برگردنگاهکن
پارت129
– راهی نداریم جز این که بریم خودمون بررسی کنیم.
–آخه زن امیرزاده قبلا من رو دیده.
–اون اگرتو رو دید و شناخت بگو مال خانه بهداشت محل هستی. اون روزم کپسول اکسیژنی که امیرزاده به یه بیمار داده بود رو براش آوردی؟
–البته واسه رد گم کنی یکیمون چادر سرش باشه بهتره.
دوباره نگاهش را به مسافران داد.
–خانوما کسی نخواست؟ جورابام رو خیلی ارزون میدما.
–اونایی که امده بودند در خونهی ما هم یکیشون چادر داشتن. کلا واسه جلب اعتمادشونم خوبه.
حرفهای ساره را نمیتوانستم جدی بگیرم. حتی فکرش هم به من استرس میداد.
–نه ولش کن ساره میشه مثل آبرو ریزیه دوربین.
با کنجکاوی پرسید:
–دوربین چیه؟
تمام ماجرای آن روز را که امیرزاده مرا با دوربین دیده بود را برایش تعریف کردم.
با چشمهای باز فقط گوش میکرد. یک خانمی کنارش ایستاد و پرسید.
–ببخشید جوراب ساق بلندم دارید؟
ولی ساره جوابش را نداد. تمام حواسش در حرفهای من چفت شده بود.
آن خانم حتی دست ساره را تکان داد. ولی انگار که میخواهد پشهایی را دور کند با تکان دستش او را از خودش دور کرد.
از کار ساره چشمهایم گرد شد و صحبتم را قطع کردم.
خانم گفت:
–خدا شفا بده، نه به این که التماس میکنه خرید کنیم نه به این که...
فوری گفتم :
–ببخشید من حواسش رو پرت کردم. ساره نگاهی به خانم کرد و تازه فهمید چه شده، عذر خواهی کرد و گفت:
–نه خانم دیگه ساق بلند نمیارم، مشتری نداره...
بعد رو به من ادامه داد:
–یکی باید به خودت بگه این فکرا رو از کجا میاری. بعد دستش را جلوی ماسکش مشت کرد و ادامه داد:
–عه، عه، رفتی دوربین شکاری گرفتی که پسر مردم رو شکار کنی؟ اونوقت ببین اون دیگه کی بوده، چه رکبی بهت زده، اونم رفته دوربین خریده که تو رو ببینه.
–آره، کارش برای خودمم عجیب بود. اصلا شوکه شدم.
ساره با هیجان گفت:
–پس معلومه خیلی براش مهمی...
آه سوزناکی کشیدم و دوباره بغض راهی گلویم شد.
–بد برزخیه ساره، موندم چیکار کنم. از اونورم رستا پاش رو کرده تو یه کفش که من رو جاری خودش کنه.
ساره هینی کشید.
–واقعا؟ مگه از ماجرای تو خبر نداره؟
نم چشمهایم را گرفتم.
–دقیقا چون خبر داره این کار رو میکنه، دیشبم خودش و شوهرش با بابام حرف زدن اونم قبول کرد.
نوچی کرد.
–وقتی تو خودت موافق نباشی که زوری نمیتونن.
نگاهم را به در واگن دادم.
–رستا میتونه، دیشب گفت اگه من موافقت نکنم پیش خانواده شوهرش کوچیک میشه و بعدشم همه چیز رو به بابا و مامانم میگه.
قطار در ایستگاه ایستاد.
یکی از همکارهای فروشنده هنگام پیاده شدن با ترشرویی گفت:
–حرفهاتون رو آوردید اینجا؟ حرف دارید وایسید رو سکو حرف بزنید تموم شد بعد بیایید تو قطار. اینجا وایسادید کار که نمیکنید راه رو هم بند آوردید.
ساره رو به دوستش گفت:
–شیدا ما خودمون نموندیم رو سکو توام اونجا واینسا چون جنساتو میگیرن. کلا امروز وضعیت قرمزه ها، بگیر بگیره.
ساره رفت و کنج واگن روی زمین نشست و اشاره کرد که من هم بروم.
کنارش رو پا نشستم. ساره فکری کرد و گفت:
–میگم پس زودتر باید تکلیف امیرزاده رو روشن کنیم. بیا واسه فردا نقشه بکشیم و حرفهامون رو یکی کنیم. اگه رفتیم و دیدیم زن داره که تو با خواهرت جاری شو و تمام، اگرم زن نداشت که میری زن امیرزاده میشی دیگه، این که غصه نداره.
بغضم را نتوانستم قورت بدهم و با همان حال گفتم:
–به همین راحتی؟ ساره اگر اون زنم داشته باشه من...
حرفم را ادامه ندادم.
ساره دستم را گرفت.
–نگران نباش واسه اونم فکر دارم. اگر زن داشت یه چند باری بگو بخنداش رو با زنش ببینی خودت ازش زده میشی. همهی اینا با من تو کاریت نباشه. یه خانمه هست با ورد خوندن و اینجور کارا یه کاری میکنه تو از طرف مقابلت حالت به هم میخوره.
ابروهایم بالا رفت.
–چطوری؟
–دیگه چطوریش رو نمیدونم فقط میدونم خیلی کارش درسته.
–یعنی، برعکس این کار رو هم میتونه انجام بده؟
ساره گنگ نگاهم کرد.
–برعکسش؟ بعد خودش جواب خودش را داد.
–آهان یعنی یه کاری کنه اون از تو بدش بیاد؟
سرم را تکان دادم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت130
–نه،نه...
از فکری که به ذهنم رسیده بود پشیمان شدم.
–هیچی، ولش کن.
چشمهایش را تنگ کرد.
–نکنه میخوای یه کاری کنه امیرزاده زنش رو ول کنه بیاد تو رو بگیره.
آهی کشیدم.
–کاش میشد یه کاری کرد که کلا آدم کسی رو دوست نداشته باشه.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–یعنی اگه اون بتونه این کار رو کنه تو حاضری دیگه امیرزاده رو دوست نداشته باشی؟
سرم را پایین انداختم.
–فکر نکنم کسی بتونه این کار رو انجام بده.
–چرا بابا، اون میتونه، یه بار دوستم تعریف میکرد طرف تو سه سوت شوهر یکی رو براش انداخته زندان،
–این که خیلی ترسناکه.
–آره بابا، کارش خیلی درسته.
پوزخند زدم.
–کارش درسته؟ دیوونه اونا به خاطر پول دست به هر کاری میزنن، بعضیهاشون با اجنه و شیاطین در ارتباطن.
–نه بابا توام.
– لابد هزینشم کلی هست؟
–نه پس مجانی. من خودم یه بار رفتم پیشش کلی بهش پول دادم که پولدارمون کنه.
–خب، پولدار شدید؟
–الان ما قیافمون به پولدارا میخوره؟ تازه یه دعوایی بین من و شوهرم راه افتاد که تا اون موقع سابقه نداشت.
خندیدم.
–حداقل میرفتی پولت رو پس میگرفتی.
–رفتم، وقتی فهمید جادوش رو من اثر نکرده، بلند شد از اتاق بیرون رفت و برگشت. بعد یه نگاهی به کتابی که جلوی دستش بود انداخت و گفت، شما نمیتونی پولدار بشی، طلسم شدی.
گفتم خوب طلسم رو بشکن. گفت هزینش خیلی زیاده، اگه بخوای انجام میدم. منم چون دیگه پول نداشتم برگشتم خونه.
دوباره خندهام گرفت.
–وای خدا یارو چقدر بامزس.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–میگم تلما اصلا بیا بریم از اون بپرسیم امیرزاده زن داره یانه، اینجوری دیگه نمیخواد این همه به خودمون زحمت بدیم بریم تحقیق.
نوچی کردم.
–آخه از کجا بدونیم هر چی میگه درسته؟
–بهت میگم خیلیهارو به خواستشون رسونده، حالا از شانس گند من...
–ول کن ساره، من اصلا پول این چیزارو ندارم.
هیجان زده گفت:
–اونش با من، تو فقط بیا بریم. شنیدم به دانشجوها تخفیف زیادی میده.
پقی زیر خنده زدم.
–موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
–الان برات وقت میگیرم.
چشمهایم را برایش بُراق کردم.
–ساره واقعا تو گاهی تعطیل میشیا،
–هر وقت تو پولدار شدی منم میام پیش اون جادوگره.
–جادوگر چیه، اینجوری نگیا، بهشون برمیخوره... بعد هم بدون اعتنا به حرفهای من برایم وقت گرفت.
شب، موقع خواب بعد از پرحرفیهای نادیا همین که خوابش برد. گوشیام را برداشتم و تا نیمه شب با ساره پیام رد و بدل کردم. همهی پیامها در مورد کاری بود که میخواستیم انجام دهیم.
قرار شد برای محکم کاری هم پیش جادوگر برویم هم خودمان برای تحقیق وارد عمل شویم.
ساره آنقدر در مورد کارهایی که میخواستیم انجام بدهیم راحت حرف میزد و کارمان را طوری توجیح میکرد که من احساس کردم ما ماموریت داریم و باید این کارها را انجام دهیم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود که از امیرزاده پیامی را دریافت کردم.
از جملهای که نوشته بود استرس گرفتم همراه با هیجانی که کنترل کردنش سخت بود.
فوری برای ساره نوشتم.
امیرزاده پیام داد چی بهش بگم؟
ساره نوشت.
–مگه چی گفته؟
پیام امیر زاده را برایش فرستادم.
"شما فقط برای من وقت ندارید؟ "
–فکر کنم چکم کرده دیده یک ساعته آنلاینم، حرصش گرفته.
ساره نوشت.
–ببین یه جوری باهاش حرف بزن ناراحت نشه و آرومش کن.
به دو دلیل یکی این که اگه فردا، پس فردا لو رفتیم جای عذر خواهی داشته باشیم دوم این که شاید واقعا زنی در کار نبوده باشه،
نوشتم.
–یعنی چی بنویسم؟ معلومه ناراحته.
–براش بنویس، عشقم من همیشه برات وقت دارم. بعد هم شکلک خنده گذاشت.
امیرزاده دوباره پیام فرستاد.
"حداقل بگید چیکار کردم که مجازاتم رو اینقدر سخت قرار دادید. اگر مشکلی هست مطرح کنید. با سکوت که چیزی حل نمیشه."
با خواندن این پیام لرزش دستهایم شروع شد، درست نمیتوانستم تایپ کنم.
با همان هیجان پیامش را برای ساره ارسال کردم.
–ساره من مغزم واقعا دیگه کار نمیکنه، تو یه چیزی بگو براش بنویسم. بدون شوخی.
ساره نوشت.
–براش بنویس، من بازیچهی دست تو نیستم، یه سوالایی دارم که باید رو راست جواب بدی باید یه چیزایی روشن بشه،
شکلک تعجب گذاشتم.
–خودت میگی ناراحتش نکنم اونوقت این حرفها رو بهش بزنم؟
–مگه حرفهام ناراحت کنندس؟ تازه الان خیلی ملایم گفتم که
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
یه جوری باشیم که
نخوایم برگردیم به عقب ...
شبت بخیر دوست خوبم ☺️
عکسم باز کن حالشو ببر 😍😅
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امام زمان عزیزم
🌿امروز را با ذکر﷽
🌸و سپس با نام شمـا
🌿آغاز می کنیم
🌸امروز،بی نظیرترین
🌿روز زندگی ام خواهد بود
🌸سلام بر تو
🌿 ای سرچشمه زندگانی
🌸 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
🌸🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸این است داستان برخی انسانها👇
🍄
🌸آنها دل ها و عقل هایی دارند که
🍄
🌸با آن اندیشه نمیکنند و نمیفهمند؛
🍄
🌸و چشم هایی که با آن نمی بینند؛
🍄
🌸و گوش هایی که با آن نمیشنوند؛
🍄
🌸آنها مثل چهارپایانند بلکه گمراهتر!
🍄
🌸آیه ۱۷۹ سوره مبارکه اعراف
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
در جهان
بال و پر
خویش
گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دگران
#اقبال_لاهوری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
درد دلهای منو پنجره های حرمت
کودکیهای منو خاطره های حرمت
صحن وایوان طلایت به دلم میچسبد
دل من شیفته ی منظره های حرمت
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔅امروز با تک تک سلولهایت
لبخند بزن☺️ و بگو:
معبـود من، شکــر که
مرا جان بخشیدی😇✨💛
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💓امیدوارم خداوند
🌸برای امروزتون سبدسبد
💓اتفاقات خوب
🌸و خوش رقم بزنه و حال
💓دلتون مثل
🌸گل تازه و باطراوت باشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زندگی همهمه مبهمی از رد شدن خاطر هاست
هر ڪجا خندیدیم هر ڪجا خنداندیم
زندگی آنجاست
بی خیال همه تلخی ها🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💌 در صحن، هوای قلب من آرام است
من را خودت آقا به حرم دعوت کن...
#استوری 💕
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم احساس ناامیدی دارین؟!
⁉️ چطوری با این همه مشکل باز #امیدوار باشیم؟
____________________________
🔴 #پرسش_مخاطبان :
⁉️ وقتی تمام دنیا با ما دشمنند؛ چطور میگید که پیروزی از آن ماست؟!!
⁉️ اصلا چرا رهبری اینقدر به آینده امیدوارند؟ مگه اختلاسها و کمکاری مسئولین و... را نمیبینند؟؟!
✅ پاسخ #حجت_الاسلام_راجی را بشنوید...
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سخن_بزرگان
💌 امام خمینی (رحمةالله):
عزیزم!
از جوانی به اندازهای که باقی است استفاده کن که در پیری همه چیز از دست میرود، حتی توجه به آخرت و خدای تعالی.
از مکاید بزرگ شیطان و نفس اماره آن است که جوانان را وعده صلاح و اصلاح در زمان پیری میدهد تا جوانی با غفلت از دست برود و به پیران وعده طول عمر میدهد و تا لحظه آخر با وعدههای پوچ انسان را از ذکر خدا و اخلاص برای او باز میدارد تا #مرگ برسد.
📗صحیفه امام جلد۲۰ ص۱۵۶ - ۲۷آبان۶۵
🕊🍃🕊🍃🕊
هرلحظه به یاد #امام_زمان عجلاللهفرجه باشیم.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」