「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش دوم نزدیک ساعت مقرر که شد ..خانم جان و عمه اومدن تو آشپ
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش چهارم
یکم سکوت ..و بعد جعفر گفت : رشته تون رو دوست دارین ...
گفتم : رشته ام منو دوست داشت ..خودش اومد سراغم ...
خندید و گفت : امروز هوا خیلی سرد شده بود ...
گفتم : واقعا ؟ ...چند تا دستمال از رو میز کشید و عرق هاشو پاک کرد و گفت : بله سرد بود ....
گفتم : باشه ...
گفت : ببخشید بازم باید دستمال بردارم من وقتی هیجان دارم خیلی عرق می کنم ...
گفتم : بر دارین اشکالی نداره ...و جعبه رو گرفتم جلوش ..
همین اینکه که داشت دستمال می کشید بیرون .. حامد درو باز کرد و اومد تو ...
هر دوی ما درست مثل اینکه گناه کبیره کرده بودیم از جا پریدیم ..
مامان پشت سرش بود و گفت ..پسرم دارن صحبت می کنن ..شما بیا ...
حامد یک نگاه غضبناک به من کرد و درو زد بهم و رفت و از پنجره ی اتاقش دیدم که رفت تو حیاط ...
جعفر گفت: برادرتون بود ؟ اینجا اتاق ایشونه ؟
گفتم : بله ایشون که هند جگر خوار منه ...
با یک لبخند گفت : برادرا رو خواهراشون حساسیت دارن ..منم همینطور بودم می فهمم ...
گفتم : بد کاری کردین ..برای چی حساسیت دارین ؟
مگه خواهر شما آدم نیست؟ چرا شما باید کنترلش کنین ؟ خوب اونم به اندازه ی شما می فهمه ..خوب و بد رو تشخیص میده ...
گفت : نه ..منظورم این بود که خیلی دوستش دارم ..برادر شما هم به همین علت این کارو می کنه چون دوستتون داره ......
باز سکوت کردیم من اولین تجربه ام بود و اصلا نمی دونستم چی باید بگم و اونم مونده بود انگار حرفی برای گفتن نداشتیم .... و اون فقط عرق هاشو خشک می کرد ...
گفتم : اینجا گرم شده بریم بیرون ؟
گفت : هر طور میل شماست ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_دوم - بخش پنجم
اما احساس کردم جعفر یک طوری با من رفتار می کنه که به نظرم خیلی از من خوشش اومده ...
مدتی بعد خدا حافظی کردن و رفتن ...
تا درو بستن دلم شور افتاد که الان با حامد چیکار کنم که ندا یک آهنگ قر دار با صدای بلند گذاشت و خودشم همینطور که می رقصید اومد تو هال.. بشکن می زد و می گفت : عروسیه؛؛ عروسیه ..
مامان گفت : کمش کن هنوز پشت درن ... و اون در حالیکه می رقصید گفت : مامان تو رو خدا بیا یک قر بده ..نیلوفر بیا ..بیا وسط ..
منم با اون شروع کردیم به رقصیدن و بعد دوتایی به زور عمه رو بلند کردیم اونم مثل اینکه بدش نمی اومد قر می داد و می خندیدیم ... که ...
حامد با اخم های در هم کشیده اومد و گفت : مامان..این چه بساطیه هر روز راه انداختی خوشتون اومده ؟
خانجان گفت : بیا اینجا بوست کنم پدر سوخته ... دلم برات تنگ شده گردن کلفت ..بیا ببینم قربونت برم مرد شدی ... بد اخلاق ...
من و ندا و عمه همچنان با اون آهنگ می رقصیدیم و سه تایی دست حامد رو گرفتیم ..
حالا اون بکش ما بکش بالاخره یخش باز شد و اومد وسط ..و بزن و بکوب راه افتاد ....
خانم جان می گفت : این نشونه ی اینه که این وصلت حتما میشه و خیر م هست ..
تو این خونه شادی راه میفته ..پا قدمشون خوب بود ...
اما من که اصلا قصد نداشتم این جعفر آقا رو به عنوان شوهر قبول کنم بازم منتظر بودم زنگ بزنن و این من باشم که جواب رد بدم ..
البته پای حیثیت من و مامانم هم در بین بود ..
چون دیگه جلوی دهن عمه رو نمی تونستیم بگیریم و همه خبر دار می شدن ...
و در نهایت خوشحالی؛؛ همون شب مادر جعفر زنگ زد و پرسید نظرتون چیه ؟
با دست اشاره کردم بگو نه ....
ولی مامان گفت : ما هنوز فکرامون رو نکردیم چند روز فرصت بدین چشم ...
اونم گفته بود پس من شنبه مزاحم میشم اشکالی نداره ؟
مامانم گفت : نه خواهش می کنم چه اشکالی لطف می کنین ...
#دو_خط_شعر
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
#فروغی_بسطامی
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه زندگے
چیزهایی نیست که جمع می کنیم
بلکه قلبهایی است که
💞💞جذب می کنیم💞💞
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔴 تو روزگاری که با یه چهار لیتری میشه یه هواپیما ساخت مراقب باش رسانه چی به خوردت میده رفیق...
#سواد_رسانهای
#پایان_مماشات
-------------------------
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」