eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
416 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
ب من تو عشق قلیچ خان بود با حامد و سوگل و خانواده ی بایرام خان ..شب قبل رسیده بودن ...و هر چی فامیل و نوه و نتیجه بودن خونه ی آتا جمع شدن ... و قلیچ خان سر مست از پسر دار شدنش می خرید و دستور می داد و پذیرایی می کرد ..برو و بیای عجیبی راه افتاده بود و مرد ها توی حیاط ساز محلی می زدن و می ر قصیدن ..بوی کباب و غذا های سنتی ترکمن تو فضا پیچیده بود ...دخترا با رقص سینی های نون روغنی رو جلوی مهمون ها می گرفتن و شادی می کردن @shakh_nabat_1400
داستان 💕💕 - بخش دوم کسی اونجا نبود که ندونه پیری زودرس و چروک های صورت آنه که من بعدا فهمیدم فقط شصت سال داره از کدوم رنج نشات می گیره. تو همون گریه دستشو دراز کرد طرف من,, مفهوم این تمنا رو می دونستم ...فورا بلند شدم و رفتم کنارش منو به آغوش کشید و به ترکی گفت : از همون لحظه که تو رو دیدم یکی به من می گفت آغشام گلین پسرم ..آغشام گلین منم هست ....بغلش کردم و هر دو با هم گریه کردیم که دردش رو می فهمیدم ولی از سوز دلش فقط خودش خبر داشت . و از اون به بعد تنها قلیچ خان نبود که منو به این اسم صدا می کرد ..طوری که خودمم باورم شده بود من اسمی جز این نداشتم . شب همه رفتن و بایرام خان و آرتا و آنه خونه ی ما موندن ..و تو اتاق قلیچ خان خوابیدن که فردا صبح برن تهران ...من تصمیم نداشتم برگردم می خواستم کنار شوهرم و عشق زندگیم بمونم .. فرخنده و سونا هنوز کار می کردن ..که من رفتم به اتاقم تا بخوابم خیلی خسته بودم روز پر ماجرایی رو پشت سر گذاشته بودم ...قلیچ خان پشت سرم اومد و با عجله درو بست و هیجان زده منو کشید طرف خودشو محکم به آغوش گرفت ...و همین طور که صورتشو تو گردن من فرو برده بود نجوا کنان گفت : نرو ..دیگه نرو پیشم بمون خودم هر کاری برای سلامتی تو لازمه انجام میدم. دستهامو پشت گردنش حلقه کردم و گفت : مگه دیوونه شدم از تو جدا بشم اومدم که بمونم ..اگر قراره خوب بشم فقط در کنار تو ممکنه . همینطور که تو بغلش بودم دستشو زد روی کلید و چراغ رو خاموش کرد . داستان 💕💕 - بخش سوم فردا برف زیادی همه جا نشسته بود ..و هوا سخت خراب بود ...قلیچ خان زنگ زد پروازی در کار نبود ...پس همه با هم ..آنه رو بر داشتیم و رفتیم دنبال آلماز خانم تا بریم خونه ی آتا ببینیم نتیجه ی کار دیشب ما چی شده ... من به زحمت راه میرفتم ولی می خواستم همراهشون باشم .. خواهربزرگ قلیچ خان زود تر اومد جلو و گزارش داد که آتا از دیشب آی جیک و آلا بای رو تو اتاق حبس کرده و خودشم چیزی نخورده ....آقچه گل اومد پیش من و با صورتی ملتمسانه گفت : گلین منو ببخش که دیر فهمیدم ..مادرم گناهش بزرگه قبول دارم ولی تو رو خدا اونو ببخش ..نزار بیرونش کنن ..اون مادر منه هر کار کرده از بی عقلی بوده .... گفتم : نگران نباش طوری نمیشه ..ولی عزیز دلم آدم از بی عقلی همیشه صدمه می ببینه کاش یکم مادرت فکر می کرد ..جون آدمها رو نمی گرفت ..تو می دونی اون یک قاتله ؟ ..حرف منو نشنیده گرفت و ادامه داد ...از دیشب آتا آب و غذا رو روشون بسته ..اونقدر گریه کرده داره کور میشه ..رحم کن بهش ....گفتم : نمی دونم چی بگم ,, چشم به خاطر تو هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ... آتا تو اتاق خودش نشسته بود و بر خلاف همیشه که فقط بعد از ظهرها و شب ها قلیون می کشید بساط جلوش پهن بود ..تا چشمش به ما افتاد ..همین طور با غرور بلند گفت : هان قلیچ خان اومدی ؟..منتظرت بودم شیر مرد من ..این زن رو ببر به جایی که آوردیمش ...طلاق نمیدم که افسار پاره نکنه ..بزار با خانواده اش زندگی کنه ..خودت رسیدگی کن ماهیانه بخور و نمیر براش قرار کن ....تنبیه آلا بای هم با خودت ..هر چی باشه قبول ....گلین بیا اینجا بشین چای تازه دم بخور... آنه و آلماز هم وارد اتاق شدن ...آتا نگاهی به اون کرد و طلبکارانه گفت : زندگی رو ول می کنی و سرتو میندازی پایین میری ..بدون اینکه به من بگی؟ ..چی شده توام یاغی شدی ؟ آنه ساکت بود ..نشست کنار سمارو و به ترکی از آلماز خانم خواست ..سینی مخصوص اونو بیاره ...کمی بعد همه دور آتا نشسته بودیم و توی پیاله های چینی مخصوص آنه که در روزهای خوشی ازش استفاده می کرد چای خوردیم .. داستان 💕💕 - بخش چهارم زمستون سرد و طولانی گنبد و برف های پشت سرهم اونجا باعث شده بود من بیشتر خونه باشم و کل فامیل که حالا احساس می کردم منو از خودشون می دونستن بیشتر شب ها خونه ی ما جمع می شدن شکمم روز به روز بزرگتر می شد و من در انتظار به دنیا اومدن بچه ام روز شماری می کردم .... قلیچ خان شب ها سرشو می ذاشت کنار شکم من و در حالیکه پر از احساس و عاطفه بود با پسرش حرف می زد در جایی که هنوز نمی دونستیم دختره یا پسر ,, اون آران صداش می کرد و می گفت خودش اسمشو با خودش میاره ...آران یعنی دشت صاف و گرم ... و درست سوم اردیبهشت ..فصل گل و لاله فصل شادابی دشت های سر سبز گنبد پسر من به دنیا اومد و من فهمیدم که رویا حقیقت داره ...ولی نه برای هر کس ...رویای صادق برای پاک دلان و نیک اندیشان وجود داره ..چون این واقعیت زندگی هست که آنچه فکر می کنیم و عمل می کنیم زندگی ما رو میسازه .. هفت روز بعد، جشن تولد آران توی خونه ی آتا که حالا من یک پای ثابت اونجا بودم برگزار شد ..جشنی بزرگ تر و با شکوه تر از عروسی من ...مامان از سه روز به زایمان پیشم بود و بابام به همراه خانم جان که رقی
داستان 💕💕 - بخش آخر اونشب تمام روستا شام اون تولد رو خوردن ..و این بار آی جیک نه روی غرور و اخم ابرو, پذیرایی می کرد و فرمون آنه رو می برد ...اون بعد از چهار ماه با وساطت من به خاطر التماس های بچه هاش برگشته بود ..و امید وار بودیم که از شر فکر پلید اون خلاص شده باشیم... و حالا پونزده ساله که من شدم یک زن ترکمن ...آتا سه سال پیش فوت کرد و من در کنار آنه عهده دار عروسی ها , مهمونی ها و عزا ها و اختلافات اون خانواده شدم ...در واقع زندگی آسونی نبود ,, فراز و نشیب های مخصوص به خودمون رو داشتیم ولی قوی بودیم چون نیروی عشق وجود ما رو گرم می کرد .. روز مسابقه کورس تابستونی رسیده بود آران یکی از سوار کارای قلیچ خان بود و ما به بردش خیلی امید وار بودیم ..من و پسر دومم آغا جان (دریا دل) و دخترم آیلار (دختر زیبا و پاک) در کنار قلیچ خان منتظر اولین مسابقه ی رسمی آران بودیم ... قلیچ خان آروم دست منو گرفت ..از سردی دستش فهمیدم استرس داره ...بازوشو گرفتم و گفتم : مهم نیست ..اگر این بار نشد حتما دفعه ی بعد میشه ...گفت: به خاطر اون نیست ..برای اینکه پسر من تو کورس شرکت می کنه هیجان دارم... و چهار تایی، همدل چشم به پایان مسابقه دوختیم .... پایان شاد باشید 😍🌹 @shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
☕️سلام دوستان خوبم 🌸صبح دل انگیزتون بخیر ☕️امروز براتون ازخدا 🌸تقدیر بلند،لبخندقشنگ ☕️لطف خدای مهربان 🌸و دلی خالی ازغصه ها ☕️را آرزو دارم 🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
تنهایی رو فقط میشه تو شلوغی حس کرد... 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دلیلی باش که آدم‌ها باور کنند هنوز خوبی وجود داره 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
چه خوب است پیدا کردن کسی که زورش به بی‌حوصلگی ما برسد . 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی تو زمانی شروع به تحول میکند که یک بار برای همیشه تصمیم بگیری واقعا تغییر کنی پس زود باش..❤️🌹❤️ سلام صبحتون 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」