eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
432 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ بعد از گذشت چندساعت، بالاخره
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...نزدیک نیمه های شب بود.. سهراب بس که گریه کرده بود، چشمانش متورم شده بود و کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد و به رسم هرشب ، قبل از خوابیدن میخواست سلامی به معشوق قلبش بدهد.. از جای برخواست همانطور که درنور فانوس کم‌سو به روبه‌رو خیره شده بود، دست راستش را بر سرش نهاد و‌گفت : _«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن‌..» ناگهان فضای نیمه‌تاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید... مرد جوان نزدیک سهراب شد.. و همانطور که دست روی شانه‌اش میگذاشت فرمود: _و علیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی... فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، منتظرت هستم... سهراب که گمان میکرد خواب میبیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمیشد.. خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی‌... سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، میخواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست، اما انگار قوه ناطقه‌اش گنگ شده بود...نمیتوانست... خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند... رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند... مولا... نبود... دوباره رفته بود... سحرگاه سیزدهم رجب بود... سهراب مجنون‌تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی... آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود، از مسجد بیرون آمد... دیشب همگان، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند، متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده... سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه‌هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد. رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب، با دیدن صاحبش، شیهه‌ای بلند سر داد... گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود.. سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه‌ای از آن میگرفت گفت : _رخش عزیزم، نیت کرده‌ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر... رخش شیههٔ آرامی کشید،... گویی میخواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی... تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود.. میخواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : _سلام برادر، این موقع سحر به کجا میروی؟ سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : _میخواهم به نجف بروم، به سمت حرم مولایم علی علیه‌السلام... مرد جلوتر آمد، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد، او را قبلا دیده است..مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان میداد گفت : _من هم راهی نجف هستم، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است، نیت کرده‌ام امروز را در جوار حرم امیرمؤمنان بگذرانم. سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمیدانست ، با خوشحالی گفت: _انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم... مرد که گویی خوب میدانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد....سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد...این دو سوار مانند باد می‌تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند.. سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر میدید ،رو به او گفت : _ببینم برادر،میدانی بازار نجف از کدام طرف است؟ ان مرد با تعجب گفت : _مگر به حرم نمی‌آیی ، تو را چه به بازار؟ سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : _به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده، میخواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : _ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو میبینم میخواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد... سهراب سری تکان داد و‌گفت : _مهم نیست، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است. مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و‌ گفت : _اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو میخرم.. سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت و‌گفت : _بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد. مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می‌آورد گفت : _ این کیسه با تمام سکه‌هایش از آن تو... اگر به بازار هم میرفتی بیش از این نصیبت نمیشد..اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو‌ خواهم گرفت. سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد،..او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و هم‌قدم با مرد عرب، وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد..داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد... و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: _عید است و من عیدی میخواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری‌اش را بین همه پخش کند..از اول شروع کرد و پیش رفت، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود و نواده مولا... چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند، کمرش را راست کرد و با خود گفت : _انگار بقیه‌اش روزی خودم است و‌ میخواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمیزد... نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید...سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت. جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد..خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند،هر کدام دانه ای خرما برداشتند. سهراب کنار پیرمرد آمد، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : _بفرمایید نذری‌ست، ببخشید آخرینش قسمت شما شد. عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون آمد و چون زبان عربی را نمیدانست به فارسی گفت : _خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمیدانم چه میگویی...اما کاش زبان مرا میدانستی...من به چیز دیگری محتاجم.. سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد، سبد خالی را بر زمین گذاشت، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : _چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟ پیرمرد که باورش نمیشد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : _تو...تو ایرانی هستی؟ سهراب سری تکان داد و‌گفت : _آری گمان کنم پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و‌ گفت : _خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راه‌مانده که راهزنان بی‌وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید. تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او‌ عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه‌ها را که نمیدانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و‌ گفت : _این سکه‌ها نذر امام‌زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه است، شما فکر کن از جانب اوست... پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه‌صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد، سرشان را بالا گرفتند. فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد،انگار چیزی در دلش فرو ریخت، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد،.. روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره میکرد گفت : _ش...ش..شما... سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود، تا نگاهش به چهرهٔ او‌ افتاد،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود، سرش را پایین می انداخت گفت : _شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه میکنید؟
تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند... و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد : _شاهزاده خانم... حالا فرنگیس کم‌کم به یاد می‌آورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او... حالا او میدانست کیست و چیست... این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند، حرم خلوت شده بود و گویا واقعه‌ای بزرگ در حال وقوع بود. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 دنیایی که جز زخم برایت نداشت به التیام آغوش خدایت برگرد... 🌙 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
هم ناله با حضرت عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) مراسم سوگواری حضرت سید و سالار شهیدان هر پنجشنبه تاپایان ماه صفر این هفته سخنران جناب آقای باقرزاده قرائت زیارت ناحیه مقدسه ساعت ۱۵ حسینیه قدس لطفا مبلغ باشید 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌱هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! 🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است! 🤲 ‎ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل نخواهم جان نخواهم آنِ من کو آنِ من 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
به خدا که وصل شوی... آرامش وجودت را فرا می گيرد! نه به ‌راحتی می‌رنجی... و نه به ‌آسانی می ‌رنجانی... آرامش... سهم دل‌هايی است که... به سَمت خداست...! 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🕊همه چشم اميد به محبت ديگران دوخته‌اند 🕊و بی‌خبر از آنند كه خود نيز می‌توانند عامل محبت برای ديگران باشند.... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸پنج شنبه تون عالی 💖امیـدوارم 🌸شروع هفته تون 💖با بهترین لحظه ها 🌸و موفقیتها گره بخوره 💖و سرشار از خیر و برکت 🌸و لبریز از آرامش باشه 💖و تا انتهای هفته 🌸حال دلتون خوب خوب باشه 🍃 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هم ناله با حضرت عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) مراسم سوگواری حضرت سید و سالار شهیدان هر پنجشنبه تاپایان ماه صفر این هفته سخنران جناب آقای باقرزاده قرائت زیارت ناحیه مقدسه ساعت ۱۵ حسینیه قدس لطفا مبلغ باشید 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗨... سلام و صد سلام به رفقای دورهمی می‌دونید قضیه از چه قراره! حدس بزن ادامه چه موضوعی رو قرار امشب صحبت کنیم ☺️ دو جلسه گذشته رو خوندین؟ تا آخر جلسه امشب همراه ما باشید و به دقت گوش بدین به حرفامون که قول یه سوپرایز رو بهتون داده بودم 🥰 🌱💚🌱
🗨... همه‌ی ماها دنبال آرامش توی محیط خونه و زندگیمون هستیم تا ازش کمال لذت رو ببریم، حالا این آرامش اگر زیر سایه اهل بیت علیهم السلام باشه چه معجزه‌ای که رخ می‌ده✨ یه حال باور نکردنی و یه شوق به یادموندنی🪐 🌱💚🌱
🗨... یادتونه گفتیم برای اینکه این آرامش بشه زمینه زندگیمون، سه شاخصه مهم داره؛ 1⃣ دیداری 2⃣ کلامی 3⃣ رفتاری جلسه گذشته دو مورد از راهکارهای شاخصه دیداری را بیان کردیم، حالا این جلسه چند مورد دیگه رو باهم بررسی کنیم؛😉 🌱💚🌱
🗨... ج) روبوسی : بوسیدن یکی از مهم‌ترین شیوه‌های ابراز علاقه هست، خودتون تجربه محبت پدر و مادر نسبت به بچه رو دیدین که وقتی خیلی احساسی میشن بچه‌شون رو بوسه بارون می‌کنن. 🥰🥰🥰 💎یعنی بهترین شیوع ابراز احساس و هیجان‌شون رو با بوسه نشون میدن. 👩‍❤️‍💋‍👨 ناگفته نمونه که: بوسیدن زن و مرد تو لحظه‌های اول دیدار انرژی مثبت فراونی رو منتقل می‌کنه، باعث فراهم شدن آرامش و صدالبته باعث تحکیم روابط در خانواده میشه. 🌱💚🌱
🗨... د) استقبال و بدرقه: مردی خدمت پیامبر اکرم (ص) رسید و گفت: همسری دارم که هنگام ورودم به خانه به استقبالم می‌آید و زمان خروج مرا بدرقــه و همراهی می‌کند. هرگاه مــرا اندوهگین می‌بیند می‌گوید: «نگرانی تو از چیست؟ اگر اندوه تو برای رزق‌وروزی است که نگران مباش؛ چراکه غیر تو (خداوند) تدارک آن را پذیرفته است. و اگر نگران آخرت خویش هستی، البته این اندوه مبارکی است و خداوند بر اندوه تو بیفزاید.» رســول خدا خطاب به آن مرد فرمودند: «بی شک، خداوند کارگزارانی دارد و همسر تو یکی از کارگزاران خداوند است و اجری برابر با نصف پاداش شهدا را دارد!»۱ 🌱💚🌱