eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
423 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میانبرهایی که موقع کار با کامپیوتر حتما نیاز میشه! 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۲۵ سهراب و آقاسید ،هم قدم بایکدیگر از د
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۶ ناگهان انگار سرش سنگین شد، فارغ از اطراف و اتفاقات دور و برش، سرش روی ضریح آمد و خوابی عجیب او را ربود؛... 💤پسر بچه ای داخل نهری آب که‌اطرافش پر از درختان سربه فلک کشیده‌ی نخل بود ، دست و پا میزد و دختربچه ای که تقریبا همسن پسر بود،چوبی را به طرف او‌ میداد تا بوسیله‌ی آن، هم بازی‌اش را نجات دهد... اما دست پسربچه به چوب نرسید و در حالیکه تقلا میکرد ، به عمق آب فرو رفت، دخترک با تمام توان فریاد زد : پدرررر، پدرررر، بشتاب ،مرتضی.....مرتضی غرق شد. رؤیا به پیش میرفت که با آمدن دستی به روی شانه اش ،از خواب بیدار شد.... چشمانش را گشود و باتعجب ،چهره‌ی‌ نورانی پیرمردی را پیش رویش دید.پیرمرد در حالیکه بسته ای را به طرف سهراب میداد گفت : _کجایی جوان ؟! انگار دردی بزرگ در سینه داری، ساعت هاست که زیر نظرت دارم، مدام در حال درد دل با آقا بودی و تا دیدم سرت به روی شانه افتاده، ترسیدم نکند شما را طوری شده باشد. سهراب لبخند کمرنگی زد و با اشاره به بسته گفت : _نه حالم خوب است ، دفعه‌ی اولم است که لیاقت حضور در حرم، نصیبم شده، گرم گفتگو با امام بودم، حالا این چیست؟ پیرمرد بسته را روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : _ان شاالله حاجت روا شوی، نمیدانم؛ این بسته را آقایی که درست شبیه شما لباس پوشیده بود، داد تا به محض تمام شدن زیارتت، به دست شما برسانم. یک لحظه سهراب گیج شد،اما با یاد آوری آقاسید، اطراف را از نظر گذراند و وقتی متوجه شد، ایشان نزدیک ضریح نیستند و گویا از حرم رفته‌اند، از آن پیرمرد که به نظر می‌رسید خادم حرم رضوی باشد، تشکری کرد...و همانطور که نشسته بود، عقب عقب خود را کشید تا پشتش به دیوار حرم رسید،.. به دیوار تکیه داد و بسته را باز کرد،.. در کمال تعجب ،یک جفت گیوه نو ، درست اندازه ی پایش و در کنارش هم کیسه‌ی کوچکی که مشخص بود پر از سکه هست، وجود داشت... سهراب همانطور که خیره به ضریح بود ، دستانش را بالا برد و گفت : _خدایا شکرت و باخود فکر میکرد، به راستی این سید کی بود؟.. کاش آدرس منزلش را گرفته بود، کاش نام اصلی‌اش را پرسیده بود...اما او رسم جوانمردی را تماما رعایت کرده بود ،نه تنها لباس و کفش و غذا به او داد ،بلکه پول هم در اختیار او گذاشته بود،...پس دیگر احتیاجی به حضور او نداشت.... سهراب کیسه ی سکه ها را داخل شال کمرش زد،کفش‌ها را به دست گرفت و از جا بلند شد...همانطور که رو به ضریح بود، عقب عقب رفت تا به درب خروجی رسید. بار دیگر سلامی به امام داد و از حرم خارج شد... کفش‌ها را به پا کرد و به قصد رفتن به کاروانسرا حرکت کرد، مانند کودکی‌هایش ، نشاطی فراوان به او دست داده بود ،یک آن خواست از روی جوی آب جلویش با یک پرش بلند بپرد..جستی زد و خود را آن طرف رساند.. و به عادت همیشه ،دستش را به طرف گردنش برد، تا آن حرز آرامش بخش را لمس کند.. اما خبری از قاب چرمین نبود..‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۷ سهراب که متوجه نبود قاب چرمین برگردنش شد، فوری و با دلهره ،راه رفته را برگشت،... او‌ گمان میکرد که بند قاب پاره شد و جایی افتاده ،وگرنه محال بود که از گردنش خود به خود بیافتد...با دقت تمام ، نقطه به نقطه حرکتش را بررسی کرد تا رسید داخل حرم،... کفش از پا به درآورد رفت جلوی ضریح،... دوباره دستی به روی سینه گذاشت، سلام داد و با لبخند رو به ضریح گفت : _مثل اینکه توبه ی ما را پذیرفتید و دل از این عبد گنهکار نمیکنید... در همین حین ،پیرمرد خادم به او نزدیک شد و گفت : _چه شده جوان ؟ نرفته برگشتی... سهراب نگاهش را از ضریح گرفت و رو به پیرمرد گفت : _راستش...راستش یه قاب چرمین به گردنم بود، البته از لحاظ مادی ارزش چندانی نداشت اما برای من ،مثل زندگی‌ام ارزش دارد، فکر کنم آن را در حرم گم کردم. پیرمرد در حالیکه با نگاهش کف زمین را جستجو‌ میکرد گفت : _من چیزی ندیدم ،مطمئنی اینجا افتاده؟خوب فکر کن و ببین تا کجا آن را داشتی؟ سهراب همانطور که خیره به لبهای پیرمرد بود گفت : _صبر کنید، آری درست است تا گرمابه بر گردنم بود...آنجا ...آهان به آقاسید دادمش... پیرمرد سری تکان داد و گفت: _پس برو از آقاسید پسش بگیر و با زدن این حرف از سهراب دور شد، سهراب ذهنش مشغول بود که زائر دیگری از کنارش گذشت و به او تنه زد... سهراب جلو رفت بوسه ای بر ضریح زد و گفت : _آقا سید میگفت حاجت روا میکنی،من از شما اصالتم را خواستم ،حال آنکه تنها چیزی هم که نشانه‌ای از زندگی گذشته‌ی من بود را نیز از دست دادم،حالا چه کنم؟ در این شهر بزرگ و شلوغ سید را از کجا پیدا کنم؟ و ناگهان خود را به ضریح چسپانید و ادامه داد : _امام رضا (ع)،جان پسرت، کمکم کن در مسابقه‌ی فردا برنده شوم، به قصر راه پیدا کنم و آن قرآنی را که کریم میگفت و‌ گویا نشانی خانواده‌ی من در آن است را بیابم... امام رضا ع، جان هر که را دوست داری ناامیدم مکن و با زدن این حرف ،عقب عقب آمد و از درب خارج شد....سهراب کلا در خیالات خود دست و پا میزد... و راه کاروانسرا را در پیش گرفت،..او به فکرش رسید تا از کسبه و آن حجره دار داخل بازار سراغ آقا سید را بگیرد تا قاب چرمین را از او باز پس گیرد... همانطور که جلو میرفت، خود را داخل بازار دید، سریع خودش را جلوی همان دکان صبح رسانید، فروشنده انتهای دکان خم شده بود و مشغول کاری بود،... سهراب سینه ای صاف کرد و با صدای بلند گفت : _آهای عمو!! من نشانی آقاسید را میخواهم... دکان دار کمرش را صاف کرد و به طرف او برگشت و گفت : _علیک سلام ،کدام سید؟ در این شهر پر است از آقا سید که هر کدام هرازگاهی گذارشان به اینجا می‌افتد. سهراب جلوتر رفت، خوب که دقت کرد ،این آقا ،فروشنده‌ی صبح نبود، پس با من و من گفت : _آن آقایی که صبح داخل دکان بود...آن آقا، سید را می شناسد... دکان دار نزدیک تر آمد ، همانطور که آجیل های دستش را زیر و رو میکرد از زیرچشم، نگاهی به سهراب انداخت و گفت : _صبح پدرم اینجا بود ،ساعتی پیش برای امری فوری از خراسان خارج شد ، به گمانم تا ده روز دیگر هم برنگردد.. سهراب آهی کشید و بدون اینکه حرفی بزند از جلوی دکان گذشت... و با خود گفت : انگار عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا سهراب نگون بخت به خواسته اش نرسد... بعد از طی مسافتی بالاخره به کاروانسرا رسید... یاقوت‌یک‌چشم روی صحن‌کاروانسرا بود ، دست هایش را پشت سرش زده بود و در حال قدم زدن اطراف را از نظر میگذراند،... تا چشمش به سهراب با ریخت و قیافه ی جدید افتاد، فی‌الفور جلو آمد و همانطور که نیشش را باز کرده بود گفت : _به به پسر کریم بامرام، اولش نشناختمت، چی شده تیپ و لباس عوض کردی؟ چقدر شبیه آقا س....و ناگهان ادامه ی حرفش را خورد. سهراب چشمانش را ریز کرد و گفت : _شبیه کی شدم؟!! یاقوت دستش را تکان داد و گفت : _شبیه هیچ، شبیه آقازاده‌ها ، شبیه بزرگان شده‌ای... سهراب شانه ای بالا انداخت و راه اتاق را در پیش گرفت،... در حین رفتن متوجه قلندر شد که داشت با خوشحالی ورجه ورجه می کرد و رخت و کلاه نویی را انگار تازه خریده بود و به نظر هم گران قیمت می‌آمد به رخ دیگران می کشید. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۲۸ سهراب وارد اتاق شد، نگاه به بقچه‌اش که الان یک دست لباس بیشتر داخلش نبود کرد،... میخواست گیوه‌ها را از پا در آورد و بعد از یک صبح پرحادثه،اندکی دراز بکشد، که یاد رخشش افتاد ، به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت طویله حرکت کرد.... وارد طویله شد و به جایی که میدانست رخش در آنجاست رفت، طویله اندکی تاریک بود،چند دقیقه ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،..رخش که انگار بوی صاحبش را شنیده بود، شیهه ای کوتاه کشید... سهراب جلو رفت و با ناز و نوازش دست به یال اسب سیاه و عزیزش کشید و گفت : _سلام رفیق راه، چطوری؟ میدونی امروز تمام دارو ندارم را از دست دادم ، اما به جهنم، خیالی نیست،تا تو را دارم غم ندارم و بعد بوسه ای از پوزه رخش گرفت و ادامه داد: _میدونستی تو خیلی برام عزیزی...آخر تو اولین نه ..نه...تنها هدیه‌ای هستی که در طول عمرم گرفتم... سهراب همانطور که خیره به چشمان درشت رخش شده بود، یاد وقتی افتاد که خسته و کوفته از بیابان آمده بود،... هنوز به خانه نرسیده بود که دود آتشی که از خانه‌ی یکی از همسایه‌هایشان به هوا میرفت توجهش را جلب کرد.. و تازه متوجه شد که اصطبل خانه ی همسایه آتش گرفته... و پسر کوچک مش باقر و مادیان او داخل اصطبل گیر کرده بودند،.. سهراب بدون اینکه به عواقبش بیاندیشد، پتویی به خود پیچید و دل به هرم آتش زد و نه تنها پسرک سر به هوا بلکه مادیان پا به ماه مش باقر را از آتش نجات داد.. و مش باقر برای اینکه جبران کار انسانی و شجاعت او را بنماید ،به محض آنکه کره مادیان به دنیا آمد، او را به نام سهراب زد و کمی بعد ، کره را به سهراب هدیه کرد...و این اسب اصیل، شد رفیق تنهایی های سهراب... سهراب غرق در خاطراتش بود... که با بلند شدن صدا از پشت سرش به خود آمد. قلندر که از خوشحالی شلنگ و تخته میزد جلو آمد و گفت : _ببین چقدر اسبت شادابه ، از دیشب مدام تیمارش کردم و دستی به روی اسب کشید و ادامه داد: _عجب اسب زیبا و فرزی ست...بی‌شک در مسابقه ی حاکم خود را خوب نشان خواهد داد. سهراب نگاهی به لباسهای نو قلندر کرد و گفت : _ببینم گنج پیدا کردی یا یاقوت خان دست و دلباز شده که عید نشده ، رخت نو و عیدی به تن کردی؟ قلندر ذوق زده دستی به قبای گل بادامی اش کشید و گفت : _مدتها بود آرزوی چنین لباسی داشتم ، انگار قدم تو خوب بود ، مسافری دست و دلباز به کاروانسرا آمد و انعام خوبی به من داد و... سهراب به میان حرف قلندر پرید و گفت : _خوب خدا را شکر ، اما باید بگویم من بابت تیمار رخش ،پولی ندارم که انعامت دهم. قلندر خنده ی ریزی کرد و‌گفت : _اشکال ندارد از صدقه سری شما به ما رسیده.. سهراب با تعجب سرش را به طرف او گرداند و‌گفت : _چی؟ چی گفتی؟ قلندر با حالتی دست پاچه گفت : _هیچ‌..هیچ‌میگویم اگر در مسابقه بردید ، جبران خواهید کرد...راستی، اگر قصد داری در مسابقه شرکت کنید، باید امروز به میدان کنار قصر بروید و نامتان را بنویسید، درضمن برای کسانی که از راه دور امده اند به قصد شرکت در مسابقه، در میدان کنار قصر ،چادرهایی برای پذیرایی و اسکان آنها برپا شده...از من میشنوی به آنجا برو و لااقل رقیبانت را قبل از مسابقه بشناس... سهراب با خوشحالی دستی به پشت قلندر زد و گفت : _ممنون پسر که باخبرم کردی...قول میدهم اگر در مسابقه بردم ، هر چه بخواهی برایت بگیرم . قلندر نیشش تا بنا گوش باز شد و همانطور که خوشحال وارد طویله شده بود ، خوشحال‌تر بیرون رفت... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 38 توی کتابخونه مشغول درس خوندن بودم که با صدای آلارم گوشی همه هوش و حواسم رفت! به نظرم این خیلی بی ادبیه که هوش و حواس آدم بدون اجازه سرش رو بندازه پایین و بره! الان من روی بودنش حساب کرده بودم! نبودش من رو از درس میندازه، کی پاسخگوئه؟ باید روی تربیتش کار کنم. آقای تمرکز میتونه مربی خوبی براش باشه. یادم باشه استخدامش کنم. البته ایشونم به این راحتی ها اومدنی نیست! ولی اگر بتونم بیارمش هوش و حواس دیگه جیم نمیکنن برن. دقت کردین؟ وقتی درس نمیخونی هیچکی کارت نداره! خدا نکنه نیت کنی یه مطالعه ای داشته باشی. شما رو نمیدونم. من یکی که اینطوری ام. کافیه دستم به کتاب بخوره و لای کتاب رو باز کنم! هرچی مشکلات و بدبختی و بیچارگی هست یادم میاد! گوشیم زنگ میزنه، یهو همه یادشون میاد که کلی باهام کار دارن! ذهنم خسته میشه، خمیازه م میگیره و به طور کاملا اتفاقی خوابم میاد! انگاری درس خوندنم یه آسیبی به موجودات زمینی و فضایی میزنه که همه چیز و همه کس دست به دست هم میدن تا درس نخونم! جالب اینجاست که وقتی بیخیال درس بشی همه این گرفتاری ها حل میشه! فرض کن نخوام درس بخونم! تا نصف شب هم توی رختخواب از این شونه به اون شونه بشم بازم از این خواب فلان فلان شده خبری نیست! البته که دست بالای دست بسیاره! منم که روال اینا رو بلد شدم، قبل خواب میشینم درس میخونم تا سر و کله این خوابه پیدا بشه. باید گوشی رو سایلنت میکردم که فراموش کرده بودم. با خودم کلنجار رفتم تا سراغ گوشی نرم! مثلا تمرین تمرکز! نشد که نشد! گوشی رو برداشتم و سراغ پیام ها رفتم! یه پیامک از طرف وزرات علوم بود: «دانشجوی گرامی! تبریک بابت رتبه برتر در آزمون دانشگاه علوم پزشکی تهران. جهت اطلاع از شرائط مرحله دوم آزمون به سایت وزارت علوم مراجعه فرمائید» روی لینکی که در ادامه متن بود کلیک کردم. البته چون دیدم لینک خود سایت وزارت علومه این کار رو کردم! از وقتی دخترخالم با همین لینک های الکی و فیک همه حساب هاش خالی شده بیشتر دقت میکنم. شما هم براتون هر لینکی اومد زارتی کلیک نکنید روش! ممکنه ویروس پیروسی چیزی باشه! مخصوصا پیروس! منتظر شدم که به سایت وصل بشه امان از این اینترنت ها! هر وقت دلشون بخواد تخت گاز میرن و هر وقت عشقشون نکشه آدمو عذاب میدن! بالاخره وارد سایت شدم! به قسمت اطلاعیه ها رفتم و اونی که باید رو پیدا کردم. در مورد دور دوم آزمون و سهمیه دانشگاه ها و این ها گفته بود. کل مسابقه 3 مرحله بود. مرحله اولش که به خیر و سلامتی گذشت. برای رسیدن به مرحله سوم باید سهمیه دریافت میکردیم. ولی رسیدن به این سهمیه کار حضرت فیل بود! چیزی که میدیدم خیلی خفن تر از اون چیزی بود که تصور میکردم! باید با برنده های مرحله اول همه دانشگاه های دولتی مسابقه میدادم. و در این رقابت فقط 2 نفر سهمیه رسیدن به مرحله آخر رو دریافت میکردن! اینطوری که کار خیلی مشکله. البته اوضاع دیگران هم بهتر از ما نبود! کلا 14 نفر میتونستن به مرحله آخر راه پیدا کنن. سهمیه کل مراکز تحصیلی کشور واسه مرحله آخر اینطوری بود : تعداد نفرات عنوان مرکز تحصیلی 3 نفر از کل دانشگاه های دولتی 3 نفر از کل دانشگاه های آزاد 3 نفر از کل دانشگاه های پیام نور و دانشگاه های غیر انتفاعی 2 نفر از کل دانشگاه های فنی و حرفه ای و دانشگاه های علمی کاربردی . 3 نفر از کل حوزه های علمیه این یعنی یه رقابت فوق سنگین توی این مرحله پیش روم بود! گوشی رو کنار گذاشتم و سراغ درسم رفتم ولی اونشب فکر آزمون مثل بختک افتاده بود به جونم و مثل خروس روی مخم رژه میرفت! یه کمی با ذهنم کلنجار رفتم اما حریفش نشدم. دیدم نمیتونم درست و حسابی درس بخونم رفتم تا بخوابم تا لااقل یه کار مفیدی کرده باشم! بعد کلی فکر و خیال بالاخره خوابم برد. ✍️ مجتبی مختاری ═ೋ❅📚❅ೋ═ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️پروردگارا امشب 💜دلی آرام ،قلبی نورانی ⭐️شفای همه بیماران ، 💜زندگی شـاد و عالی ⭐️سلامتی جسم و روان 💜نصیب همه بندگانت بفرما ⭐️ستاره‌ی بختتون روشن 💫✨🌙 =====🍃🌺🍃= =====🍃🌺🍃===== 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا