「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش هشتم به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ... هنوز دو
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش دوم
گفت : به جون آرتا اگر من جای تو بودم تا الان سکته رو زده بودم ...
فکر کنم خانم جانم عاشقش شد ... دل داده و باهاش قلوه گرفته همش ازش سئوال می کنه .. مامان داره خون خونشو می خوره ....
قلیچ خان رو که می شناسی درست حرف نمی زنه با جمله ی کوتاه جواب میده ولی خانم جان دست بردار نیست .....بیا بریم تا شاید ولش کنه بیچاره رو .....
خواهربزرگِ قلیچ خان که بعد از آنه همه کاره بود شروع به حرف زدن کرد تا برنامه ای برای کارا بریزن ....
اونا با هم بحث و گفتگو می کردن ..و من حواسم به این بود که ای جیک و دختراش نیومدن ؛و با رفتاری که اونجا با ما می کرد معلوم بود که یک حساب و کتابی بین شون هست ....
یا آنه اجازه نداده بیان یا اونا خودشون کینه ای دارن...
ولی نمی دونستم که موضوع خیلی مهمتر از این حرفا بوده ...
به هر حال هر کس اونجا اومده بود از بچه ها و نوه های آنه بودن ...و نتیجه این شد که شب جمعه یعنی پس فردا شب مراسم عقد رو برگزار کنیم و صبح فرداش من با حامد همراه اونا بریم گنبد تا خونه رو ببینم و کارای لازم رو برای عروسی انجام بدیم و مامان و بابا چند روز بعد با جهیزیه ی من بیان گنبد ...و اونجا عروسی بگیریم ....
اونشب دو ردیف سفره از این سر اتاق تا اون سر اتاق انداختیم ...و آنه که قلیچ خان طرف راستش نشسته بود از من خواست که برم و پیش اون بشینم و منم سمت چپ اون نشستم ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش سوم
اول دست منو با همون مهربونی خاص خودش گرفت و یک چیزی به ترکی گفت گفتم چشم ...
قلیچ خان نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و من برای اولین بار دیدم که می خنده سرشو آورد تو سینه ی آنه و به من گفت : آنه میگه خیلی زحمت دادیم من به خاطر تو اومدم ....
هنوز دست من تو دستش بود گفتم : شما باید ترکی یادم بدین ...
باز آهسته گفت : منت ... این اولین باری بود که نزدیک قلیچ خان غذا می خورم ...و تمام حواسم به اون بود..
زیر چشمی به دستش نگاه می کردم و به غذا خوردنش گاهی آنه یک چیزی به من می گفت و من باز سرمو تکون می دادم ...
بعد از شام قلیچ خان بلند گفت : خیلی زحمت کشیدن و غذا های خیلی لذیذی بود ..
برای شب جمعه هم شما کار دارین هم ما پس اگر اجازه بدین ما زحمت رو کم کنیم ..
فقط احمد خان لطفا شام نباشه که ما رسم داریم اونشب باید نون و نمک خانواده ی ما سر سفره باشه که این با عروسی تو گنبد انجام میشه ....
بابا گفت : آخه نمیشه که بدون شام ...قرار بود تهران از رسم ما استفاده کنین یک چیزی مختصر می خوریم ...
بایرام خان گفت : نه احمد آقا امشب خوردیم دیگه فردا مهمون زیاده و حتما عفت خانم اذیت میشه ..ما هم رسم نداریم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش چهارم
اینو گفتن و رفتن ..
مامان خودشو انداخت رو زمین و پا هاشو دراز کرد و یک نفس بلند کشید و گفت : وای ..خدا رو شکرت دستشون درد نکنه دیگه نمی تونم ؛؛ توان ندارم ...
اگر می خواستیم شام هم بدیم .واویلا بود ؛ هم خیلی خرجش زیاد می شد هم من دیگه جنازه ام آخر شب میفتاد رو دستتون ..... و این خوشحالی شام ندادن تنها برای مامان نبود ...
هنوز نه لباس من آماده بود و نه سفره ی عقد ...
تا پس فردا با اینکه اونا تهران بودن نتونستم قلیچ خان رو ببینم هم اونا کار داشتن هم ما ..
خونه رو خلوت کردیم دور تا دور صندلی کرایه ای چیدیم ....
مامان مدام مهمون ها رو می شمرد با صندلی ها تطبیق می داد .....
آخه مجبور شده بود هر کس از فامیل و دوست که می دونستیم اگر بهشون نگیم ناراحت میشن دعوت کنیم...
و اینطوری شد که پنجشنبه بیست و سوم اردبیهشت برای آخرین بار دوباره در خونه ی ما رو زدن ... و این بار همه با هم گفتیم ..؛؛مثل اینکه اومدن ؛؛ ...
من تو اتاق موندم چون آرایش کرده و لباس سفید پوشیده بودم ..
زن دایی برام یک شال سفید درست کرده بود که بشکل قشنگی بسته می شد و روی اون به رسم ترکمن ها گلهای قرمز کار کرده بود ....
من جلوی آیینه ایستاده بودم داشتم مجسم می کردم اگر قلیچ خان منو اینطوری ببینه چه احساسی داره ؟ ....
#دو_خط_شعر
هزار قصه نوشتیم بر صحیفهی دل
هنوز، عشقِ تو عنوانِ سرمقالهی ماست...
#ارفع_کرمانی
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست ، به پایانش ؟
پس به نام تو
آغاز می کنم روزم را...
"به نام خداوند بخشنده مهربان"
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
الهی برسد از جانب خدا،
مصلحت هایی که آرزویت بودند
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
همیشه که پاییز فصل عاشق شدن، قدم زدن، و شعر خواندن نیست. گاهی هم فصلیست که میشود روی بعضی از خاطرهها مثل برگهای ریخته شده درخت، پا گذاشت و رفت ...
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
حوﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭﻧﯽ ﺑﺎﺷﻪ
ﮐـﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ بهت ﻫﺴﺖ
ﻧﻪ ﺍﻭﻧﯽ ﮐـﻪ
ﺟﺰ ﺗﻮ
ﺣﻮﺍﺳﺶ به ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺖ
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مكث كن
نفس بكش
اگر بايد گريه كني اينكارو بكن
ولي هيچ وقت نا اميد نشو و به راهت ادامه بده...
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」