فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان گوی حرم ، تولدت مبارک 🎉
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#روز_جوان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💙🧊🦋
سیاه چاله ؛ وسط شلوغ ترین جای تهران !
فردی را تصور کنید که هر چند در کنار دیگران ،زندگی میکند ، اصلا خوبی های دیگران را نمی بیند ، و اگر قرار است از طرق او به کسی خیر برسد این کار را نمی کند و هیچ گاه هیچ کس از وجود او بهرمند نمیشود.
وکم کم مانند یک سیاهچاله
در شهر می شود .
یعنی در میان همه است ولی دیگران علاقه ای به ارتباط با اوندارند.
واگر هم کسی اتفاقی یا از سر اضطرار با او ارتباط برقرار کند ،
سودی نمی برد .
شاید وجود سیاه چاله های فضایی در شهر ها
عجیب باشد ولی سیاه چاله های اخلاقی
در میان وسعت بزرگتری از تجمع انسان ها
وجود دارد وکسی هم به آنها توجه نمیکند.
.
..
...
(ادامه دارد...)
#دخترانه_طور
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_چهارم
دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی ... اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم .
_نمی خوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند .
بی هوا و بدون مقدمه می پرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم "آهان" بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث ...اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم !
_این غذا یخش خوبه ... همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید ...
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته می پرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد . رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی ... ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود ... دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ می زند .
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود؟!
^___^
چالش چالش
چند دقیقه چشم هاتو نو ببندید ؛
فکر کنید ....
بهترین جواب برای این سوال
از نظر خود شما👩
چی میتونه باشه ؟!
[ نظرتونو ارسال کنید ؛ وفقط ۱۰ نفر اول
نظراتشون توی کانال قرار میگیره]
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
الهی جز تو من یاری ندارم
تو را دارم من به کس کاری ندارم
ندارم جز تو یا رب تکیه گاهی
به سوی خود مرا بنمای راهی
استاد حسین انصاریان
#شعر
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
💙🧊🦋 سیاه چاله ؛ وسط شلوغ ترین جای تهران ! فردی را تصور کنید که هر چند در کنار دیگران ،زندگی میکند ،
خورشید باش تا همه گرد تو بگردند، نه سیاه چاله
که هیچ نوری از خود عبور نمی دهد.
حسادت همان عاملی است که تو را از ستاره ای
پر نور به سیاه چاله ای تاریک و وحشتناک تبدیل
میکند.
کافی است خوبی های دیگران را ببینی و از
پیشرفت دیگران شاد باشی.
این رمزی است که به تو میفهماند حسود هستی
یا نه !؟
پایان
#دخترانه_طور
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد دیدن !
وقتی میرید دم در خونه خدا ، اینطوری دعا نکنید ....
#کلیپ
#استاد_پناهیان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_بیست_پنجم
ریجکت می کنم و به فرشته می گویم :
_عجیب نیست ؟
+چی ؟
_رفتارای برادرت
+ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟
بلند می شوم و چادر را در می آورم :
_دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم !
+عزیزم ، شرمنده ... اوا نذارش رو میز کثیف میشه
_بلد نیستم تا کنم
+نمی خواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم
_چطور ؟
چشم هایش برق می زند و لبش بیش از پیش به خنده باز می شود
+زنعموم برام از کربلا آورده
_آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟!
+اونکه آره ... ولی خب نه
_یعنی چی دقیقا ؟
+ولش کن حالا
_بگو دیگه فضول شدم
+آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده
_کی؟
+آقا محمد
_به به ، کی هستن ایشون ؟!
+پسرش دیگه ... پسرعموم
_عجب ! پس دلباخته ای تو هم
+هییس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم ...
_خودت گفتی
+من کی گفتم دلباخته ام ... فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه ...
بلند می زنم زیر خنده و می گویم :
_حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد می زنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ... ببینم این آقا محمد مثل خودتونه،نه ؟
+از چه نظر ؟
_دین و ایمون و این چیزا دیگه
+پسر خوبیه ، محجوب و باخدا
_بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش می کنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه !
+مسخره می کنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟
_خب من میگم باید یه کادوی رسمی تر می داد بهت
+هنوز که خبری نیست ... اینو زنعمو داد که فقط حرفشو زده باشه
_دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟
+طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم
_ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید ؟!
+میان خواستگاری خب
_مثل صد سال پیش دیگه
+سنتی هست ولی نه تا این حد شور
_یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم ؟!
+همیشه که نباید زبونی گفت ، آدم از رفتار و ...
_بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم . تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمی تونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه ... و لاغیر
+حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت می کنیم ! البته زیر نظر خانواده ها
خنده ام می گیرد ، رک می گویم :
_یجوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو می کنید که همیشه مقابلتون جبهه می گیرن
+کی جبهه می گیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم می گیرم :
_من و امثال من ! نمی دونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر می گذره و چجوری اصلا لذت می برید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر می کنم اما ...
ادامه دارد ...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」