♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوچهارم
آروین مشغول چای خوردن بود که ننه علی با حرفی که زد چای بر گلو اش پرید.
+ آروین ننه تو نمی خوای ازدواج کنی والا من چشمم به اینه زن و بچه تورو ببینم.
صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد ترسیده یه نگاهم به او یه نگاهم به ننه علی بود.
+ اگر الان زن گرفته بودی یکی بود بزنه پشتت خفه نشی حالا چاییت و بخور ننه تا خفه نشدی
از دست ننه علی ادم نمی دانست بخنند یا بگرید.
_ ننه علی من دیگه باید برم کاش شما هم بیاید بریم پیش ما باشید
صدای رها شدن نفس آروین را شنیدم.
+ ننه جان اینجا کلی کار دارم شما برید به سلامت باز نری دیگه برنگردی باز به من سر بزن
_ ننه علی بیا بریم دیگه من میخوام فردا برگردم
+ رها خانم فردا می خواید برگردید؟
_ بله من قرار بود فقط یک هفته بمونم دیگه کاری هم اینجا ندارم بهتره برگردم تبریز از درس و دانشگاه عقب نمونم
آروین سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش بازی می کرد. ننه علی چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و اطمینان آخر را بهم داد بعد از روبوسی با ننه علی آروین هم از او خداحافظی کرد زودتر از او از در خانه بیرون زدم.
+ رها خانم ماشین آوردم بفرمایید
_ راهی نیست خودم میرم ممنون
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوپنجم
صدای لاستیک ماشین را که شنیدم به راه خود ادامه دادم. زیر لب از خدا خواسته ای نثارش کردم. در باغ باز بود و بی هیچ حرفی وارد شدم.
+ ابجی خانم کجا بودن؟
ترسیده به سمت صدا برگشتم.
_ ترسیدم چه خبرته بیرون بودم دیگه
+ اون و میدوم کجا بودی؟
_ رفتم پیش ننه علی نمیشناسیش که
+ اونوقت آروین کجا بود؟
با تعجب به او نگاه کردم چرا این سوالات را می پرسید.
_ از خودش بپرس زودتر از من اومده که
+ خودش غرق در فکر بود
_ دنبال چی تو؟ ولم کن صبح پرواز دارم الانم میخوام برم وسیله هام و جمع کنم یک راست از همینجا برم فرودگاه
+ خوب خوب آروم باش غلط کردم چه زود گذشت
_ چقدرم وجودم واسه تو یکی مهم بود
چشم هایش را دور تا دور باغ چرخاند و ّعلم کرد.
+ ابجی بخدا مهم تر از تو تو زندگیم کسی و ندارم یعنی نیست یه خواهر بیشتر ندارم اگر سر به سرت میزارم هم باز دوست دارم
_ باشه له شدم اهورا
وسایلم را جمع کردم و آنهارا جلو در گذاشتم تا یادم نرود. مادرم کلی خورد و خوراک برایم خریده بود که آنجا راحت باشم. امیدوار بودم چمدان هایم سنگین نباشند که آنجا مجبور شوم از وزن آنها کم کنم و با خودم نبرم.
آروین که تا الان در اتاق بود بیرون آمد و نگاهی به وسایل هایم انداخت و کلافی دستی به موهایش کشید. متعجب رفتارش را تماشا کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
.
در نیمه ی این ماه پی ماه نرو،
چون ماه در این نیمه خودش می آید
میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد 🌸
#طاعات_و_عباداتتون_قبول
#کریم_اهل_بیت
#عیدتون_مبارک
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✨خـداوندا
🌙دوستانی دارم آیینہ تمام نمای مهر
✨رسمشان معرفت
🌙ڪردارشان جلای روح
✨و یادشان صفای دل
🌙پس آنگاہ ڪہ دست نیاز
✨بہ سوی تو میاورند
🌙پرڪن از آنچہ ڪہ
✨در مرام خدایی توست
🌙 شبتون بخیر و سرشار از آرامش
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
#صائب_تبریزی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ســلام دوستان🕊🌻
روزتون بخیر
پنجشنبه بهاریتـون🕊🌻
پُر از سلامتی و دل خوش
دور و برتـون
پـر از عشق و محبت🕊🌻
لحظه هاتون غرق زیبـایی🕊🌻
آرامـش سهـم دلهای مـهربـونتون 🕊🌻
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」