اش ،از خواب بیدار شد....
چشمانش را گشود و باتعجب ،چهرهی نورانی پیرمردی را پیش رویش دید.پیرمرد در حالیکه بسته ای را به طرف سهراب میداد گفت :
_کجایی جوان ؟! انگار دردی بزرگ در سینه داری، ساعت هاست که زیر نظرت دارم، مدام در حال درد دل با آقا بودی و تا دیدم سرت به روی شانه افتاده، ترسیدم نکند شما را طوری شده باشد.
سهراب لبخند کمرنگی زد و با اشاره به بسته گفت :
_نه حالم خوب است ، دفعهی اولم است که لیاقت حضور در حرم، نصیبم شده، گرم گفتگو با امام بودم، حالا این چیست؟
پیرمرد بسته را روی زانوی سهراب گذاشت و گفت :
_ان شاالله حاجت روا شوی، نمیدانم؛ این بسته را آقایی که درست شبیه شما لباس پوشیده بود، داد تا به محض تمام شدن زیارتت، به دست شما برسانم.
یک لحظه سهراب گیج شد،اما با یاد آوری آقاسید، اطراف را از نظر گذراند و وقتی متوجه شد، ایشان نزدیک ضریح نیستند و گویا از حرم رفتهاند، از آن پیرمرد که به نظر میرسید خادم حرم رضوی باشد، تشکری کرد...و همانطور که نشسته بود، عقب عقب خود را کشید تا پشتش به دیوار حرم رسید،.. به دیوار تکیه داد و بسته را باز کرد،.. در کمال تعجب ،یک جفت گیوه نو ، درست اندازه ی پایش و در کنارش هم کیسهی کوچکی که مشخص بود پر از سکه هست، وجود داشت...
سهراب همانطور که خیره به ضریح بود ، دستانش را بالا برد و گفت :
_خدایا شکرت
و باخود فکر میکرد، به راستی این سید کی بود؟.. کاش آدرس منزلش را گرفته بود، کاش نام اصلیاش را پرسیده بود...اما او رسم جوانمردی را تماما رعایت کرده بود ،نه تنها لباس و کفش و غذا به او داد ،بلکه پول هم در اختیار او گذاشته بود،...پس دیگر احتیاجی به حضور او نداشت....
سهراب کیسه ی سکه ها را داخل شال کمرش زد،کفشها را به دست گرفت و از جا بلند شد...همانطور که رو به ضریح بود، عقب عقب رفت تا به درب خروجی رسید.
بار دیگر سلامی به امام داد و از حرم خارج شد...
کفشها را به پا کرد و به قصد رفتن به کاروانسرا حرکت کرد، مانند کودکیهایش ، نشاطی فراوان به او دست داده بود ،یک آن خواست از روی جوی آب جلویش با یک پرش بلند بپرد..جستی زد و خود را آن طرف رساند.. و به عادت همیشه ،دستش را به طرف گردنش برد، تا آن حرز آرامش بخش را لمس کند.. اما خبری از قاب چرمین نبود..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」