♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #سیوسه
" خوبه دختر نشدی مامانت بدبخت چیکار می خواست بکنه
پرهام خندید. نگاهی به ظرفا انداختم دو تا ظرف پلو خوری درآوردم ظرف غذا را باز کردم و هر کدام را در یک ظرف ریختم و دو تا قاشق بر داشتم و سفره را چیدم.
" بیاید همه چیز آماده شد
پرهام دست محسن را کشید و به سمت آشپزخانه خانه آمدند.
محسن یکطرف نشست که پرهام صندلی را کنار محسن گذاشت
بیا بشین ابجی
رفتم نشستم که صندلی را کمی جلو داد. محسن بشقاب را جلویم گذاشت.
من گرسنم نیست تو بخور
" اگر تو نخوری منم نمیخورم
رها بخور اذیت نکن من گرسنم نیست
قاشق را برداشتم و چند قاشقی خوردم و بعد دست محسن را گرفتم.
" بیا من خوردم توام بخور ، لجبازی نکنا
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به غذا خوردن. گوشی ام زنگ زد که ترسیده نگاهی به آن انداختم مادرم بود.
" بله مامان
کجایی چرا دیر کردی
" با بچه ها چیزی سفارش دادیم دارم میخورم الان میام
خونه که غذا داشتیم باشه بیا
" خداحافظ
ابجی چیشده چرا تو محسن آنقدر پکرید
" هیچی نشده سر یه چیز ساده من قاطی کردم که از محسن هم معذرت میخوام تند رفتم
دستم و انداختم رو شونه اش و بوسه ای روی گونه اش زدم.
" بخشیدی؟
محسن نگاهی بهم کرد قیافه ام را مظلوم کردم.
مگه ناراحت بودم؟ فقط الکی شلوغش کردی
" خوب ناراحت شدی که محل نمیدی ، دوباره بوسیدمش
ابجی منم اینجا نشستما بعدا دل بدید قلوه بگیرید
خندیدم و دو دستم را بالا بردم و به حالت تسلیم گفتم من که کاری نکردم. محسن دستم را گرفت و فشاری داد و لبخند کوتاهی زد.
پاشو رها برم برسونمت دیرت نشه
" باشه عزیزم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #سیوچهار
آخ که چقدر قلبم بی تاب شد ، اگر دیگر نمی توانستم ببینمش باید چی کار میکردم دلم بی تاب و بی تاب تر می شد یک عان به محسن گفتم میشه بریم اتاق کارت دارم بی هیچ حرفی سمت اتاق رفتیم و وارد شدیم. بهم نگاه می کرد و منتظر حرفی از طرف من بود که بغلش کردم خیلی سعی کردم بغض نکنم اما نمی شد هنوز ازش جدا نشده بودم این همه بی قراری میکردم و دلتنگ شده بودم بعد از این باید چیکار می کردم؟ من که همیشه عاشق تعطیلی عید بودم اما امسال اصلا این تعطیلی را دوست نداشتم شاید هم داشتم اما بدون محسن برایم کسل کننده بود.
اخ که چقدر از بلاتکلیفی خسته شده بودم. محسن انگار متوجه حالم شد دست هایش را روی زانو ام قفل کرد و بلندم کرد و چرخاندم که صدای خنده هایم در اتاق پیچید. همانطور من و می چرخاند که نگران کمرش شدم.
_ محسن کمرت درد میگیره بزارم زمین
+ عروسک مگه چقدر سنگینی خیلی هم سبکی تازه
_ ترسیدم کمرت درد بگیره
سرم را بوسید و یک تار از موهای طلایی ام را دور انگشتانش پیچید و به آن پیچ و تاب میداد.
+ رها خانم رضایت میدی بریم؟ یا الان مادر خانومم کلمون و بکنه
خندیدم چقدر خوب که من را خانومش خطای می کرد.
_ بریم. از اتاق بیرون رفتیم که پرهام سری تکون داد.
+ والا من که نفهمیدم شما دوتا چرا اینجوری میکنید یکدفعه حالتتون عوض میشه خدا بده شانس اگر نیلوفر بود باید سه ساعت ناز میکشیدم دعوا میکردم و...
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷مبعث پیامبر مهربانیها حضرت محمد مصطفی (ص) بر تمام مسلمانان جهان مبارک
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مراسم جشن عید سعید مبعث
🕝شنبه ۲۹ بهمن ساعت ۱۴:۳۰
🍀منتظر حضور سبزتان هستیم 🍀
✨مکان : میدان ابوذر / خیابان شهید عیوض خانی/ کوچه حسینیه (داخل کوچه)/ حسینه قدس
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
#دو_خط_شعر
دل مرنجان که زِ هر دل ،
به خدا راهی هست ...
هر که را هیچ به کف نیست
به دل آهی هست
#مولانا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✨﷽✨
🧡دلم در تمنای اجابت دعا . . .
من به تو دل سپرده ام ای خدا 🧡
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سلام 😊✋
روزتون با طراوت و دل انگیز
در این روز دلانگیز و خوش بهمن
برایت آرزو دارم
چو باران آبی و زیبا
بباری شادمانه روی گرد غم🌸
برایت آرزو دارم🥰
سعادت را طراوت را
بهشت و بهترین بهترین ها را🧡🧡
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آرزویت را برآورده می کند خدایی که آسمان را برای خنداندن گلی میگریاند
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」