فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌عاقبت کسی که به ایران لگد بزند
از حمیدفرخنژاد تا پرستوصالحی
ـــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#نکته_های_ناب
❇️ مدیریت نگاه: به چشمهای خود بیاموزید که هرکسی و هر چیزی ارزش دیدن ندارند. ارزش دیدن را باید از کسانی پرسید که نمیتوانند ببینند و بیخیالی نسبت به این مسئله را باید در مطالعه سرگذشت کسانی به دست آورد که در ندامت نگاه اولشان هنوز خود را سرزنش میکنند.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها گروهی که هلاک نمیشوند!
♨️ توصیه مهم و کاربردی #آیت_الله_بهجت به جمعی از جوانان
✅ راهکاری ساده برای افزایش معرفت
_______________
📚 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز ارتحال آیتالله #بهجت
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 ورود ناوگروه ۸۶ نداجا به آبهای سرزمینی ایران
#زندهبادارتشجمهوریاسلامیایران
#زندهبادجمهوریاسلامیایران
#زندهبادایرانقوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
۷۸ دعوا سر بستن روزنامه نبود
۸۸ دعوا سر نتیجه انتخابات نبود
۹۶ دعوا سر معیشت نبود
۹۸ دعوا سر بنزین نبود
۱۴۰۱ دعوا سر حجاب نبود
✅ دعوا همیشه سر ایران قوی بوده و بس!✋
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در اتاق شیشهای نمایشگاه کتاب چه میگذرد؟
🔹محفل دانایی، محلی برای پاسخ دادن به شبهات جوانان در مساله حجاب!
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه_به_خاطر_دیر_کرد_رمان #خریدار_عشق💗 قسمت 45 بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه... -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خریدار_عشق💗
قسمت46
صبح با نوازش دستی روی موهام بیدار شدم
باورم نمیشد ،سجاد موهامو نوازش میکرد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
سجاد : سلام،خوب اومدم دنبال خانومم با هم بریم دانشگاه...
- ساعت چنده،چرا گوشیم زنگ نخورد ؟
سجاد: نزدیکای ۹ ،اتفاقن گوشیت داشت خودشو میکشت من نجاتش دادم، نمیخوای پاشی ،صبحونه نخوردمااا...
- مامان مگه نیست ؟
سجاد: نه اومدم داشت میرفت خرید ،من میرم پایین تو هم زودتر بیا
- باشه
دست و صورتمو شستم ،موهامو شونه زدم بستم ،رفتم پایین تو آشپز خونه دیدم سجاد ،صبحانه آماده کرده منتظر من بود...
- ببخشید
سجاد: بیا که روده کوچیکه ،روده بزرگه رو خورد
- کی اومدی؟
سجاد: ساعت۸
- از ۸ اینجایی منو صدا نزدی ؟
سجاد: اینقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم کنار آینه ایستاده بودم و مقعنه روی سرمو مرتب میکردم
که چشمم به سجاد افتاد
برگشتم نگاهش کردم - چیزی شده؟
سجاد: نه ،دارم زنمو نگاه میکنم،به قول خودت جرم مگه ؟
- نه ,مال خودته ،حلال و طیب
رفتم نزدیکش
- سجاد
سجاد: جانم
- یه نیشگون میگیری منو ببینم خواب نیستم؟
(سجاد خنده اش گرفت): نزیکتر شد و گونه امو بوسید ،آروم زیر گوشم گفت ،بیداره بیداری عشقم...
از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم ،و بگم خدایا شکرت سجاد داشت میرفت سمت در که گفت: بهار چند دست لباس و وسیله ها تم بردار بعد دانشگاه میریم خونه ما...
- باشه
وسیله هامو برداشتم و حرکت کردیم سمت دانشگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗
#خریدار_عشق💗
قسمت47
از ماشین پیاده شدیم رفتم سمت محوطه دانشگاه دست سجاد و گرفتم و یه لبخندی زدمو حرکت کردیم توی کلاس کنار هم نشستیم
سر کلاس فقط داخل دفترم مینوشتم دوستت دارم سجاد بعد یه قلب میکشیدم...
وبه سجاد نشون میدادم
سجادم یه لبخند میزد
با لبخندش جون میگرفتم
نزدیکای ظهر بود که با هم رفتیم سمت نماز خونه نمازمونو خوندیم
بعد رفتیم سمت کافه دانشگاه
رفتیم یه جا نشستیم
یه دفعه مریم و سهیلا اومدن سمت ما
مریم: سلام بهار خانم ،پارسال دوست ،امسال اشنا...
- سلام ،خوبین؟
سجاد: بهار جان من میرم کلاس تو هم بعدن بیا - باشه
سهیلا: وااا چرا رفت، مگه میخواستیم بخوریمش...
- بیچاره حق داره بره، این چه سرو ریختیه که درست کردین...
مریم: وااا ،چشه مگه تیپمون...
- هیچی ،فقط دسته کمی از زامبی ندارین...
سهیلا: همین زامبیااا این اقا سجاد و بهت معرفی کردنااا...
- بله ،واقعنم ممنونم ازشما
مریم: سهیلا بریم دیگه، دیر میشه...
- کجا به سلامتی
سهیلا: تور جدید پهن کردیم ،میریم ببینم چه ماهی گرفتیم
- فقط مواظب باشین یه موقع ماهی کوسه نشه هااا...
مریم: نترس هر چی باشه از پس زامبیا بر نمیان ...
سهیلا: فعلن ،تو هم پاشو برو تا شوهرت و ترور نکردن ....
نزدیکای غروب کلاسامون تمام شد
بعد باهم رفتیم سمت خونه سجاد اینا
سجاد در حیاط و باز کرد وارد حیاط شدیم
وارد خونه شدیم صدای غر غر فاطمه رو میشنیدم ....
سجاد:چه خبرته دختر ،صدات تا سر کوچه میاد
فاطمه از آشپز خونه اومد بیرون
-سلام
فاطمه:واااییی ،بهار خوبی؟
مامااااااااااااااان بهار اومده
-آروووم چه خبرته!
مادر جونم اومد پیشمون، رفتم بغلش کردم
- سلام
مادر جون: سلام عزیز دلم خسته نباشی
فاطمه: واااییی بهار بیا که خدا تو رو رسوند -
چی شده ؟
فاطمه:من هر چی میگم امتحان دارم باز مامان خانم میگه غذا درست کن ،آخه انصافه
سجاد:منظورت چیه،الان بهار غذا درست کنه !
فاطمه:چی میشه مگه ،فقط امشب ،خواهش
-باشه ،برو درستو بخون
فاطمه:الهی قربونت برم
سجاد دستمو گرفت
سجاد :لازم نکرده، بهار خسته اس ،خودت برو یه چیزی درست کن
مادر جونم میخندید:
ول کنین بابا، خودم درست میکنم
فاطمه:ای زن زلیل از الان دیگه
با حرف فاطمه خندم گرفت وارد اتاق شدیم ،لباسامونو عوض کردیم،وضو گرفتیم نمازمونو خوندیم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸