مهربون که باشی
همش نگرانی که
کسی ازت ناراحت نشه
ولی تهش این تویی که همش دلت میگیره...
۱🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تربیتی
#هویت
♨️نوجوان گمگشته
🔺نوجوانی که در حل بحران هویت ناموفق است، احساس گمگشتگی و رنج میکند. اریکسون این حالت را گمگشتگی یا سرگردانی نقش مینامد. در این حالت فرد ممکن است از همسالان و خانوادهاش منزوی شود یا هویت خود را در هویت جمع گم کند.
⭕️ تعداد زیادی از کارهای غیرعادی نوجوانان ممکن است به دلیل سرگردانی نقش باشد؛ نوجوانی که از خانه فرار میکند، از مدرسه میگریزد، شغل خود را ترک میکند، تمام شب را بیرون به سر میبرد یا رفتارهای غیرعادی بروز میدهد از این قبیل است.
📌قبل از انتشار عقاید اریکسون در بین عموم، این نوجوانان بزهکار نامیده میشدند؛ اما بر اثر نوشتهها و تحلیلهای وی، اکنون به مشکلات این نوجوانان، با دیدی مثبت نگریسته میشود.
نه تنها کسانی که از خانه فرار میکنند، از مدرسه میگریزند و یا شغلشان را ترک میکنند با بحران هویت درگیرند، بلکه همه نوجوانان، بحران هویت مشابهی را از سر میگذرانند. نهایت تفاوت این است که بعضی میتوانند آن را آسانتر حل کنند.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دختر باید خانوم باشه.pdf
17.19M
#دختران
❇️دختر باید خانوم باشه
🌸این کتاب پر است از متنهای کوچیک و جذاب برای دخترخانومهای نوجوان و جوان
⭐️ این کتاب در بخش های مختلفی از جمله فرشته و مترسک، الماس، بلغور عشق، غرولند، دماغ سوخته و … با مطالب کوتاه و خواندنی به همراه تصاویر زیبا تدوین گشته است.
💠نوشته استاد رضا اخوی
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
الهی از شادی اونقدر پر بشید که سرریزش همه ی اطرافیانتون رو سیراب کنه.
الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید
الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه.
فردای خوبی در انتظارتون باشه❤️
#شبتون_آروووم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدویازدهم
+ سلام خوبی؟
نگاهی به صورتش انداختم. خندان و خوشحال بود اما من ذره ای خوشحال بودم شاید بخاطر اینکه بالاخره از تنهایی در می آیم. فعلا که چیزی مشخص نیست سعی میکنم غرورم را حفظ کنم طوری که لااقل به او برنخورد.
_ سلام ممنون همیشه دوستتون باهاتون هست؟
+ نه ولی پسر خوبیه عین داداشم میمونه دیگه باهاش تا اینجا اومدم کاری با ما نداره فکر کنم اینجا جای مناسبی نباشه بیا
جلو تر راه افتاد و پشت سرش به دنبال او رفتم. به دوستش سلامی دادم می دانستم قطع به یقین خبر دوستی ایمان را به گوش محسن می رساند اما برایم مهم نبود چون برای محسن هم مهم نبود. وارد یک کوچه تنگ شد که فقط برای دوتا آدم جا بود.
چند خانه بیشتر در آنجا نبود و ته کوچه یک خانه بود که مانده بودم چقدر درش کوچیک است گویا اهالی آن خانه ماشین و موتور ندارند وگرنه عمرا از این کوچه رد نمی شد.
رویه رویم خیره بهم ایستاد.
+ من حرفام و قبلا بهت زدم رها من واقعا با بقیه فرق دارم واقعا دوست دارم و این و از ته قلب میگم من و لطفا با اون محسن هول مقایسه نکن
_ سجاد من حرفات و قبول می کنم ولی هیچکس با شرایط من نمی تونه بسازه
خواست حرفی بزند که انگشته سبابه ام را جلوی بینی ام گرفتم.
_ هیس هنوز حرفام تموم نشده خوشم نمیاد حرفم نصفه بمونه
_ داشتم می گفتم من شرایط مثل دختر های دیگه نیست خانواده آزادی ندارم و خودمم آزاد نیستم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدودوازدهم
_ راحت تر بخوام بگم من نمی تونم باهات بیرون بیا چه شام ناهار و.. نمی تونم مهمونی بیام اجازش رو اصلا ندارم پدرو مادرم حساسن و ممکنه اگر باهم ببیننمون دوتامون هم بزنن
+ نمی ترسم چون دوست دارم میخوامت
خنده ای کردم.
_ چجوری باور کنم آخه پسر بیا برو این همه دختر به چیه من گیر دادی؟
+ دختر زیاده ولی نه مثل تو به چشمات گیر دادم راست میگن سگ داره پاچه آدم و می گیره منم گفتم که با این شرایط کنار میرم فعلا هم که سال تحصیلی و میبینی که تو راه مدرسه می تونیم هم رو ببینیم فکر نکنم دیگه جای بحثی باشه
سکوت کردم بهترین گزینه سکوت بود. دلم رضا نمی داد اما خودم هم خوشم آمده بود دوست داشتم و باور کردم که دوستم دارد.
لبخندی زدم که آرام کف دستش را جلویم گرفت.
+ قبوله دیگه رها؟
_ باشه قبوله ولی نمیخوام کسی فعلا چیزی از ماجرا بفهمه
دست هایم را آرم روی دستش گذاشتم آنهارا فشرد. چند دقیقه ای نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم و دست هایم را فشرد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوسیزدهم
+ پس همه چی حله رها؟
_ اره اوکیه
از او و دوستش خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم. حرف هایمان را بیشتر در چت می زدیم و همدیگر را هم در رفتن به مدرسه هم برگشت می دیدیم. سجاد یه پایش سرکار بود و یه پایش پیش من در این کوچه و آن کوچه، آنقدر خونه نرفته بود که صدای مادرش در آمد.
یکبار که با تلفن صحبت می کرد صدای مادرش را شنیدم که اورا سرزنش می کرد و می خواست دست ازین کار ها بکشد و به زندگی قبلی اش برگردد. مقصر خودم را می دانستم و ازین بابت ناراحت شدم حق با او بود اما سجاد راضی ام کرد که مقصر نیستم و این خودش است که می خواهد پیش من باشد. باهم خوش بودیم اما تنها چیز کوچکی من را ناراحت می کرد. سجاد به پرهام گفته بود باهم در رابطه ایم و می گفت پرهام از حرف او چا خورده و گفته خودم می خواستم بهش پیشنهاد دوستی بدم. به سجاد گفتم حتی اگر پرهام این پیشنهاد رو می داد من قبول نمی کردم یک داداش بود و بس.
چندوقتی بود مادرم شدیدا درگیر کارهای پایگاه بود و از آن لذت می برد اما من لذتی در آن نمی دیدم. اصرار داشت من هم با او بروم و حتی چندی از دوستانم هم آنجا هستم. اصرار های او آنقدر زیاد بود که بلاخره قبول کردم.
_ مامان من در صورتی میام که همینطوری من و راه بدن نه با چادر و حجابی که تو ازش حرف میزنی
+ آخه رها جان زشته اینطوری..
_ یا میام همینجوری یا نمیام یکیش!
+ خوب باشه چی بگم فقط لباس خوب بپوش.
_ باشه وایسا تا آماده بشم.
تماما مشکی پوشیدم و شالم را روی سرم درست کردم و موهایم را که یکطرفه ریخته بودم کمی داخل گذاشتم.
_ مامان بریم من آمادم
امروز مراسم عزاداري برقرار می شد و وفات هست. به سمت پایگاه راه افتادیم. وارد پایگاه که شدم معذب شدم همه دختر ها یا اغلب بیشتر آنها با حجابی کامل و چادر به سر نشسته بودند.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهاردهم
مسئول پایگاه که فرمانده صدایش می زدند خانم مسن و مهربونی بود هرلحظه انتظار می کشیدم که بهم تذکر بدهند و بگویند چه سر و وضعی است اما نگفتند و من کمی خیالم آسوده گشت. چندتا از دوستان قدیمی ام هم در آن جمع بودند که همین باعث شد کمی یخم باز شود و آنقدر معذب نشوم. قرار شد از پایگاه به مسجد برویم، البته مراسم در خانه حاج آقا برگزار می شد که بالای مسجد بود. با بچه ها به آنجا رفتیم بودند کسانی که چادری نبودند اما برای اینجا آمدند چادر سر می کردند. این کار را دوست نداشتم و دورویی می دیدم از همین بابت خودم دوست داشتم همان چیزی باشم که در حالت عادی هستم.
با دوستانم خوش و بش می کردم که به سمت مسجد روانه شدیم جمعیتمان زیاد بود و همه دختر بودیم. طبقه بالا مسجد خانه حاج آقا بود وارد که شدیم خانم های جوانی با لبخند و خندان سلام و احوال پرسی کردند.
جمعشان خودمانی بود یک رنگ و بوی دیگری داشت از همان اول شیفته آنها شدم به رویم نیاوردند که چادری که نیستم و با آنها متفاوت هستم. خانم حاج آقا خانم جوانی بود که یک دختر کوچک داشت. مراسم با حضور حاج آقا برگزار شد. حاج آقا روضه می خواند و همه گریه و شیون، اما من آنچنان اشکی از چشمانم روانه نمی شد ولی سرم را پایین انداختم.
بعد از مراسم بستنی دادن شوک برانگیز بود. آن هم بستنی کیمی جانم خنک شد، مثل همیشه شروع کردن کاکائو هایش را خوردن که خانم حاج آقا نگاهی به خودش و من کرد.
+ همه پس اینجوری میخرن
کل جمع خندیدند راست می گفتند همه اول کاکائو را میخوردند بعد بقیه بستنی را، زود گذشت اما خوش گذشت. معذب بودنم نمی دانم دلیلش چی بود شاید خجالت از این که من در بین آنها گناه کارم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپانزدهم
رفت و آمد هایم به پایگاه بیشتر شده بود اما از دوستانم پنهانش می کردم. دوست نداشتم کسی بفهمد و مورد تمسخر آنها قرار بگیرم. دیدم نسبت به آدم های مذهبی عوض شد. آنها اصلا خشک نبودند به موقعش می گفتند و می خندیدند. خانه حاج آقا هم زیاد میرفتیم کار فرهنگی می کردیم اگر جشنی بود جشن می گرفتیم.
رابطه ام را با سجاد تمام نکرده ام و هنوز هم چیزی برایم عوض نشده من همان آدمم فقط روابطم با آدم های مذهبی و چادری عوض شده. سجاد این رابطه را خیلی جدی می دید اما من نه نمی دانم چرا حسی به او نداشتم و تصوراتم از تمام پسران بهم ریخته بود. فکر می کردم فقط به دنبال سرگرمی و لذت خودشون هستند. تنها کسی که برای من و در پیش چشمان من بَد نشد آروین بود.
انگار نه انگار که سعی در بیرون کردن عشقش داشتم، دلتنگی ام تمام نمی شد! گویی او را تا به حال ندیدم هربار با دیدن او دست و پایم را گم می کنم. کنترل نگاهم را ندارم و بیراهه میرود و خودش را کوچک می کند. غرق در تماشای او می شوم و گاه بخاطر خجالت سرم را همانند او پایین می اندازم. کاش می شد زندگی همه چیز را ازم می گرفت اما آروین را بهم هدیه می داد. ندانسته عاشقش شدم و به این عشق اعتقاد داشتم اما چه کسی عشقی که یکطرفه است را می خواهد؟ برای خلاصی از رفتار خودم گاه و بی گاه یاد آور می شوم که او نامزد دارد و به زودی عروسی خواهد کرد پس دلبستگی به همچین آدم وجهه خوبی ندارد. خبری از آروین نبود خودم هم همین را می خواستم می خواستم دور باشم و فکرم پی او نباشد و حواسم پرتش نشود. اما نمی شد، تا شب ها آهنگ غمگینی پلی می شد اولین چیزی که در ذهنم خطور می کرد غم نبودن او در زندگی ام بود. کسی که تمام بچگی هایم را با شیرینی نگاهش گذراندم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
#دو_خط_شعر
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست.....
#مولانا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸💫به نام آن خداوندی
⚪️💫کــــه نـــور اسـت
🌸💫خدای روز و این شور و
⚪️💫طراوت کـه از لـطـفـش
🌸💫دل مـا در سُـرور اسـت
⚪️💫با توکل به اسم اعظمت
🌸💫روزمان را با نامت آغاز میکنیم
🌸💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
⚪️💫الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ابریـشم سبزه روی پل فرش کنیم
با نغمه ی سرنا و دهل فرش کنیم
برخیــز که پا به پای اسفنــد عزیز
پیـش قـدم بهـــار، گل فرش کنیم ...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🍓بـرای خـوب شدن حـال دلتـون
🌸نگـاه خـدا رو براتون آرزو میکنم
🍓تـقدیـم بـه تک تک شما عـزیـزان
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
وقتی باعث حال خوبت خودت باشی دیگه هیچ کسی نمیتونه ازت بگیرش❤️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🤲 وان یڪاد
میخوانم برایتان
از بلا دور
از چشم بد در امان
گره از مشڪلاتتان باز
و از نگاه نامردمان در امان باشید
بهترین ها را برایتان آرزو میڪنم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
"چهارشنبه سوری" ✨
جشن باستانیه که به
استقبال بهار میره...
جشنی برای
نزدیک تر شدن قلبها🌱
و "زدودن ناراحتی ها"
مواظب باشیم
باعث ناراحتی کسی نشویم..
چهارشنبه سوری مبارک🔥
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」