eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
برگردنگاه‌کن پارت131 – ساره من نمی‌تونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم زندگی میکنن تا حالا ندیدم مادرم با پدرم اینجوری حرف بزنه، اونوقت من اول کاری با این لحن حرف بزنم؟ خب معلومه ناراحت میشه. دوباره شکلک تعجب گذاشت و نوشت. –حالا من با شوهرم که دعوا می‌کنم همسایه‌ها هم میفهمن، از بس داد میزنم. به نظر من کسایی که عاشق شوهراشون هستن مثل منن، از دوست داشتنه. شکلک خنده گذاشته بود. در حال خواندن پیام ساره بودم که امیرزاده دوباره پیام داد. –من منتظر جوابتونم. وقت دارید؟ از پیام ساره آنقدر حیرت کردم که از برنامه بیرون آمدم. بعد تصمیم گرفتم اول جواب ساره را بدهم بعد فکری برای امیرزاده کنم. بعد از کمی تامل نوشتم. –با نظرت موافق نیستم. وقتی عاشق یه نفر هستی اصلا دلت نمیاد باهاش بد حرف بزنی. الان ببین من همون روز اول می‌تونستم همه چی رو به امیرزاده بگم و هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم و خلاص. ولی نتونستم، یعنی اصلا دلم نیومد، الانم وقتی میفهمم ناراحته قلبم درد میگیره. گزینه‌ی ارسال را زدم. بلافاصله از امیرزاده پیام آمد. –دل به دل راه داره. منم وقتی ناراحتی شما رو می‌بینم از خواب و خوراک میوفتم. گنگ چند بار پیام را خواندم و نگاهم به بالا سًر خورد. تازه متوجه‌ی فاجعه شدم. چه اشتباهی کرده‌ بودم. پیام را به جای این که برای ساره بفرستم برای امیرزاده فرستاده بودم. لبم را آنقدر محکم گاز گرفتم که مزه‌ی خون را در دهانم احساس کردم. بلند شدم نشستم. شماره‌ی ساره را گرفتم. هول شده بودم، از طرفی خجالت زده و شرمنده، باید حرف میزدم. –الو تا صدای ساره را شنیدم با صدای لرزانی گفتم. –الو، ساره، بدبخت شدم. دوباره دسته گل به آب دادم. نمی‌دونم چرا همه‌ی خرابکاریها باید از طرف من باشه، خودم آبروی خودم رو میبرم. ساره پچ پچ کنان گفت: –چی‌شده؟ تازه فهمیدم چقدر بد موقع به ساره زنگ زده‌ام شاید شوهرش کنارش خواب باشد. –ای وای ببخشید، شوهرت بیدار شد؟ –نه بابا، شوهرم خونه نیست، می‌ترسم بچه‌ها بیدار بشن. بگو بینم چی‌شده؟ کاری را که انجام داده بودم را برایش تعریف کردم. خندید و ذوق زده گفت: –به قرآن، تلما کار خدا بوده. بیچاره امیرزاده چند روزه از این بی‌محلی تو ناراحته، توام که لالمونی گرفتی بهش هیچی نمیگی. فکر کنم نفرینش اثر کرده، خوبت شد؟ حالا هی دل جوون مردم رو بشکن. بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم. –برم پاک کنم؟ –میخوای پاک کن، بعدشم براش پیام بزار که اشتباه فرستادی. –باید ازش عذر‌خواهی کنم. –ول کن بابا، معذرت خواهی واسه چی؟ قتل که نکردی. با تعجب گفتم: –قتل؟ یعنی تو اگه قتل کنی فقط یه عذرخواهی میکنی. خندید. –جون به جونت کنن خاطر خواهشی دیگه. –من برم. راستی شوهرت کجاست؟ تنهایی نمی‌ترسی؟ –از چی بترسم؟ –چه می‌دونم، از دزدی چیزی. این بار بلندتر خندید. –دزد بیاد اینجا باید از ما عذر‌خواهی کنه، که امده، شوهرمم سرکاره دیگه. –نصفه شب؟ مگه کارش چیه؟ آهی کشید. –بیچاره تو این سرما ضایعات و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکنه. تا تماسم را با ساره قطع کردم دیدم دوباره امیرزاده پیام داده. صفحه‌اش را باز کردم. نوشته بود. –راستش منم از دست شما دلخورم ولی دلم نمیاد حرفی بزنم، می‌ترسم ناراحت بشید. پیام خودم را پاسخ زدم و زیرش نوشتم. –ببخشید من این پیام رو اشتباهی برای شما فرستادم. فوری جواب داد. –چقدر لذت دارد خواندن پیامهای اشتباهی. از برنامه بیرون آمدم. دوباره پیامش آمد. ولی دیگر صفحه‌اش را باز نکردم از نوار بالای گوشی‌ام خواندم، نوشته بود. –منظورتون چی بود از این که نوشته بودید می‌تونستید به من بگید و نگفتید؟ چی رو نگفتید؟ پس یه موضوعی هست که شما رفتارتون عوض شده؟ بعد از چند دقیقه دوباره پیام فرستاد. –نمی‌خواهید جواب بدید؟ جوابی نداشتم که بگویم. نتم را خاموش کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. ✍ .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت132 دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای نگاهش، مهربانی‌هایش، برای روزهایی که به کافی‌شاپ می‌آمد و دست زیر چانه‌اش می‌گذاشت و نگاهم می‌کرد. اگر فردا مشخص شود که زن دارد آنوقت تکلیف این دلم چه می‌شود. جوابش را چه بدهم؟ چطور راضی‌اش کنم که راه رفته را برگردد چون راهش اشتباه است. چطور دستش را بگیرم و التماسش کنم چشمش را روی تمام دلتنگیها ببندد. مگر می‌توانم؟ مگر او قانع می‌شود. احساس می‌کنم در این مدت کوتاه دلم مثل یک حریف پر قدرت شده است که دیگر از پسش برنمی‌آیم. راحت تر از قبل ضربه فنی‌ام می‌کرد. با این فکرها ناخوداگاه اشک بر روی گونه‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. ساره بود. تا جواب دادم گفت: –ساعت خواب، لنگ ظهر شد دختر، پاشو بیا دیگه. خواب آلود نگاهی به ساعت انداختم. –حالا دیر نشده که... –آخه اول باید بریم پیش این زنه دیگه، –آهان جادوگره رو میگی؟ –باز گفتی جادوگر؟ –حالا هر چی، الان میام. از اتاق که بیرون آمدم دیدم همه در حال تکاپو هستند. پدر نایلونی به در اتاق خودشان می‌چسباند و مادر هم درآشپزخانه در حال پختن سوپ است. متعجب به اطراف نگاهی انداختم. رو به نادیا پرسیدم. –چی شده‌؟ بابا چرا سرکار نرفته؟ نادیا گفت: –مامان بزرگ کرونا گرفته، کسی نیست ازش نگهداری کنه، بابا میخواد بره بیارش اینجا، مامان مواظبش باشه. –عه؟ حالش بده؟ –آره، ولی خداروشکر فعلا ریه‌اش درگیر نشده، فقط حال نداره از جاش بلند شه. به آشپزخانه رفتم. مادر در حال سبزی پاک کردن بود. پرسیدم. –مامان، چرا عمه‌ها نمیرن خونه مادربزرگ ازش نگهداری کنن؟ مادر دسته‌ایی تره برداشت و گفت: –یکیشون که خودشم مریضه، اون یکی هم میترسه، به بابات گفته من نمی‌تونم. با نگرانی گفتم: –خب زن عمو چی؟ مادر همانطور که سر و ته تره‌ها را پاک می‌کرد. –اونا دلشون از مامان بزرگ پره، قبول نمیکنن، اصلا مادر بزرگت نمیره اونجا. – مامان اینجوری که همه‌ی ما می‌گیریم، یکی از ما بریم اونجا که بهتره. مادر نوچی کرد. – پله‌ها رو که نمیتونه با اون حالش بره بالا واسه دستشویی، بعد پچ پچ کنان ادامه داد؛ –آخه بیرون روی شده. بابات می‌گفت دیگه نا براش نمونده. پیر زن گناه داره . کلافه گفتم: –چرا اون خونه کلنگی رو نمیفروشن یه آپارتمانی چیزی بخرن که مشکل دستشوییش حل بشه. مادر شانه‌ایی بالا انداخت. –بابات چند بار گفته، ولی مامان بزرگت قبول نمیکنه، میگه من تو آپارتمان خفه میشم، بالاخره چندین ساله اونجا با همسایه‌ها آشناست، راحت مسجدش رو میره، بعدشم سه دونگ خونه به نام مادر بزرگته دیگه... –آخه ما که جا نداریم، خودمون به زور اینجا جا میشیم. –این چه حرفیه میزنی، آدم به مهمون میگه جا نداریم؟ فوقش یک هفته تا ده روز میخواد بمونه. واسش جا میندازم تو اتاق خودمون، کسی با جا و مکان شما کاری نداره، دلت میاد اینجوری بگی؟ مریضی واسه همه هستا. –مامان جان اگه ما بگیریم چی؟ اگه بلایی سرمون بیاد، شما عذاب وجدان نمی‌گیرید؟ مادر پشت چشمی نازک کرد. –یعنی من و باباتم مریض بشیم شماها ما رو ول می‌کنید؟ می‌‌گید ما ممکنه بگیریم؟ مرگ و زندگی دست خداست، این که کی بمیره کی زنده بمونه رو من و تو تعیین نمی‌کنیم. نفسم را بیرون دادم و به اتاق برگشتم. حرف‌های مادر را قبول داشتم، ولی استرسی که به خاطر کرونا داشتم اجازه نمیداد حق را به او بدهم. محمد امین داخل اتاق کنار کمد دیواری در حال چابه چا کردن لباسهایش بود. نزدیکش شدم. –محمد امین تو یه کوله کهنه داشتی وسایلای اضافیتو توش ریخته بودی، اونو چیکار کردی؟ چوب لباسی را از کمد بیرون آورد. –واسه چی میخوای؟ –میخوام واسه خودم. نگاهی به کوله‌ام که روی زمین بود انداخت –تو که داری. تشکم را تا زدم و در طبقه‌ی پایین کمد گذاشتم. –اینو میخوام بدم به ساره، خیلی نیاز داره، ساره یادته، همون خانمه که... –شلوارش را روی زمین انداخت و چوب لباسی را سرجایش گذاشت. –آره بابا، همون که خودش و شوهرش کرونا گرفته بودن. از اتاق بیرون رفت و بلافاصله کوله به دست برگشت. شروع کرد وسایلش را از کوله بیرون ریختن. پتو‌ی خودم و نادیا را که تا زده بودم را داخل کمد گذاشتم. –اینو نمیگم که، اونی که گفتی کهنه شده و... همانطور که سرش پایین بود گفت: –میدونم. نمیخوام تو اون کوله رو برداری. کوله من رو بهش بده، من که لازم ندارم. –نه بابا نمی‌خواد، خودت لازمت میشه. بی تفاوت گفت: –خب بشه، همون قبلیه رو استفاده میکنم دیگه. باور کن اصلا برام فرقی نداره، به اصرار مامان اینو خریدم. اصلنم ازش خوشم نمیاد. از خوشحالی فقط نگاهش می‌کردم. بلند شدم و سرش را بوسیدم. –این همه مهربونی رو از کجا آوردی تو آخه. تو باید فرشته میشدی. .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت133 وقتی روی سکوی مترو کوله را به ساره دادم از خوشحالی بالا و پایین پرید. لبم را گاز گرفتم: –چیکار میکنی؟ مثلا تو مادر دوتا بچه‌ایی. بی توجه به حرفهایم کوله را بررسی کرد. –چقدرم بزرگ و جا داره. بعد فوری وسایلش را داخلش گذاشت و با ذوق گفت: –اینجوری یه کم سخت تره، ولی کلاس کارم میره بالا. حالا زود باش پاشو بریم هفت هشتا ایستگاه تو راهیم تا برسیم، خونش بالا شهره. –خونه‌ی کی؟ ساره لبهایش را روی هم فشار داد. –همون به قول تو جادوگر. –تو جدی جدی می‌خوای بری اونجا؟ –من نمیرم، ما میریم. کلی با منشیش چونه زدم تا گفت بین مریض ردمون میکنه وگرنه تا یه ماه بعدم وقت نداشت. خندیدم. –بین مریض؟ او هم خندید. –چه میدونم، یه همچین چیزی گفت. بعد از این که سربالایی خیابان را با هن و هن گذراندیم. به کوچه‌ی پر درختی رسیدیم که آنقدر خانه‌های زیبایی داشت که در نگاه اول توجه‌ی هر کسی را به خودش جلب می‌کرد. هر چه به خانه‌ی مورد نظر نزدیکتر میشدیم با دیدن مشتریهای زن جادوگر حیرتمان بیشتر میشد. کلی ماشین مدل بالا جلوی در پارک شده بود. چند نفر هم که تقریبا با ما هم زمان رسیدند برای پارک ماشینهای شاسی بلندشان مشکل داشتند چون دیگر در کوچه جای پارک نبود برای همین دوبله پارک کردند. ساره سرش را کنار گوشم آورد و گفت: –من موندم اینا چرا میان اینجا، وقتی پول دارن که دیگه هر مشکلی حله... من هم مثل ساره با حیرت به آنها نگاه می‌کردم. وقتی حیرتم بیشتر شد که ساره گفت: –این زنا همشون دکتر، مهندسن‌ها، منظورم اینه تحصیلکرده هستن. –از کجا میدونی؟ –آخه اون دفعه که امده بودم، وقتی نوبتشون میشد خانم منشی همش میگفت، خانم دکتر بفرمایید، خانم مهندس بفرمایید. انگار اولین بارشونم نبود چون دیگه با منشی دوست شده بودن. وارد یک ساختمان دو طبقه‌ی شیک شدیم. البته چندان بزرگ نبود تقریبا شبیه ساختمان پزشکان بود. رو به ساره گفتم: –احساس می‌کنم امدم مطب دکتر. حیاط کوچک و سرسبزی را پشت سر گذاشتیم. روی در ورودی بنر کوچکی چسبانده شده بود که رویش نوشته بود. "انواع مهره مار جهت جذب جنس مخالف، بهبود روابط عاطفی و زبانبند." با تمسخر نوشته را به ساره نشان دادم، او هم خندید و گفت: –اگه بخوای هی مسخره کنی نتیجه نمیگیریا، باید این چیزارو قبول داشته باشی. –خب خندم می‌گیره، دست خودم نیست. خانمی که می‌خواست از کنار ما رد شود با شنیدن حرفهایمان پشت چشمی برایمان نازک کرد و رفت. ساره پچ پچ کنان گفت: –بفرما، بهشون برمیخوره خب. خنده‌ام را جمع کردم وارد سالن شدیم. سرتاسر سالن صندلی گذاشته بودند. البته با فاصله‌، تقریبا بیشتر صندلیها پر بودند. باورم نمیشد این همه آدم صبح به این زودی در این کرونا اینجا جمع شده باشند. ساره جلوی میز منشی رفت و چیزی گفت و برگشت. –میگه فعلا باید بشینیم خودش صدا می‌کنه. من مات آدمها بودم هر کدام برای خودشان دک و پز و بیا و برویی داشتند، این را وقتی با تلفنهایشان حرف میزدند می‌فهمیدم. –ساره فکر کنم همه‌ی اینا بین مریض هستن، وگرنه اگه به نوبت گرفتن بود که این همه... ساره حرفم را برید. –منشی قبلا بهم گفته چون معلوم نمیکنه کار هر کسی چقدر طول میکشه واسه همین هیچ وقت سر وقت نمی‌تونه وقت بده. ساره با خانم کناری‌اش شروع به صحبت کرد. من گوشی‌ام را باز کردم و صفحه‌ی امیرزاده را نگاه کردم. چقدر دلتنگش بودم. میدونم وقتی آدم دلش تنگ میشه باید زنگ بزنه پیام بده حتی بره ببینتش... ولی مشکلم اینجاست که دلم برای کسی تنگ میشه که نباید تنگ بشه! آهی کشیدم و گوشی‌ام را داخل کیفم انداختم. بعد از چند دقیقه ساره به طرفم برگشت و پچ پچ کنان گفت: –این خانمه میگه کار این جادوگره خوبه راضیه، نگاهی به آن خانم انداختم. ماسک زیبایی که زده بود اولین چیزی بود که در صورتش توجهم را جلب کرد. –پس چرا باز امده اینجا؟ –میگه هر وقت میام اینحا شوهرم سربه راه میشه ولی بعد از دو سه ماه دوباره اخلاقش برمی‌گرده واسه همین میاد که دوباره براش دعایی چیزی بگیره. –اینجوری که هر چی شوهرش درمیاره باید بده اینجا. –خودش حقوق داره، دستیار دندون‌پزشکه. همه به در اتاقی که برای چندمین بار قرار بود بازشود و نفر بعدی بیرون بیاید چشم دوخته بودیم. ناگهان در باز شد و کسی از اتاق بیرون آمد که باعث شد من از جایم بلند شوم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت134 ساره گفت: –بشین بابا، هنوز نوبتمون نشده. –ساره این دوست دوران دبیرستان منه. مهسا آنقدر غرق فکر بود که بدون این که مرا ببیند از کنارم گذشت. دنبالش رفتم به وسط حیاط که رسید صدایش کردم. برگشت و نگاهم کرد. با دیدنم اول تعجب کرد بعد لبخند بر لبش آمد. –دختر تو اینجا چیکار می‌کنی؟ شاگرد اول کلاس! جلو رفتم. –تو اینجا چیکار می‌کنی؟ خانم غرغرو... خندید. –چه خوب یادت مونده. اصلا باورم نمیشه توام امدی اینجا. با لبخند گفتم: –نتیجه‌ی داشتن دوست نابابه. به طرفم آمد و دستش را مشت کرد. من هم با مشت به دستش زدم. بعد از خوش و بش پرسیدم: –حال مادرت چطوره؟ من هنوزم تعریفش رو پیش نادیا خواهرم می‌کنم. یادته میگفتی تا یه کم غر میزنی میبرتت بهزیستی و بیمارستانارو نشونت میده تا قدر زندگیت رو بدونی. چشم‌هایش پر آب شدند. –آره، قدرش رو ندونستم خدا هم ازم گرفتش. هینی کشیدم. –کی؟ –همون اوایل کرونا مریض شد و فوت کرد. –ای وای! خدا بیامرزه. سرش را پایین انداخت. –ممنون. به نیمکتی که در گوشه‌ی حیاط بود اشاره کردم. بعد از این که روی نیمکت نشستیم پرسیدم: –خب حالا تو تنها زندگی می‌کنی؟ به حلقه‌اش اشاره کرد. –من یک سال قبل فوت مادرم ازدواج کرده بودم. ابروهایم بالا رفت. –تبریک می‌گم. پس خدارو شکر تنها نیستی. اونوقت اینجا چیکار داری؟ آه سوزناکی کشید. – امدم خودم رو بدبخت کردم. –چرا؟ به روبرو نگاه کرد. –یه روز با یکی از دوستام همینجوری از سر کنجکاوی امدیم اینجا تا از آیندمون خبر دار شیم. رماله به من گفت شوهرت خوبه‌ها ولی یه دختره دوسش داره و میخواد بهش نزدیک بشه. منم از وقتی این رو شنیدم نه خواب داشتم نه خوراک، همش به بهانه‌های مختلف گوشی شوهرم رو چک می‌کردم و هی بهش زنگ میزدم ببینم کجاست و مدام به کاراش سرک می‌کشیدم. خلاصه از این جاسوس بازیها. روزی نبود بهش گیر ندم و آخر جر و بحثمون به دعوا کشیده نشه. خلاصه بعد یه مدت فهمیدم واقعا شوهرم با یه دختره ارتباط داره. با تعجب نگاهش کردم. –پس جادوگره درست گفته. نفسش را بیرون داد. –اون موقع نبوده، شوهرم میگه تو اونقدر بهم برچسب چسبوندی که منم از روی لج بازی با این دختره رفیق شدم. فوری پرسیدم: –حالا راست میگه؟ با انگشت سبابه‌اش گل‌های برجسته‌ی مانتواش را نوازش کرد. –آره، با همون جاسوس بازیهام فهمیدم درست میگه، از همون موقع هم همش یه پام اینجاست یه پام دنبال جور کردن نسخه‌های عجیب و غریب این رماله. الانم امده بودم بهش بگم نسخه‌ی قبلیت عمل نکرده بابا... –چه نسخه‌ایی؟ –بهش گفتم دختره رو از سر راه زندگیم بردار هر چی پول بخوای بهت میدم. حالا یک ماه پیش دختره تصادف کرد رفت بیمارستان ولی نمرد، الانم حالش خوب شده، من پولام رفت ولی نتیجه‌ایی ندیدم. هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم. –یعنی تو گفته بودی دختره رو بکشه؟ سرش را کج کرد. –نه بابا، من فقط میخوام دیگه به شوهرم نزدیک نشه. این دفعه مثل این که نقشه‌ی بهتری براش کشیده چون کلی پول گرفت. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت135 بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد دنباله‌ی حرفش را گرفت. –البته به اینم اعتماد ندارم. امروز یکی از مشتریهاش می‌گفت اونقدر میبرتت و میارتت و پول ازت میگیره که خودت خسته میشی، یا دیگه پولات تموم میشه. واسه من که واقعا پولام تموم شد. دیگه طلایی برام نمونده که بفروشم. آخرین باره که میام. حالا بگو ببینم تو چرا امدی اینجا، نکنه دنبال شوهری؟ ولی یادمه تو چند سال از ماها کوچیکتر بودی چون جهشی خونده بودی. خجالت کشیدم دلیل آمدنم را بگویم. –هیچی بابا، من به خاطر دوستم امدم، اون اینجا کار داره. سرش را تکان داد. –یه وقت توام وسوسه نشیا، خودت رو آلوده‌ی این رمال اون رمال نکن، یه بار که بری مثل معتادا هی میخوای ادامه بدی. هی میخوای ببینی چی در مورد زندگیت میگن، به اطرافیانت بد بین میشی، همش فکر می‌کنی برات جادو کردن که زندگیت خراب بشه، همه رو مقصر می‌کنی جز خودت. اگه این دوستت اولین بارشه ورش دار ببرش، بگو مشکلش رو خودش حل کنه، فقط به خاطر پولش نمیگما، کلا آدم اعصاب و روانش به هم میریزه، میدونی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم من که راحت داشتم زندگیم رو می‌کردم حتی اگرم شوهرم واقعا با این دختر ارتباط داشت مهم نبود با من که مهربون بود، احترام بینمون برقرار بود و زندگی خوبی داشتم، این چه کاری بود من کردم که باعث شد اینجور همه چی به هم بریزه و حرمت بینمون... با آمدن ساره حرفش را نیمه گذاشت. ساره سلامی به مهسا کرد و دستم را کشید. –بدو نوبتمون شد. هر چه خواستم به ساره بفهمانم که من نمی‌خواهم بیایم نشد. وارد اتاق نیمه تاریک که شدیم آنقدر مجسمه‌ها و آویز‌های عجیب و غریب و گاهی ترسناک دیدم که همانجا جلوی در ایستادم. روشنایی اتاق فقط با چند نور قرمز رنگ بود. ساره جلوتر رفت و روی صندلی نشست و مرا صدا کرد. تا کنارش نشستم خانمی با یک آرایش عجیب و غلیظ از در دیگری وارد شد و پشت میزش نشست و دستهایش را روی میز به هم گره زد. روی مچش علامت عجیبی خالکوبی شده بود. این علامت برایم آشنا بود یک مثلث که یک چشم خیلی زشت داخلش بود. کمی فکر کردم یادم آمد. این نشان همان نشان روی مچ آن مردی بود که آن روز در کافی شاپ با امیرزاده در گیر شد. ساره با جادوگر خوش و بش ‌کرد ولی من خیره به نشان خالکوبی شده مانده بودم. یک جوری برایم استرس آورد بود. خانم جادوگر خیلی آرام آستین لباسش را روی نشان خالکوبی شده کشید و رو به من پرسید: –خب، پس میخوای بدونی اون آقا زن داره یانه؟ نگاهش کردم. چشم‌هایش حالت ترسناکی داشت. مردمکش شبیه گربه‌ها عمودی بود. جوری که من وقتی نگاهشان کردم یک آن به خودم لرزیدم. بی حرف بلند شدم و عقب عقب خودم را به در اتاق رساندم. ساره چند بار صدایم کرد و بعد بلند شد که دوباره دستم را بگیرد و کنار خودش بنشاند. ولی من به او مهلت ندادم و از در بیرون زدم، بعد هم با سرعت از ساختمان خارج شدم. ساره دنبالم میدوید و در آخر سر کوچه از پشت پالتوام را گرفت. –صبر کن ببینم، چته؟ نفس نفس زنان گفتم: –ساره من دیگه اونجا نمیام، می‌ترسم. پالتوام را رها کرد. –از چی؟ –چشماش رو ندیدی؟ با تعجب پرسید: –مگه چش بود؟ از چشماش ترسیدی؟ –تو نترسیدی؟ نگاهش رنگ تمسخر گرفت. –مگه لولوخرخرس که بترسم. لابد اون دوستت چیزی گفته، بیا برگردیم ببینم... حرفش را قطع کردم. –اصلا حرفشم نزن. همون قدر که تو رو پولدارت کرد منم... پرید وسط حرفم. –ولی پیش بینیش خیلی درسته، گذشته و آیندتم میتونه بگه. واسه کار تو خوبه. سرم را تکان دادم. –من از خیرش گذشتم. بیا بریم دنبال همون کاراگاه بازیمون. –بی حوصله گفت: –از کاراگاه بازی هم که میگی می‌ترسم. دستش را گرفتم: –هر چی باشه، خیلی از این جادوگره بهتره. خدا کنه شب کابوس نبینم. ساره کوله‌اش را روی دوشش جابجا کرد. –توی این هوای سرد این همه وسایل رو با خودمون خرکش کردیم امدیم اینجا که یه جوابی بشنویم اونوقت تو اینجوری خرابش کردی؟ بیا بریم بابا. دنبالش راه افتادم. –تو که توی راه همش داشتی کاسبی می‌کردی کلی جنس فروختی، بعدشم ناراحتی کلی پول به جادوگره ندادی؟ پوفی کرد. –خیلی دلم می‌خواست بدونم رماله چی می‌خواست بهت بگه. ولی نزاشتی که... خستگی تو تنم موند. به ایستگاه همیشگی رسیدیم. ساره گفت: –من می‌برم وسایلامون رو به یکی بسپرم. دیگه جون ندارم باز خرکش کنم. بعد میام بریم دنبال ماموریت بعدی، چادری که گفتم رو آوردی؟ پرسیدم: –وسایلمون رو؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت136 –آره دیگه، مگه نمیخوای بریم کاراگاه بازی؟ از کوله‌ام چادرم را درآوردم. –میگم حالا نمیشه یه روز دیگه بریم، من استرس دارم. می‌ترسم. با اخم نگاهم کرد. –میشه بگی تو از چی نمی‌ترسی؟ کوله‌ام را از دستم گرفت. –بده من، ببرم به یکی بسپرم زود میام. متعجب پرسیدم. –کجا میخوای ببری؟خب با هم بریم. –نمیخواد، تا تو بری دستشویی اونور چهارراه من امدم. –کجا؟ –پارک اونجا رو میگم دیگه، برو تو دستشویش چادرت رو سرت کن و آماده شو منم الان میام. باشه‌ایی گفتم و راه افتادم. روی نیمکت نزدیک سرویس بهداشتی نشسته بودم و به اطراف نگاه می‌کردم. ساره دوان دوان آمد و روبرویم ایستاد. پرسیدم: –چرا اینقدر عجله داری؟ نفسی تازه کرد و گفت: –آخه بهش گفتم تا ظهر بر‌می‌گردیم. –به کی؟ –به همونی که وسایل رو پیشش گذاشتم. نایلونی که در دستش بود را جابه‌جا کرد و همانطور که نگاهم می‌کرد گفت: –با چادر چقدر مظلوم‌تر شدی، عمرا شک کنن. –حرفش به من حس بدی داد. –میگم ساره ما کارمون درسته؟ پوزخند زد. –حالا نمیخواد کلاس اخلاق بزاری، بالاخره باید سر از کار این امیرزاده دربیاریم. بعد هم به دستشویی رفت. چند دقیقه بعد که برگشت. وقتی با آن دک و پز دیدمش از جایم بلند شدم و با حیرت نگاهش کردم. مانتوی سفیدی پوشیده بود. بالاخره ماسکش را عوض کرده بود و ماسک سفید رنگی زده بود. یک تخته شاسی که رویش چند برگه گیره شده بود در یک دستش و یک دفترچه یادداشت و خودکار هم در دست دیگرش بود. با خنده گفتم: –تو که خود خانم دکتر شدی که... اینارو از کجا آوردی؟ نگاهی به سرتا پای خودش انداخت. – شوهر آدم که ضایعات جمع کنه، همه چی تو اونا پیدا میشه. وقتی با دقت بیشتری نگاه کردم، دیدم گوشه‌ی تخته شاسی‌اش شکسته، مانتواش هم خیلی کهنه است. اشاره‌ایی به عینک طبی‌اش کردم. –مگه عینکی هستی؟ –نه بابا، تلقه، اکثر کادر پزشکی دارن دیگه. خواستم شبیهشون بشم. –انگار خودتم باورت شده‌ها جزو کادر درمانی. سوار تاکسی شدیم. ساره عجله می‌کرد که تا ظهر برگردیم. در خیابان اصلی که انتهایش کوچه ‌ی امیرزاده بود ترافیک سنگینی شده بود. تا چشم کار می‌کرد ماشینها پشت هم صف کشیده بودند. ساره پرسید. –چی شد؟ راننده گفت: –چه ترافیکیه، حتما تصادف بدی شده، بعد هم از پنجره‌ی ماشین گردنی دراز کرد. –فکر نکنم حالا حالاها راه باز بشه. ساره رو به من پرسید: –خیلی مونده تا برسیم؟ نگاهی به اطراف انداختم. –نه، کوچشون سر همین خیابونه. –فکر کنم پیاده بریم زودتر برسم. سری کج کردم. –یه کم پیاده رویش زیاده‌ها. دستش را روی دستگیره‌ی داخلی در گذاشت. –من عادت دارم. بیا بریم. چند دقیقه‌‌ایی که راه رفتیم دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم. –سرده‌ها. ساره نگاهم کرد و گفت: –میخوای بدوییم گرم شیم؟ بعد بدون این که منتظر جواب من باشد شروع به دویدن کرد، من هم به دنبالش دویدم. ولی هنوز راهی نرفته بودیم که ایستاد و نفس نفس زد. –به نظرم راه بریم بهتره، اینجوری تا برسیم به خونشون دیگه نفسمون بالا نمیاد. بعد از کلی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدیم. ساره نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت و نوچ نوچی کرد. –ظهر شد. پیش این پسره هم بد قول شدم. من هم به صفحه‌ی گوشی‌اش نگاه کردم. –کدوم پسره؟ –همین پسره که وسایلمون رو پیشش گذاشتم. پو فی کردم. –الان تو این موقعیت حساس چه اهمیتی داره پسره بره یا بمونه، فوقش فردا میریم ازش می‌گیریم دیگه، تو الان همه‌ی حواست به اینجا باشه. چشمم که به خانه‌‌ی امیرزاده افتاد، ضربان قلبم آنقدر شدت گرفت که به پیاده رو رفتم و به دیوار تکیه دادم. ساره خودش را به من رساند. –نفس عمیق بکش. نترس بابا، خودش که خونه نیست. با تردید نگاهش کردم. –مطمئنی؟ نکنه از شانس من حالا امروز مغازه نرفته باشه. –آره بابا خودم دیدمش. چشم‌هایم گرد شد. –دیدیش؟ کی؟ من و منی کرد و بعد گفت: –همون موقع که کوله‌ها رو می‌خواستم به اون پسره بدم نگه داره، از جلوی مغازش رد شدم دیگه. نگاهم را به طرف خانه‌شان کشاندم. –میگم ساره بیا برگردیم، پشیمون شدم. طلبکار نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌اگھ‌نمیتونی‌اُلگـوباشـی لـااقل‌باعث‌بدبینیِ‌کسی بہ‌اسلام‌وشیعہ‌نبـاش! شبت بخیر غمت نیز 🌹 ╲\╭┓ ╭ 🦋🌱 ┗╯\╲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد 🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد... 🍂اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍂 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی... 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بيدار شو امروز از زندگى از خنده گل از عطر صبح لذت ببر گلايه و تلخى را بسپار به نسيم تا با خودش ببرد زندگى پر است از شادى هاى كوچک آنها را درياب سلام روز پنجشنبه تون بخیر🌹 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌼روز است و هوا ✨هــوای 🌼لطف است وصفا! ✨روز است و نوا 🌼نـوای مهر است و وفا! ✨روز است و دلا هرآنچه 🌼می خواهی هست؛ ✨بر سفرۀ 🌼گستردۀ الطافِ خدا ! 🌼سلام ✨روزتون بخیر 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
زندگی زیباست و هر روزش آغازی دوباره برای استفاده از فرصت‌هاوجبران گذشته می‌توان خاطراتی خوب درذهن حک کرد و باقی را دور ریخت 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
. بهای صبر کردن خیلی زیاده... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آنچه که انجام می‌دهی بسیار تاثیر گذارتر است از آنچه که می‌گویی ... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌱 🌊 آب چقدر به موج نزدیکه؟؟ خدا همونقدر بهت نزدیکه😉 موج رو اصلا نمیشه بدون آب تصور کرد همونجوری که وجود موج از وجود آبه، وجود ما هم از وجود خداست. نمی‌تونی این دوتارو بدون هم تصور کنی نمیشه تصور کنی تو باشی و خدا نباشه نمی‌تونی تصور کنی موج باشه و آب نباشه🤷‍♀ 🌿. وَنَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ  ما به انسان از رگ قلبش نزدیک تریم. 📚سوره.ق (آیه۱۶) 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
. 🔘 بازی در یک فضای سیاه، بازیکن باید یک سلاح رو بردار و هر کسی رو که می‌بینه، #سلاخی کنه 😶 ◾️خیلی هم واقعی ساختن؛ اگر ضربت کاری نباشه طرف میافته رو زمین و جون می‌ده، صدا نالش میاد؛ باید خلاصش کنی، گردنشو ببری مثلا ◾️یک بازی دیگه هم هست که خیلی عجیبه؛ اسمش شوالیه‌ست و مبارزه‌ش خیلی واقعیه ◾️اسلحه های مختلفی داره و هر چیزی رو می‌تونی از زمین برداری پرت کنی، حتی سر دشمنتو! ◾️بعد گاهی دست دشمنتو قطع می‌کنی، طرف با یه دست میاد می‌زنتت و بعد از چند ثانیه، بیهوش می‌شه ◾️بازی ها به ما مهارت یاد می‌دن؛ برخلاف فیلم که ما کنش دیگری رو می‌بینیم، توی بازی خودمون کنش‌گریم و قهرمان بازی هر کار بکنه، درواقع ما داریم اون کارو انجام می‌دیم ◾️به همین خاطر در بازی‌ای مثل GTAV که توی دنیا خیلی پر طرفداره، از قتل و شکنجه و زنا و خیانت جنسی و رقص و مشروب‌خوری و دزدی و... محوریت کاراییه که انجام می‌دی؛ که درواقع گیمر خودش این اعمال رو مرتکب می‌شه . ◾️به همین خاطر هم یاد می‌گیره، هم قبحش براش می‌ریزه و هم به احتمال زیاد در شرایط مشابه بازی، همون کارو انجام خواهد داد. ◾️یکی از اساتید می‌فرمودن در کشور ما، گیم اساسا هیچ قانونی نداره؛ لذا خودمون باید بیشتر مراقب باشیم و فکر نکنیم پشت کنسول موندن بچه ها، همیشه بهتر از بیرون رفتنشونه. #سواد_رسانه #جنگ_شناختی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
برای شیطان نام و آوازه‌اش مهم نیست😈 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شیطان پرستی شیطان پرستی بدوی (۲) 💢در بعضی از دوره‌ها، شیطان‌پرستی نسبت خود را با شیطان گسست و بـه‌ الهـه‌ی‌ باروری تبدیل شد. الهه‌ی باروری در حقیقت زمین بود که در وجود‌ زن‌ نمود‌ مـی‌یافت. آیـین آمـیزش آزاد، نیایش، طلب باروری و برکت در برابر الهه‌ی زمین و گاهی خدای مذکر‌ و بارورکننده‌ محسوب‌ می‌شد. 💢در مـصر خـدای مذکر که نماد آن خورشید بود، آزیریس نام‌ داشت‌ و الهه‌ی باروری که همسر او بـود، آیـسیس یـا ایزیس نامیده می‌شد. گاهی این موقعیت‌ها جابه‌جا‌ می‌شد‌ و الهه‌ی آسمان به‌صورت مؤنث (نوت) و خـدای زمـین به چهره‌ی مذکر (گب) در می‌آمد‌. 💢این‌ اعمال براساس قوانین سحر و جادو تـوجیهاتی پیـدا‌ مـی‌کرد‌؛ برای‌ نمونه، اعمال جنسی علنی و جشن‌هایی که در‌ آن‌ رفتارهای غیراخلاقی آشکارا انجام می‌شد با«قـانون تـشابه» در جـادوگری هماهنگ بود. این‌ قانون‌ می‌گوید: «هر چیزی مشابه خود‌ را‌ ایجاد می‌کند‌.» ازایـن‌رو‌ بـرای‌ باروری هرچه بیشتر زمین، باید عمل‌ جنسی‌ و باروری را آشکارا و دست‌جمعی در برابر زمین انجام داد تا محصول بـیشتری‌ ایـجاد‌ شود. 💢در آفریقا بخشی از آیین‌های‌ شیطانی با کمی تغییر‌ به‌ آیین پرستش دانـگبی (خـدا-مار‌) تبدیل‌ شد. در بسیاری از کشورهای جهان نـیز هـنگام کـاشت یا برداشت محصول، هم‌آغوشی‌ و رابطه‌ی جـنسی هـمسران و غیرهمسران رایج‌ بود و در موارد زیادی‌ هنوز‌ هم ادامه دارد. 💢این‌ آیین‌ها و نـمادها هـمواره معنای ثابتی نداشتند و در سیالیت مـعنا شـناور بودند. هـر مـلتی‌ که‌ بر ملت دیگر غلبه مـی‌کرد، خـدای‌ قوم‌ مغلوب در‌ خدای‌ ملت‌ پیروز منحل می‌شد و به‌ صورت‌ جلوه‌ای دیگر در می‌آمد؛ بـدین تـرتیب گاهی خدای خیر، جلوه‌ی خدای شـر می‌شد و گاهی هم برعکس‌. 😈بـه‌هرحال‌ بـرای شیطان نام و آوازه‌اش مهم نـیست‌؛ بـلکه‌ داشتن‌ پیروانی‌ جاهل‌ و بندگانی تسلیم، رضایت‌بخش‌تر‌ و خواستنی‌تر‌ است. 💢در دوره‌هایی که به علت غـلبه‌ی تـعالیم انبیا (ع) یا بازشدن افکار، امـکان عـلنی‌شدن ایـدئولوژی شیطانی‌ وجود‌ نـداشت‌، بـاز هم شاهد هستیم کـه رگـه‌هایی از‌ تفکرات‌ شیطانی‌ هم‌چنان‌ باقی‌ می‌ماند‌ و بعدها توسعه یافته و مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚...💚...💚... آقا سلام ✋ شبهای جمعه دلتنگ حرم میشم... 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت137 –ما رو مچل خودت کردی؟ دوباره می‌خوای داستان صبح رو تکرار کنی، این همه زحمت و طرح و ایده چی میشه؟ من میدونم، همچین که دو روز بگذره تو دوباره ناله‌هات شروع میشه، مرگ یه بار شیونم یه بار، بزار بفهمیم چی به چیه خلاص. ببین تو اصلا نمیخواد حرف بزنی، همش با من. بعد تخته شاسی را به دستم داد. تو فقط بنویس. نفس عمیق دیگری کشیدم و گفتم: –می‌خواستمم نمی‌تونستم حرف بزنم. نوچ نوچ کنان گفت: –با این رنگ و روی تو که نمیشه رفت. یه کم همینجا بمونیم تا تو رنگت برگرده بعد. نزدیک بیست دقیقه همانجا ایستادیم. ساره در این مدت هر چقدر شکلات و آبنبات با خودش آورده بود به خوردم داد. بعد دستم را گرفت و به طرف در خانه امیرزاده کشید. –بیا دیگه، بخور بخور بسه. میخوای دیابت بگیری؟ من نمی‌دونم تو واسه اینکه اینجا در خونه‌ی امیرزادس از اشتیاقت فشارت افتاد یا واسه اینه که می‌خواهیم آمار بگیریم؟ به جلوی در خانه رسیدیم. نفسم به شماره افتاده بود. انگار مسافت خیلی طولانی را دویده بودم. ساره پرسید. –کدوم زنگ رو بزنم. نگاهم را در کوچه چرخاندم. –زنگشون پایینیه. ساره دستش را روی زنگ گذاشت و گفت: –پس طبقه‌ی اول هستن. انگار با این کار قلب مرا فشار داد. صدای خانم مسنی از آیفن به گوش رسید. –بله. ساره فوری جواب داد. –سلام‌خانم، لطفا چند دقیقه بیایید جلوی در. ما از بهداشت امدیم برای غربالگری کرونا و این حرفها. از کلمه‌ی آخرش خنده‌ام گرفت و زمزمه کردم. –این حرفها... ساره هم خندید. خب انگار سرحال شدی. دستپاچه گفتم: –وای الان بیاد چی بگیم؟ –گفتم که تو فقط هر چی من ازش پرسیدم سرت رو بنداز پایین بنویس، فکر کن لالی. استرس عجیبی گرفته بودم. با عجله پرسیدم. –میگم چیزه... نگاهش را به بالا داد. –دیگه چیه؟ –چیزه؟ نگاهی به در ورودی خانه‌ی امیرزاده انداختم. –میگم اگه حالا مثلا، همه‌چی اوکی باشه چی؟ ساره هم نگاهی به در انداخت. –خب چه بهتر، کور از خدا چی می‌خواد؟ آرام گفتم: –منظورم اینه مادرش الان من رو می‌شناسه که، بعدا چطوری... ساره خندید. –چطوری عروسش بشی؟ حالا تو دعا کن اوکی بشه، اون موقع میگیم اومده بودیم تحقیق واسه پسرتون. لبهایم را روی هم فشار دادم. –اینجوری؟ –آره دیگه، میگیم جدیدا آدمها چند رو شدن و همسایه‌ها هم که از هم دیگه خبر ندارن که آدم بپرسه واسه همین مجبور شدیم اینجوری نامحسوس تحقیق کنیم. با باز شدن در هر دو ساکت شدیم. خانم تقریبا شصت ساله‌ایی که با چادر رنگی تیره رنگ، در حالی که با یک دستش چادرش را و با دست دیگرش در را گرفته بود جلوی در ظاهر شد. چند تار موی سفید از زیر چادرش بیرون زده بود. صورت سفیدش مهربان بود و به دل می‌نشست. من و ساره سلام کردیم. لبخند زورکی زد و با نگاهش هر دویمان را بررسی کرد. و با تردید گفت. –علیک سلام. امرتون؟ ساره شروع به توضیح دادن در مورد کاری که می‌خواهیم انجام دهیم، کرد. بعد چند بروشور را که در دستش بود را مقابلش گرفت. –بفرمایید توضیح بیشتر اینجا داده شده. مادر امیرزاده نگاهی به بروشورها انداخت و با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه‌ی حرفهای ساره شده. ولی باز با شک به ما نگاه می‌کرد. ساره پرسید: –شما تو این خونه چند خانوار هستید؟ –مادر امیرزاده که هنوز قانع نشده بود گفت: –مگه این طرح برای مناطق محروم نیست؟ ساره ابروهایش را بالا داد. –کی گفته خانم؟ توی همه‌ی مناطق انجام میشه‌؟ مگه پولدارها کرونا نمیگیرن؟ بعد خودش را منتظرجواب نشان داد. ساره جوری مسلط و با جدیت حرف زد که یک آن احساس کردم کس دیگری در کنارم ایستاده و مرتب برای اطمینان نگاهش می‌کردم. مادر امیرزاده سری کج کرد. –چی بگم؟ اینجا سه طبقس، سه تا خانواده هم توش زندگی میکنن. ساره پرسید: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´