eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
430 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
.✌️... ✨امروز‌خوب‌تر‌باش برای‌خودت... برای‌همه برای‌زمینی‌که‌به‌خوب‌بودنت‌نیاز‌داره☺️ ـــــــــــ🌳 اشتباه نکنین اینجا اروپا نیست، اینجا ماسال خودمونه.🤓 🇮🇷#ایران_زیبا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت بسیار جالب و آموزنده عنایت امام حسین به دو جوانی که در مجلس روضه می خندیدند. | #بخوانید👆🏻 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✍ استاد ابراهیم اخوی 🔘 نرم افزارهاي ارتباطي تلفن همراه، اين روزها خيلي ها را سرگرم کرده است. واتس آپ، اینستاگرام و ... نرم افزارهاي پرطرفداري هستند که به راحتي در صفحه گوشي ما عرض اندام مي کنند و ما همنوا با ديگر اقشار باکلاس جامعه که از سواد رسانه اي! بالايي برخوردارند، دست از گوشي برنمي داريم و گاهي تا پاسي از شب به واکاوي محتوا و انتقال پيام هايي مشغوليم که بسيار هم مهم و سرنوشت سازند! 🔻 تا جايي که کارشناسان اعلام کرده اند: «95 درصد کاربران واتساپ محتوايي چون سلام، صبح بخير و من دارم مي رم بخوابم را در اين نرم افزار مبادله مي کنند و به جاي آن حس عميقي ناشي از به روز بودن، مفيد بودن براي هزاران نفر و اينکه من تکيه گاه رواني بسياري هستم! دريافت مي کنند...» 🔺 اما از فريب همه که بگذريم، محال است بتوانيم سر خودمان را کلاه بگذاريم و آسوده باشيم. 🌺 ادامه دارد.... 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💫اگر روزی دیگران را از خودمان بهتر دیدیم و برای آنها بیشتر از خودمان ارزش و احترام قائل شدیم، آن وقت جای خوشحالی دارد. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
#تربیتی ✍ استاد ابراهیم اخوی 🔘 نرم افزارهاي ارتباطي تلفن همراه، اين روزها خيلي ها را سرگرم کرده اس
❇️ واقعيت اين است که بسياري از ما همراه با ديگر کاربران مانند صوفيان حکايت بالا، نواي«خربرفت و خربرفت» بر زبان داريم و از کف رفتن سرمايه را فراموش کرده ايم. برخي از آسيب هاي دنياي مجازي عبارتند از: 1⃣ وقت مهم نيست. 🔸يکي از پيام هاي خطرناک که به تدريج و به همين ترتيب در ذهن ما رسوب مي کند، اين است که هر وقت و به هر ميزان خواستيد مي توانيد ارتباط برقرار کنيد. اصلا مهم نيست که چقدر وقت گذاشته ايد بلکه آنچه اهميت دارد، ميزان لذت شما از اين ارتباط است. 🔹اگر تعداد ساعت هايي که گروه سني نوجوان و جوان با آن همه استعداد و توانايي پاي اين نرم افزارها هدر مي دهند، جمع کنيم، به آمار وحشتناکي مي رسيم که مي توانست به شکوفايي فرد و جامعه او تبديل شود. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه 📣 توجه 📣 🔶دوستان عنایت داشته باشید 🔷قلک های پارسال که از موسسه گرفته بودید باید امسال قبل از محرم تحویل موسسه میشد ♨️ متأسفانه هنوز تعداد زیادی تحویل داده نشده ✅ این قلک ها فقط مخصوص موسسه میباشد اگر جای دیگری داده شود قید شرعی به همراه دارد 💟 لطفا اگر قلک هنوز در منزل هست هرچه سریعتر تا آخر این هفته به موسسه تحویل داده و اجرش را ببرید 💢دوست عزیز ما آنچه باید گفته می‌شد گفتیم مسئولیت ما بقی با شماست. ادرس موسسه خیابان ابوذر خیابان. عیوض خانی نبش کوچه احسانی نبش گلفروشی موسسه امام رضا (ع) 09128157711پیامک برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید. ☎️۵۵۷۹۲۱۷۹ ☎️۵۵۷۹۲۱۸۹ 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۹۳ فرنگیس باانگشت دستش عسل و‌کره را بهم
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۴ فرنگیس خود را به محل مورد نظر رسانید ، صدای رودخانه‌ای خروشان که بی‌مهابا به پیش میرفت در گوشش پیچید... و نوای پرندگان همراه نسیمی که از بین درختان می‌وزید آهنگی آرامش‌بخش را بوجود آورده بود،... اما فرنگیس بی‌توجه به تمام این زیبایی‌ها، خیره به تخته سنگ سفید و بزرگ وسط رودخانه، در ذهنش گفته هایی را که میخواست بر زبان بیاورد،مرور میکرد.... بالاخره پس از گذشت لحظاتی ، صدای سم اسبی که شتابان می‌تاخت ، به گوش رسید و بی‌شک کسی جز بهادرخان نمیتوانست باشد.... فرنگیس سوار بر اسب ، لب رودخانه ایستاد و بهادرخان که انگار او اسب بوده و راه پیموده، نفس زنان خود را به فرنگیس رسانید، تعظیم بلند بالایی کرد و همانطور که سرش را بالا گرفت و گفت : _سلام شاهزاده خانم زیبا ، تا پیغامتان به دستم رسید فی‌الفور خودم را رساندم، بنده در خدمتگزاری حاضرم و وقتی مغموم و سرشکسته از نرسیدن به عشقم، به این مکان پناه آوردم، هرگز به مخیله ام خطور نمیکرد که دلبر پری رویم را اینچنین ملاقات کنم، الان هم اصلاً باورم نمیشود ، فکر میکنم در خوابی بس شیرین به سر میبرم... فرنگیس که حوصله‌اش از وراجی ها و تملق گویی بهادرخان سر رفته بود و نمیخواست او به سخنانش ادامه دهد ، به میان حرف بهادر دوید و گفت : _نه جناب بهادرخان ، اینک نه خواب هستید بلکه هوشیارتر از همیشه‌اید ، به اینجا نخواندمتان که برایم نغمهٔ عاشقانه سر دهید که من بیزارم از هر عشقی از طرف جوان مکاری چون شما.... بهادرخان که تمام رؤیاهایش دود شده و از توهین فرنگیس به شدت عصبانی شده بود گفت : _نمی دانم کدام حرفهایتان را باور کنم؟ آن سخنان عاشقانهٔ کنار چشمه را، یا این حرفهای تندتان را....آن عروسی نیمه کاره و فرارتان را یا این.... فرنگیس که حالا کمی متوجه موضوع شده بود با فریاد به میان حرف بهادرخان پرید و گفت : _ای مردک حیله‌باز، فکر نکن که من از کارها و نقشه‌هایت بی‌خبرم ، تو آنچنان در نقش خود فرو رفته ای که یادت رفته ،نیت تو تاج و تخت خراسان است و فرنگیس هم این وسط یک وسیله است..حالا که دانستی من از ظاهر و باطنت خبردارم.. لطفا از نقش خودت بیرون بیا و گوش بگیر چه میگویم... و با اشاره به آبهای خروشان که وحشیانه به پیش میرفتند ادامه داد: _من اگر خودم را طعمهٔ این رودخانه کنم ، محال است وسیله‌ای برای بالا کشیدن شیادی چون تو شوم، پس راه خودت را بگیر و دیگر نه تنها دور و بر من ، بلکه دور و بر قصر و قصرنشینان هم پیدایت نشود وگرنه..... بهادرخان که از خشم خون خودش را میخورد و کاملا متوجه بود دستش برای فرنگیس رو شده گفت : _وگرنه چه؟؟ تو‌چه میدانی ازقدرت بهادرخان ای ضعیفهٔ بینوا؟!! و با زدن این حرف.... شلاق دستش را بالا برد تا بر تن فرنگیس فرود آورد....فرنگیس که انتظار چنین جسارتی را نداشت ،اسب را چند قدم به عقب برد،..چون پشت سرش رودخانه بود نمیتوانست بیشتر فاصله بگیرد. شلاق بر هوا رفت و محکم به گردن برفی، اسب شاهزاده خانم خورد،... اسب با این ضربهٔ ناگهانی، رم کرد و ناگاه فرنگیس به پشت داخل رودخانه پرت شد....سرش به تخته سنگ مرمرین خورد و آن سنگ سفید با خون قرمز، رنگ گرفت.... بهادرخان که در واقع فقط قصد ترساندن فرنگیس را داشت، با دستپاچگی از اسب به زیر آمد.. و میخواست هرطور شده فرنگیس را از آب بیرون بکشد....اما آب خروشان قوی تر از او بود تا بهادرخان به خود آمد ، جسم بیهوش فرنگیس،فرسنگها از او فاصله گرفته بود و آب او را با خود برد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۵ روح انگیز مانند مرغی سرکنده، بی هدف طول و عرض سالن را می‌پیمود... و زیرلب حرفهایی زمزمه میکرد که نامفهوم بود ،اما حرکاتش حاکی از فشار و استرس شدید روحی اش بود.... درب سالن که باز شد، روح انگیز با شتاب خود را به فرهاد رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او سخنی بگوید ، یقهٔ پسرش را در دست گرفت و‌گفت : _فرهاد، بگو ببینم تو از فرنگیس خبری داری؟ آخر او هم آدمیزاد است نه آب شده به زمین رفته و نه بال درآورده به آسمان برود، چند روز است قصر را زیر رو کردم به هوای اینکه در گوشه ای پنهان شده تا هیجان و عصبانیت ما فروکش کند ، اما حالا که جزء به جزء قصر را گشتم ، مطمئنم نیست...اینجا نیست... و سپس بغضش ترکیدو همانطور که یقهٔ فرهاد را رها میکرد مانند انسان مجنونی به دور خود گشت و با صدای بلند فریاد زد : _فرنگیس..‌کجایی نازدانهٔ مادر ، خودت را نشان بده ....به خدا هیچ خطری تهدیدت نمیکند، گوربابای مشاور و پسرش، گور بابای مردم پرحرف.....من تو را میخواهم ....بیا مادر.... و سپس همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری شده بود رو به فرهاد کرد و گفت : _پسرم ، من میترسم...از دیروز ولوله‌ای در جانم افتاده...میترسم برای فرنگیس اتفاق بدی افتاده باشد... فرهاد با لبخندی بر لب جلو آمد ، دستان سرد مادرش را در دست گرفت و گفت : _مادرجان ، نگران نباشید، فرنگیس جایش امن است ، اگر امر کنید ، هم اینک قاصدی میفرستم و فردا او را در اینجا خواهی دید... روح انگیز ناباورانه به چهرهْ پسرش چشم دوخت و‌گفت : _راست می گویی یا برای دلخوشی من چنین میگویی؟! فرهاد خنده ای نمکین کرد و‌گفت : _خودم راهی‌اش کردم، البته با چند محافظ و به همراه دایه سروگل...خیالت راحت ،خبر سلامتی‌اش هم دارم... روح انگیز نفس راحتی کشید و به سمت صندلی بالای سالن رفت و همانطور که روی آن لم میداد گفت : _داد از دست شما دوقلوها ، بیا و بنشین و از اول تعریف کن، چه بوده و چه شده؟ فرهاد با قدم های آرام به پیش میرفت که ناگهان درب سالن را به شدت زدند و پشت سرش درب باز شد و نگهبانی که همراه شاهزاده فرهاد آمده بود، هراسان خود را داخل اتاق انداخت.... فرهاد با عصبانیت به طرف او برگشت و‌ گفت : _چرا چنین در زدی؟ مگر اجازه ورود دادند که بی‌ادبانه خود را به داخل اتاق انداختی؟ نگهبان نزدیک شاهزاده شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد... فرهاد اخمهایش از هم باز شد و بلند گفت : _دیگر لازم نیست،پنهان کاری کنید ، جناب شاه‌بانوی قصر از همه چیز آگاه است ، اگر قاصدی از شکارگاه آمده ، بگویید بیاید داخل.... نگهبان گفت : _قربان....آخه... فرهاد به میان حرفش پرید و‌گفت : _اما و آخه نداریم نشنیدی چه گفتم؟! و سپس دستانش را از هم باز کرد.... و ابروهایش را بالا داد و رو به مادرش گفت : _دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم.... نگهبان با ناراحتی بیرون رفت...و قاصدی خاک آلود با رنگی پریده که مشخص بود ساعتها تاخته و خسته راه است، داخل سالن شد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۶ قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد... و بعد از سلام و تعظیم، میخواست حرفی بزند که ناگاه با صدای سرفه شاه‌بانو‌ که گلویش را صاف میکرد متوجه او شد....آشکارا یکه ای خورد و سلامی هم به روح‌انگیز داد و نزدیک فرهاد شد... و میخواست در گوشش چیزی زمزمه کند... که شاهزاده فرهاد خود را کنار کشید و گفت : _به آن یکی سرباز هم گفتم ، پرده‌پوشی بس است، شاه‌بانوی قصر از کم و کیف قضیه خبر دارد، لطفا هر پیغامی که از سوی خواهرم دارید،بگویید. قاصد که با نگاهی حیران او را می نگرید با لکنت گفت : _چ...چ...چشم، شاهزاده خانم.....شاهزاده خانم.... روح انگیز که بی‌صبرانه منتظر شنیدن بود گفت : _شاهزاده خانم چه؟ زود زبان باز کن تا ببینم چه پیغام داده؟! قاصد همانطور که سرش پایین بود با صدایی آهسته که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت : _شاهزاده خانم ، مفقود شده اند... فرهاد باشنیدن این حرف چون اسپند روی آتش به سمت او پرید... و روح انگیز که رنگش مثال گچ شده بود ، خیره به قاصد پلک نمیزد.... فرهاد جلو آمد و یقهٔ قاصد را گرفت و همانطور که او را تکان میداد گفت : _یوسف...مفقود شده یعنی چه ؟ مگر من تو و رجب و سروگل و تنی چند از سربازان زبده خودم را همراه شاهزاده خانم نکردم تا به شکارگاه بروید ؟ دیروز قاصدت هم رسید که خبر به سلامت رسیدن خواهرم را آورد ، پس این اراجیف چیست که بهم می‌بافید؟ یوسف همانطور که سرش پایین بود گفت : _همه چی خوب بود...تا اینکه سرو کلهٔ بهادرخان پیدا شد، دایه سروگل میگوید کنار تخته سنگ سفید با بهادرخان قرار ملاقات میگذارد ، اما چون ساعتی میگذرد و خبری از شاهزاده خانم نمیشود ، ما را راهی کرد تا به دنبال ایشان برویم...من و تمام نیروهایم، حتی از مردم اطراف هم کمک گرفتم، وجب به وجب جنگل و شکارگاه و اطراف رودخانه را گشتیم، اما جز اسب سفید شاهزاده خانم، چیزی نیافتیم... شاهزاده فرهاد دندانی به هم سایید و فریاد زد : _بهادر؟! این مردک حقه باز آنجا چه میکرد؟! مگر دستم به او نرسد....یعنی چه بلایی بر سر فرنگیس آورده؟!....وای..... در این هنگام صدای جیغ روح انگیز بلند و همراهش او‌ بیهوش بر زمین سرنگون شد...شاهزاده فرهاد ناباورانه مادرش را نگریست و همانطور که به سمت او میرفت، دستور داد تا طبیب خبر کنند... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۷ سهراب با دهانی خشکیده، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه میکند، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت. رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می‌فهمید، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت.... سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش میکرد گفت : _روزگاری پیش، من به خاطر نجات جان پسربچه‌ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم، کاش امروز تو رسم ادب به جا می‌آوردی و جان من را نجات میدادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت....خداااا..... صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره‌زاری داغ، گم شد.... اشعه‌های خورشید، چشم سهراب را می زدند، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی‌تاب بود، روی زمین نشست،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد...رو به سویی که فکر میکرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمیدید که مانند همیشه نماز را ادا کند... سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت... و با صدای بلند فریاد زد .... خدااا،... درویش رحیم میگفت... که مدام ما را آزمایش میکنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش میکنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده، من عهد میکنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو‌ خود خوب میدانی که من درست بزرگ نشدم، حلال و حرام نمیدانستم، وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده، قول میدهم دیگر به مال هیچ‌کدام از بندگان دست درازی نکنم، قول میدهم تا آنجا که میتوانم جبران مافات کنم ،قول می دهم.... و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن‌های داغ میریخت و سریع خشک میشد و فقط ردی از آن به جا بود... با تمام توان فریاد زد.... درویش میگوید ما صاحب داریم،... میگوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد... و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد: «یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»... و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی‌ای که بر او مستولی شده بود،.... بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمیفهمید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربونم ازت میخوام که روزهامو مفید شبامو راحت و آسوده و خونه‌م رو پر از آرامش کنی و تلاشهامو به نتیجه برسونی🤍 🍃🌸 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳 شما هم دعوتید 🌳 📆 تاریخ : 6/3 📖 3روز: از ۳ شهریور تا ۶ شهریور 🧕سن12سال تا17سال 🟢هزینه اردو 650هزارتومان 🟡سوم شهریور شش صبح حرکت به سمت رامسر پنجم شهریور بعداز صرف ناهار حرکت به سمت تهران 🔴دوستان جهت ثبت نام به شماره زیر اطلاع دهید. +989102689108 🌱🌷🌱 🔸 @alreza72 لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼 @shakh_nabat_1400 شاخ نبات @amamreza400 شکوفه ها @goodsenseofife_99 حس خوب زندگی