🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : _ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو میبینم میخواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد...
سهراب سری تکان داد وگفت :
_مهم نیست، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است.
مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و گفت :
_اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو میخرم..
سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت وگفت :
_بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد.
مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون میآورد گفت :
_ این کیسه با تمام سکههایش از آن تو... اگر به بازار هم میرفتی بیش از این نصیبت نمیشد..اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو خواهم گرفت.
سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد،..او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب، وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد..داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد...
و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد:
_عید است و من عیدی میخواهم
و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذریاش را بین همه پخش کند..از اول شروع کرد و پیش رفت، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود و نواده مولا...
چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند، کمرش را راست کرد و با خود گفت :
_انگار بقیهاش روزی خودم است
و میخواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمیزد...
نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید...سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت.
جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد..خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند،هر کدام دانه ای خرما برداشتند.
سهراب کنار پیرمرد آمد، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت :
_بفرمایید نذریست، ببخشید آخرینش قسمت شما شد.
عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون آمد و چون زبان عربی را نمیدانست به فارسی گفت :
_خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمیدانم چه میگویی...اما کاش زبان مرا میدانستی...من به چیز دیگری محتاجم..
سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد، سبد خالی را بر زمین گذاشت، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت :
_چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟
پیرمرد که باورش نمیشد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت :
_تو...تو ایرانی هستی؟
سهراب سری تکان داد وگفت :
_آری گمان کنم
پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و گفت :
_خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راهمانده که راهزنان بیوجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید.
تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکهها را که نمیدانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و گفت :
_این سکهها نذر امامزمان عجلاللهتعالیفرجه است، شما فکر کن از جانب اوست...
پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننهصغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد، سرشان را بالا گرفتند.
فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد،انگار چیزی در دلش فرو ریخت، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد،..
روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره میکرد گفت :
_ش...ش..شما...
سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود، تا نگاهش به چهرهٔ او افتاد،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود، سرش را پایین می انداخت گفت :
_شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه میکنید؟
تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند...
و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد :
_شاهزاده خانم...
حالا فرنگیس کمکم به یاد میآورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او...
حالا او میدانست کیست و چیست...
این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند، حرم خلوت شده بود و گویا واقعهای بزرگ در حال وقوع بود.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 دنیایی که جز زخم برایت نداشت
به التیام آغوش خدایت برگرد...
🌙 #شب_بخیر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
هم ناله با حضرت عقیله بنی هاشم زینب کبری (س)
مراسم سوگواری حضرت سید و سالار شهیدان
هر پنجشنبه تاپایان ماه صفر
این هفته
سخنران جناب آقای باقرزاده
قرائت زیارت ناحیه مقدسه
ساعت ۱۵
حسینیه قدس
لطفا مبلغ باشید
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲
#امام_زمان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
دل نخواهم
جان نخواهم
آنِ من کو
آنِ من
#مولانا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
به خدا که وصل شوی...
آرامش وجودت را فرا می گيرد!
نه به راحتی میرنجی...
و نه به آسانی می رنجانی...
آرامش...
سهم دلهايی است که...
به سَمت خداست...!
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」