eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
432 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جهان بال و پر خویش گشودن آموز که پریدن نتوان با پر و بال دگران 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درد دلهای منو پنجره های حرمت کودکیهای منو خاطره های حرمت صحن وایوان طلایت به دلم میچسبد دل من شیفته ی منظره های حرمت صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔅امروز با تک تک سلولهایت لبخند بزن☺️ و بگو: معبـود من، شکــر که مرا جان بخشیدی😇✨💛 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💓امیدوارم خداوند 🌸برای امروزتون سبدسبد 💓اتفاقات خوب 🌸و خوش رقم بزنه و حال 💓دلتون مثل 🌸گل تازه و باطراوت باشه ‍‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زندگی همهمه مبهمی از رد شدن خاطر هاست هر ڪجا خندیدیم هر ڪجا خنداندیم زندگی آنجاست بی خیال همه تلخی ها🌸 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 در صحن، هوای قلب من آرام است من را خودت آقا به حرم دعوت کن... 💕 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
۲۴ آبان و کتابخوانی دخترای گلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم احساس ناامیدی دارین؟! ⁉️ چطوری با این همه مشکل باز باشیم؟ ____________________________ 🔴 : ⁉️ وقتی تمام دنیا با ما دشمنند؛ چطور میگید که پیروزی از آن ماست؟!! ⁉️ اصلا چرا رهبری اینقدر به آینده امیدوارند؟ مگه اختلاس‌ها و کم‌کاری مسئولین و... را نمی‌بینند؟؟! ✅ پاسخ را بشنوید... 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 امام خمینی (رحمةالله): عزیزم! از جوانی به اندازه‌ای که باقی است استفاده کن که در پیری همه چیز از دست می‌رود، حتی توجه به آخرت و خدای تعالی. از مکاید بزرگ شیطان و نفس اماره آن است که جوانان را وعده صلاح و اصلاح در زمان پیری می‌دهد تا جوانی با غفلت از دست برود و به پیران وعده طول عمر می‌دهد و تا لحظه آخر با وعده‌های پوچ انسان را از ذکر خدا و اخلاص برای او باز می‌دارد تا برسد. 📗صحیفه امام جلد۲۰ ص۱۵۶ -‌ ۲۷آبان۶۵ 🕊🍃🕊🍃🕊 هرلحظه به یاد عجل‌الله‌فرجه باشیم. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ نفس آدم مثل بچہ آدم میمونہ باید وقت گذاشت و تربیتش کرد!😇 اگہ رها بکنیمش تربیت نداره کہ هیچ، خودمون رو هم به باد میده.....😒 👈بزارید نفستون با تربیت باشہ؛ بدونہ جلوۍ امام زمانش نباید گناهـ کنہ👌 عجل‌الله‌فرجه منتظر ماست😓 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به هر موفقیتی که رسیدی، آدم‌ها سر می‌چرخانند و به تو نگاه می‌کنند و متر برمی‌دارند و فاصله‌ی خودشان تا تو را اندازه می‌گیرند و کمتر کسی ازخودش می‌پرسد: این آدم چه سختی‌ها و مشکلاتی را طاقت آورده تا به اینجای راه رسیده و چه مسیر سخت و طاقت‌فرسایی طی شده تا یک انسان به این شرایط و جایگاه برسد؟! انگار مسیرِ ناهموارِ موفقیت، نامرئی‌ست و هرگز کسی جز خودت نخواهد فهمید؛ برای اینکه به رویای کودکی، نوجوانی یا جوانی‌ات برسی چه رنج‌هایی را به جان خریدی و چقدر خودت را از آسایش و تفریح محروم کردی تا الآن و این لحظه بتوانی در شرایط ایده‌آل‌تری زندگی کنی و به جهان، از زاویه‌ی بلندتری نگاه کنی. آدم‌ها اکنونِ تو را می‌بینند و تصور می‌کنند همان ابتدا روی قله متولد شده‌ای و این باعث می‌شود ناامید شوند و نپذیرند که هر موفقیتی حاصل بسیار تلاش کردن‌ها و خود را از تفریحاتِ بسیاری محروم کردن‌ها و جنگیدن‌ها و صبور بودن‌هاست. در پسِ هر موفقیتی سال‌ها تلاش هست و مسیرِ هر قله‌ای از دامنه‌‌ای سخت و ناهموار می‌گذرد و برای رسیدن به هر مقصدی، باید مسیر را و سختی‌های مسیر را پذیرفت و به رسمیّت شناخت... ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹مرا درد و مرا درمان حسین (ع) است ﻣـﺮﺍ ﺍﻭﻝ ﻣـــــــﺮﺍ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺣﺴﯿﻦ ‏(ﻉ) ﺍﺳﺖ 🌹اللهم الرزقنا زیارت الحسین علیه السلام 🌱🌷🌱 💢هیئت اولادالکرام برگزار می نماید؛ 🔸قرائت زیارت عاشورا و مداحی 🔹پنجشنبه ۲۵ آبان ماه (اولین پنجشنبه ماه قمری) 🕣ساعت ۸:۳۰ صبح ✅مکان: ۲۰ متری ابوذر/ روبروی ۱۲ متری شهید رزاقی(تالار روشن سابق)/مهد قرآن و پیش دبستانی شکوفه های رضوی شعبه ۲ (موسسه فرهنگی قرآن و عترت امام رضا علیه السلام شعبه دو) 🍀منتظر قدوم سبز عاشقان اباعبدالله الحسین(ع) هستیم. 🌱🌷🌱 @alreza72
💠 ارزش یک جامعه به وجود آن جامعه بستگی دارد. مقام معظم رهبری 🔰 ۲۴ آبان سالروز درگذشت مفسر بزرگ قرآن کریم، علامه سیدمحمدحسین طباطبایی صاحب تفسیر شریف المیزان و روز کتاب، کتابخوانی و تکریم مقام کتابدار و سی و یکمین دوره جمهوری اسلامی ایران گرامی باد. 👌«آینده خواندنی است» 🌺 🇮🇷 ایران را کتابخوان کنیم 🇮🇷 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگردنگاه‌کن پارت131 – ساره من نمی‌تونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم زندگی میکنن تا حالا ندیدم مادرم با پدرم اینجوری حرف بزنه، اونوقت من اول کاری با این لحن حرف بزنم؟ خب معلومه ناراحت میشه. دوباره شکلک تعجب گذاشت و نوشت. –حالا من با شوهرم که دعوا می‌کنم همسایه‌ها هم میفهمن، از بس داد میزنم. به نظر من کسایی که عاشق شوهراشون هستن مثل منن، از دوست داشتنه. شکلک خنده گذاشته بود. در حال خواندن پیام ساره بودم که امیرزاده دوباره پیام داد. –من منتظر جوابتونم. وقت دارید؟ از پیام ساره آنقدر حیرت کردم که از برنامه بیرون آمدم. بعد تصمیم گرفتم اول جواب ساره را بدهم بعد فکری برای امیرزاده کنم. بعد از کمی تامل نوشتم. –با نظرت موافق نیستم. وقتی عاشق یه نفر هستی اصلا دلت نمیاد باهاش بد حرف بزنی. الان ببین من همون روز اول می‌تونستم همه چی رو به امیرزاده بگم و هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم و خلاص. ولی نتونستم، یعنی اصلا دلم نیومد، الانم وقتی میفهمم ناراحته قلبم درد میگیره. گزینه‌ی ارسال را زدم. بلافاصله از امیرزاده پیام آمد. –دل به دل راه داره. منم وقتی ناراحتی شما رو می‌بینم از خواب و خوراک میوفتم. گنگ چند بار پیام را خواندم و نگاهم به بالا سًر خورد. تازه متوجه‌ی فاجعه شدم. چه اشتباهی کرده‌ بودم. پیام را به جای این که برای ساره بفرستم برای امیرزاده فرستاده بودم. لبم را آنقدر محکم گاز گرفتم که مزه‌ی خون را در دهانم احساس کردم. بلند شدم نشستم. شماره‌ی ساره را گرفتم. هول شده بودم، از طرفی خجالت زده و شرمنده، باید حرف میزدم. –الو تا صدای ساره را شنیدم با صدای لرزانی گفتم. –الو، ساره، بدبخت شدم. دوباره دسته گل به آب دادم. نمی‌دونم چرا همه‌ی خرابکاریها باید از طرف من باشه، خودم آبروی خودم رو میبرم. ساره پچ پچ کنان گفت: –چی‌شده؟ تازه فهمیدم چقدر بد موقع به ساره زنگ زده‌ام شاید شوهرش کنارش خواب باشد. –ای وای ببخشید، شوهرت بیدار شد؟ –نه بابا، شوهرم خونه نیست، می‌ترسم بچه‌ها بیدار بشن. بگو بینم چی‌شده؟ کاری را که انجام داده بودم را برایش تعریف کردم. خندید و ذوق زده گفت: –به قرآن، تلما کار خدا بوده. بیچاره امیرزاده چند روزه از این بی‌محلی تو ناراحته، توام که لالمونی گرفتی بهش هیچی نمیگی. فکر کنم نفرینش اثر کرده، خوبت شد؟ حالا هی دل جوون مردم رو بشکن. بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم. –برم پاک کنم؟ –میخوای پاک کن، بعدشم براش پیام بزار که اشتباه فرستادی. –باید ازش عذر‌خواهی کنم. –ول کن بابا، معذرت خواهی واسه چی؟ قتل که نکردی. با تعجب گفتم: –قتل؟ یعنی تو اگه قتل کنی فقط یه عذرخواهی میکنی. خندید. –جون به جونت کنن خاطر خواهشی دیگه. –من برم. راستی شوهرت کجاست؟ تنهایی نمی‌ترسی؟ –از چی بترسم؟ –چه می‌دونم، از دزدی چیزی. این بار بلندتر خندید. –دزد بیاد اینجا باید از ما عذر‌خواهی کنه، که امده، شوهرمم سرکاره دیگه. –نصفه شب؟ مگه کارش چیه؟ آهی کشید. –بیچاره تو این سرما ضایعات و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکنه. تا تماسم را با ساره قطع کردم دیدم دوباره امیرزاده پیام داده. صفحه‌اش را باز کردم. نوشته بود. –راستش منم از دست شما دلخورم ولی دلم نمیاد حرفی بزنم، می‌ترسم ناراحت بشید. پیام خودم را پاسخ زدم و زیرش نوشتم. –ببخشید من این پیام رو اشتباهی برای شما فرستادم. فوری جواب داد. –چقدر لذت دارد خواندن پیامهای اشتباهی. از برنامه بیرون آمدم. دوباره پیامش آمد. ولی دیگر صفحه‌اش را باز نکردم از نوار بالای گوشی‌ام خواندم، نوشته بود. –منظورتون چی بود از این که نوشته بودید می‌تونستید به من بگید و نگفتید؟ چی رو نگفتید؟ پس یه موضوعی هست که شما رفتارتون عوض شده؟ بعد از چند دقیقه دوباره پیام فرستاد. –نمی‌خواهید جواب بدید؟ جوابی نداشتم که بگویم. نتم را خاموش کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. ✍ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت132 دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای نگاهش، مهربانی‌هایش، برای روزهایی که به کافی‌شاپ می‌آمد و دست زیر چانه‌اش می‌گذاشت و نگاهم می‌کرد. اگر فردا مشخص شود که زن دارد آنوقت تکلیف این دلم چه می‌شود. جوابش را چه بدهم؟ چطور راضی‌اش کنم که راه رفته را برگردد چون راهش اشتباه است. چطور دستش را بگیرم و التماسش کنم چشمش را روی تمام دلتنگیها ببندد. مگر می‌توانم؟ مگر او قانع می‌شود. احساس می‌کنم در این مدت کوتاه دلم مثل یک حریف پر قدرت شده است که دیگر از پسش برنمی‌آیم. راحت تر از قبل ضربه فنی‌ام می‌کرد. با این فکرها ناخوداگاه اشک بر روی گونه‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. ساره بود. تا جواب دادم گفت: –ساعت خواب، لنگ ظهر شد دختر، پاشو بیا دیگه. خواب آلود نگاهی به ساعت انداختم. –حالا دیر نشده که... –آخه اول باید بریم پیش این زنه دیگه، –آهان جادوگره رو میگی؟ –باز گفتی جادوگر؟ –حالا هر چی، الان میام. از اتاق که بیرون آمدم دیدم همه در حال تکاپو هستند. پدر نایلونی به در اتاق خودشان می‌چسباند و مادر هم درآشپزخانه در حال پختن سوپ است. متعجب به اطراف نگاهی انداختم. رو به نادیا پرسیدم. –چی شده‌؟ بابا چرا سرکار نرفته؟ نادیا گفت: –مامان بزرگ کرونا گرفته، کسی نیست ازش نگهداری کنه، بابا میخواد بره بیارش اینجا، مامان مواظبش باشه. –عه؟ حالش بده؟ –آره، ولی خداروشکر فعلا ریه‌اش درگیر نشده، فقط حال نداره از جاش بلند شه. به آشپزخانه رفتم. مادر در حال سبزی پاک کردن بود. پرسیدم. –مامان، چرا عمه‌ها نمیرن خونه مادربزرگ ازش نگهداری کنن؟ مادر دسته‌ایی تره برداشت و گفت: –یکیشون که خودشم مریضه، اون یکی هم میترسه، به بابات گفته من نمی‌تونم. با نگرانی گفتم: –خب زن عمو چی؟ مادر همانطور که سر و ته تره‌ها را پاک می‌کرد. –اونا دلشون از مامان بزرگ پره، قبول نمیکنن، اصلا مادر بزرگت نمیره اونجا. – مامان اینجوری که همه‌ی ما می‌گیریم، یکی از ما بریم اونجا که بهتره. مادر نوچی کرد. – پله‌ها رو که نمیتونه با اون حالش بره بالا واسه دستشویی، بعد پچ پچ کنان ادامه داد؛ –آخه بیرون روی شده. بابات می‌گفت دیگه نا براش نمونده. پیر زن گناه داره . کلافه گفتم: –چرا اون خونه کلنگی رو نمیفروشن یه آپارتمانی چیزی بخرن که مشکل دستشوییش حل بشه. مادر شانه‌ایی بالا انداخت. –بابات چند بار گفته، ولی مامان بزرگت قبول نمیکنه، میگه من تو آپارتمان خفه میشم، بالاخره چندین ساله اونجا با همسایه‌ها آشناست، راحت مسجدش رو میره، بعدشم سه دونگ خونه به نام مادر بزرگته دیگه... –آخه ما که جا نداریم، خودمون به زور اینجا جا میشیم. –این چه حرفیه میزنی، آدم به مهمون میگه جا نداریم؟ فوقش یک هفته تا ده روز میخواد بمونه. واسش جا میندازم تو اتاق خودمون، کسی با جا و مکان شما کاری نداره، دلت میاد اینجوری بگی؟ مریضی واسه همه هستا. –مامان جان اگه ما بگیریم چی؟ اگه بلایی سرمون بیاد، شما عذاب وجدان نمی‌گیرید؟ مادر پشت چشمی نازک کرد. –یعنی من و باباتم مریض بشیم شماها ما رو ول می‌کنید؟ می‌‌گید ما ممکنه بگیریم؟ مرگ و زندگی دست خداست، این که کی بمیره کی زنده بمونه رو من و تو تعیین نمی‌کنیم. نفسم را بیرون دادم و به اتاق برگشتم. حرف‌های مادر را قبول داشتم، ولی استرسی که به خاطر کرونا داشتم اجازه نمیداد حق را به او بدهم. محمد امین داخل اتاق کنار کمد دیواری در حال چابه چا کردن لباسهایش بود. نزدیکش شدم. –محمد امین تو یه کوله کهنه داشتی وسایلای اضافیتو توش ریخته بودی، اونو چیکار کردی؟ چوب لباسی را از کمد بیرون آورد. –واسه چی میخوای؟ –میخوام واسه خودم. نگاهی به کوله‌ام که روی زمین بود انداخت –تو که داری. تشکم را تا زدم و در طبقه‌ی پایین کمد گذاشتم. –اینو میخوام بدم به ساره، خیلی نیاز داره، ساره یادته، همون خانمه که... –شلوارش را روی زمین انداخت و چوب لباسی را سرجایش گذاشت. –آره بابا، همون که خودش و شوهرش کرونا گرفته بودن. از اتاق بیرون رفت و بلافاصله کوله به دست برگشت. شروع کرد وسایلش را از کوله بیرون ریختن. پتو‌ی خودم و نادیا را که تا زده بودم را داخل کمد گذاشتم. –اینو نمیگم که، اونی که گفتی کهنه شده و... همانطور که سرش پایین بود گفت: –میدونم. نمیخوام تو اون کوله رو برداری. کوله من رو بهش بده، من که لازم ندارم. –نه بابا نمی‌خواد، خودت لازمت میشه. بی تفاوت گفت: –خب بشه، همون قبلیه رو استفاده میکنم دیگه. باور کن اصلا برام فرقی نداره، به اصرار مامان اینو خریدم. اصلنم ازش خوشم نمیاد. از خوشحالی فقط نگاهش می‌کردم. بلند شدم و سرش را بوسیدم. –این همه مهربونی رو از کجا آوردی تو آخه. تو باید فرشته میشدی. .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.