eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
429 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
اهمیت کلمات در زندگی بسیار است. کلمات خوب، کلمات زیبا همیشه تفکرات بهتری را برای زندگی ایجاد می‌نمایند... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خوبیهای دنیا 🌸 شادیهای پی درپی تقدیم شما 🌸 خوشبختی ستون زندگیتون باشه🌸 حالتون عالی باشه تقدیرتون روشن و زندگیتون پر از خوشی🌸 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بیصدا ادامه بده موفقیت خودش سرو صدا می‌کنه... 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎊🌸🎊🌸🎊🌸 یک اسم❣️ تسبیح تربتی که سوغات کربلا بود، دست گرفتم و شروع کردم به ذکر: 🌿یا کاشف الکرب عن وجه الحسین 🌼ای کسی که غم و اندوه را از روی حسین علیه‌السلام برطرف کردی! 🌿اکشف کربی بحق اخیک الحسین 🌼اندوه مرا به حق برادر حسین علیه‌السلام برطرف کن. چشمان بسته‌ام غرق در اشک بود، تا بازشان کردم، چهره‌ی مهدی‌یار را دیدم. همان بچه‌ای که تو به من هدیه کردی عزیزم😍 برای همین است که سال‌ها کتیبه‌ی اسمت را گذاشته‌ام کنج طاقچه‌ی اتاقم تا وقتی وارد می‌شوم، نگاهم غرق اسم زیبایت شود.😌 یک اسم❤️ که برای‌ من فقط یک اسم نیست؛ بلکه تمام زندگی‌ست. 🎊🎉میلاد پر نورت مبارک عزیزتر از جانم.🎉🎊 ❤️یا ابالفضل العباس❤️ و مبارک. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرود سلام فرمانده ۳ منتشر شد سلام فرمانده مهدی، سلام آقای خوبم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 نظام اسلامی مایه افتخار است 🍃🌹🍃 | 🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری @Saminkabir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️شبهه مجلس چه اهمیتی برای کشور داره؟ بود و نبود آن برای کشور مساوی است! ❇️پاسخ استاد ازغدی رو ببینید 👆👆 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
درسته لوله کشی نداشتیم اون موقع، ولی کوزه داشتیم و از صنایع دستی حمایت میکردیم!😂😂 🔹 عقل یه برعنداز ماله کش👆🏻 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه فرقی میکنه به کی رأی بدیم وقتی حکومت هرکی رو که دلش بخواد سر کار میاره؟ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🖼 | ایران، نوزدهمین اقتصاد بزرگ دنیا 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 |چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 برای یافتن دلیل درس خواندن یک کلید مهم وجود دارد: درس خواندن شخصیت را ارتقا می‌دهد، چه برای شما درآمد داشته باشد و چه نداشته باشد. 👌 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آخرین نسلی بودیم که مادرانی فوق العاده داشتیم ‏چقدر این حرفا غم انگیز بود💔 اما واقعی 😔 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت421 بعد نفسش را عمیق بیرون داد و از جایش بلند شد. کمی به این طرف و آن طرف قدم برداشت. بعد ایستاد و به تابلویی که روی دیوار بود، خیره شد. از حرف هایش ماتم برده بود. نگاهم را روی میز چرخاندم و با خودم فکر کردم کاش وقت دیگری را برای مطرح کردن این مسئله انتخاب کرده بودم. وقتی برگشت لبخند به لب داشت. روی صندلی اش نشست و به چشم هایم زل زد. —زندگی بهم یاد داده که هیچ چی رو نمی شه به کسی تحمیل کرد. فقط باید در مورد هر چیزی که من رو می ترسونه بهت اطلاعات بدم. با تعجب پرسیدم: —تو از هلما می ترسی؟! —از اون نه، از تو می ترسم. از این که مهربونی جزئی از وجودته می ترسم. این که هیچ وقت نمی تونی این دلسوزیت رو ترک کنی می ترسم. حتی اگه هزار بارم به خاطرش، اذیت شده باشی، بازم ترجیح می دی مهربون باشی. من می دونم اگه الان بهت بگم با هلما کات کن، هزارتا سوال برات پیش میاد که من شاید جواب خیلیاش رو ندونم اگرم بدونم و بهت بگم شاید قبول نکنی و آخرشم به دیکتاتوری محکوم بشم. برای همین فقط بهت می گم هیچ وقت جایی نرو که جلوی پات تاریکه، اول صبر کن چراغ رو روشن کن، درست جلوی پات رو ببین بعد قدم بردار. چند ماهی می شد که به خانه ی مادر شوهرم اسباب کشی کرده بودیم. این جا در برابر زیر زمین خانه ی ما آن قدر بزرگ بود که برای پر کردنش مجبور شدیم یک دست مبل و یک جفت فرش و کلی خرده ریز بخریم. این جا دو اتاق داشت که به پیشنهاد علی یکی از اتاق ها را اتاق مطالعه کردیم و برایش کتابخانه خریدیم. علی آن قدر کتاب داشت که اکثر طبقات کتابخانه پر شد. قرار گذاشتیم هر شب حتی شده نیم ساعت به آن اتاق برویم و کتاب بخوانیم. شب های بلند پاییزی باعث می شد که ما ساعت ها وقتمان را درآن اتاق بگذرانیم. درس های دانشگاه من سنگین بودند و من ساعات مطالعه را اکثرا صرف درس خواندن می کردم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت422 ولی علی خوشش نمی آمد. اصرار داشت در کنار درس و دانشگاه باید مطالعه ی آزاد داشته باشم. من هم به خواندن روزی چند صفحه کتاب های غیر درسی بسنده می کردم. نا خواسته تلویزیون دیدن از برنامه ی زندگی ما حذف شده بود. فقط گاهی که از کار و درس و مطالعه خسته می شدیم با گوشی فیلم می دیدیم. فیلم های هالیوودی که بعضی از آنها اتفاقات دنیا را زودتر از وقوعشان خبر می داد. تحلیل های علی در مورد فیلم ها باعث می شد در مورد هر اتفاقی اول فکر کنم و دنبال دلیل بگردم. همراه و همپای علی بودن برایم سخت بود اما لذت بخش؛ چون گاهی احساس می کردم من از او خیلی عقب تر هستم. او در مورد هر چیزی اطلاعات داشت و از اکثر نویسندگان حداقل یک کتاب را خوانده بود. برای همین احساس می کردم باید بیشتر بدانم. بعضی کتاب ها را هم با نرگس خانم که در طبقه ی دوم بودند رد و بدل می کردیم و بعد از خواندن کتاب در موردش ساعت ها با هم حرف می زدیم. نرگس برایم مثل یک دوست بود نه جاری، گرچه تفاوت سنی ما زیاد بود ولی وقتی با هم حرف میزدیم اصلا این حس را نداشتم. حرفهایش همیشه نو بودند و من برای شنیدنشان شوق داشتم. با این که مددک دکترا داشت ولی ترجیح میداد تا بزرگ شدن دخترش در کنارش باشد. البته در خانه مدام در حال تحقیق و مطالعه بود و به صورت مجازی به دیگران مشاوره میداد و تبادل اطلاعات می کردند. هفته ای دو روز که درس هایم سبک تر بودند بعد از کلاس مجازی ام برای علی ناهار می بردم. می دانستم این کارم خیلی خوشحالش می کند هرچند او می گفت نیازی به این کار نیست. ظهر چهارشنبه، طبق معمول برنامه ی این روزهایم، غذا را برداشتم و راهی مغازه شدم. گاهی که با مترو می رفتم با لعیا هماهنگ می کردم که همدیگر را در ایستگاه مترو ببینیم. آن روز هم لعیا را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی وسایلش را روی صندلی گذاشت و نشست. پرسیدم: —خوبی؟ چرا مثل همیشه نیستی؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت423 نفسش را بیرون داد. —چی بگم، این مترو دیگه شده خونه ی دومم. مثل کرم خاکی تقریبا تمام روز رو این جام. کارم که تموم می شه دیگه هوا تاریکه، انگار آفتابم دیگه خودش رو از ما دریغ می کنه. دستش را گرفتم و کشیدم. —پاشو بریم بیرون یه کم قدم بزنیم. وسایلش را به دوستش سپرد. به خیابان که رسیدیم گفتم: —اگر بدونی من از این خیابون چقدر خاطره دارم. دنیام همین ایستگاه مترو تا مغازه ی علی بود. اصلا پام می رسید به این جا تپش قلبم می رفت رو هزار. چادرش را روی سرش مرتب کرد. —الانم اون طوری می شی؟ خندیدم. —نه بابا دیگه، اصلا ازدواج انگار مغز آدم رو باز می کنه. الان با خودم می گم چرا اون موقع ها اون قدر بی تابی می کردم، هر چی قسمتم بود برام اتفاق میفتاد دیگه. با لبخند نگاهم کرد. —البته بستگی داره با کی ازدواج کنی. بعضی ازدواجا مغزی برات نمی ذاره. بعدشم کارای تو از خاصیت عاشقی بوده. دستم را داخل جیب پالتوام بردم. —آخه دیگه من شورش رو درآورده بودم. مثلا دوربین خریده بودم از اون ور بلوار علی رو نگاه می کردم. بیا بریم بهت نشون بدم. لعیا با نگرانی نگاهم کرد. —آخه هوا سرده، تا اون جا بریم غذای علی آقا سرد می شه ها. نگاهی به نایلونی که در دستم بود انداختم. —تو این زمستون انتظار داشتی این گرم بمونه، می برم اون جا گرم می کنم. اگه از اون ور خیابون بیایم فرقش چند دقیقه بیشتر نیست. احساس کردم لعیا تمایلی به آمدن ندارد ولی من که مرور خاطرات به شوقم آورده بود جلو جلو از عرض خیابان رد شدم. بعد دوتایی قدم زنان نزدیک همان درخت تنومند رسیدیم. از همان جا دستم را دراز کردم و درخت را نشانش دادم. —ببین، کنار اون درخت می رفتم پشت بوته ها با دوربین نگاش می کردم تا دلتنگیم... همان لحظه کسی را در همان مکان با دوربینی که در دست داشت دیدم. ایستادم و خیره به آن جا ماندم. لعیا بازویم را گرفت. —آره دیدم بیا بریم. بازویم را از دست لعیا بیرن کشیدم. —یکی اون جاست! ببین! —خب به ما چه؟ بیا بریم سردمه. بی توجه به حرف لعیا به طرف درخت راه افتادم و فوری خودم را به کنار بوته های بلند شمشاد رساندم. لعیا هم به دنبالم دوید. —بیا بریم تلما. خانم چادری با شنیدن صدای لعیا سرش را چرخاند و با دیدن ما در جا خشکش زد. از پشت بوته ها بیرون آمد و نگاهش را بین من و لعیا چرخاند. اعتراض آمیز پرسیدم: —تو این جا چی کار می کنی؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت424 هلما دوربین را داخل کیفش سُر داد و مثل بچه ای که کار خطایی کرده باشد نگاهش را زیر انداخت و با لکنت سلام کرد. —س...س ...لام. جوابش را ندادم و فقط سوالم را تکرار کردم. با من و من گفت: —هیچی، داشتم اطراف رو نگاه می کردم. با خشم نگاهش کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون مدام لعیا را نگاه می کرد نخواستم آبرویش پیش او برود. بی حرف برگشتم، ولی صدایش را شنیدم که به لعیا آرام گفت: —تو بهش گفتی من این جام؟ راه رفته را برگشتم و رو به لعیا گفتم: —پس تو خبر داشتی؟ واسه همین نمی خواستی بیام این جا! لعیا دستپاچه شد. —باور کن تلما! من نمی دونستم اون الان این جاست، فقط از ساره شنیده بودم که هلما گاهی میاد این جا. نگاهم را به هلما دادم. اشکش روان شده بود. جلو آمد دستم را گرفت. دستش آن قدر سرد بود که یک آن دستم را عقب کشیدم. —بهت قول می دم دیگه نیام این جا، تو فقط از دستم ناراحت نشو. خطوط ابروهایم در هم رفت: —پس ساره در جریانه؟ پوزخندی زدم. —درد من می دونی چیه؟ این که سنگ هرکسی رو که به سینه می زنم، سرم به همون سنگ می خوره. التماس آمیز نگاهم کرد. —به خدا ساره گناهی نداره، اون فقط یه بار که داشتیم حرف می زدیم گفت هلما همچین کاری کرده، منم... حرفش را خورد و موضوع ساره را پیش کشید. —ساره خیلی بهم گفته، بارها باهم دعوامون شده ولی من... من...، همه ش تقصیر منه. بعد به هق هق افتاد. —من رو ببخش! تو رو خدا من رو ببخش! به خدا دست خودم نیست، فقط مرگ می تونه راحتم کنه. حاضرم از غصه و دلتنگی دق کنم ولی تو رو دلخور نکنم. لعیا جلو آمد و گفت: —مردم دارن نگاه می کنن، بریم یه جای دیگه حرف بزنیم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید رفتن بود. سرم را پایین انداختم و با قدم های بلند از آن جا دور شدم. لعیا خودش را به من رساند. —تلما، الان تو از منم دلخوری؟ سرعتم را کم کردم و نفسم را بیرون دادم. —نه، فقط عصبانیم. نمی دونم از کی؟ از چی؟ فقط... —فقط می ترسی که یه وقت حواس شوهرت نره پیش هلما درسته؟ ایستادم. نگاهم را به لعیا و بعد به هلما که هنوز همان جا ایستاده بود دادم. —نباید بترسم؟ به راهم ادامه دادم و دنباله ی حرفم را گرفتم. —می ترسم چون خودم یه روز همون جا دقیقا همون کار رو انجام دادم. حتی موقعی که شک کردم نکنه علی زن داشته باشه با خودم گفتم از زندگیش می رم کنار ولی هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم. یه دوربین گیر آوردم و از دلم قول گرفتم فقط از دور نگاش کنم ولی مزاحم زندگیش نباشم. —اتفاقا هلما هم می خواد همین کار رو کنه. بغضم را قورت دادم. —خودش گفت؟ —به من نه. به ساره گفته. گفته من لایق علی نبودم، تلما بوده؛ برای همین نمی خوام مزاحم زندگی شون بشم. گفته من تلما رو دوست دارم و می خوام باهاش رفیق باقی بمونم. انگار وقتی می بینمش... صدای زنگ گوشی ام باعث شد حرفش را نصفه رها کند. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´