eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
431 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۷ حاکم و همسر و همراهانش وارد حرم شدند... و پس از عرض ارادت و زیارت ،روی صندلی‌های سلطنتی با پشتی بلند و کنده کاری شده،نشستند و کمی آن طرف‌تر تختی که برای جلوس عروس و داماد فراهم کرده بودند، قرار داشت و آن طرف تخت هم دو صندلی دیگر برای سلمان خان و همسرش ، مشاور اعظم و پدر داماد ، قرار داشت... با نشستن حاکم و روح انگیز بر کرسی‌هایشان، گویی اجازه ی جلوس به جمع حاضر را دادند....البته به جز پدر عروس و داماد و عاقد ، مردی در حرم وجود نداشت و کل جمعیت را زنانی از بزرگان و بزرگ زادگان تشکیل میداد. از آن طرف ، کاروان عروس، با کالسکه‌ای مجلل که تزیین شده باگلهای زیبا و رنگارنگ بود ، در حال رسیدن به حرم بود، جلوتر از کالسکه فرهاد و دوست صمیمی‌اش مهرداد حرکت میکردند و اطراف کالسکه‌ی عروس هم ، نگهبانان و گارد مخصوص سلطنتی که مهرداد ریاست آن را برعهده داشت ، گرفته بودند. بالاخره کاروان عروس کشان به حرم رسید و با بلند شدن صدای صلوات و پیچیدن بوی مشک و عنبر و عود ، عروس را درحالیکه چادری سفید برسر و صورت انداخته بود و دستش در دست زهرا، همسر شاهزاده فرهاد ،قرار داشت، بر تخت نشاندند.... کمی با فاصله، مهرداد این داماد بلند بالا که شادی از چشمانش میبارید و چون کودکی خجل و سربه زیر، چشم به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود ،بر روی تخت ،کنار دختری که میرفت همسفر زندگی‌اش باشد، نشست.... عروس خانم از زیر چادر حریر سفیدش، چشم به دختری داخل آینه دوخت که قرار بود همسر مهرداد شود... و دلش مانند گنجشککی بی‌پناه خود را به دیواره‌ی بدن میکوبید ،چون بیم داشت از حوادث بعد خواندن صیغه ی عقد... تمام کارهایی که می‌بایست بشود ، انجام شده بود و عاقد که انگار عجله داشت، میخواست شروع به خواندن خطبه کند... فرهاد سر در گوش عاقد گذاشت و او هم همانطور که سرش را تکان می داد ، از زیر چشم به داماد و عروس مجلس نگاه میکرد. عاقد آرام مطلبی را گفت که در هیاهوی جمع گم شد و بلندتر ادامه داد: _دوشیزه ی مکرمه....آیا بنده وکیلم؟ و عروس که انگار بسیار ذوق زده و یا شاید هراسان بود، با صدایی که میلرزید در همان لحظه ی اول گفت : _با اجازه ی آقا امام رضاعلیه السلام و بزرگترهای مجلس،بله.... با گفتن این حرف ، صدای کِل کشیدن زنها به هوا رفت ، اما روح‌انگیز با تعجب خیره به دخترکش که در زیر چادر پنهان شده بود ، نظر افکند ، او فکر میکرد که گوشهایش اشتباه شنیده ....تا اینکه عاقد از جا برخواست و بیرون رفت... چون قرار بود هدایا را داخل سالن بزرگ قصر به عروس و داماد دهند ، پس لازم بود سریع‌تر به قصر بروند... قبل از بلند شدن ، روح انگیز اشاره به مهرداد کرد و گفت : _نمیخواهی روی همسرت راباز کنی و به اتفاق هم، اولین زیارت متأهلی را به جا آورید؟ مهرداد همانطور که عرق بر پیشانی اش نشسته بود بریده بریده گفت : _ب....ب...بله‌‌.. و با دستانی لرزان ، چادر را از سر همسرش کنار زد و ناگهان‌.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۷۷ حاکم و همسر و همراهانش وارد حرم شدند
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۸ روح انگیز تا چشمش به چهره ی عروس افتاد، جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت... حاکم خراسان که از صدای جیغ روح انگیز متوجه عروس داماد شده بود ،با تعجب آنها را نگاه کرد و گفت: _ا...اینجا چه خبر است؟ گلناز که صورتش از ترس سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.. و مهرداد هم دستپاچه، با نگاهی ملتمسانه به شاهزاده فرهاد خیره شد... سلمان خان که حالا متوجه اصل موضوع شده بود به سمت پسرش یورش برد اما شاهزاده فرهاد بین او و مهرداد قرار گرفت و همانطور که نگاهش به مادرش روح انگیز بود گفت : _مادر من ، از اول هم مهرداد نظرش گلناز بود و از طرفی فرنگیس هم هیچ علاقه و التفاتی به مهرداد نداشت، ازدواج یعنی تعیین یک همسر و همسفر برای یک عمر زندگی، پس باید دلت در گرو مهر کسی باشد که او‌ هم تو را دوست میدارد...هم گلناز،مهرداد را دوست دارد و هم مهرداد جانش برای این دختر در میرود.بارها و بارها شاهد بودم که فرنگیس میخواست به طریقی به شما بفهماند که دلش با این ازدواج نیست، اما شما همیشه دانسته و نادانسته ، اجازه ندادی حرف دلش را به شما بگوید، شما میخواستید که دخترتان عروس شود ....همین... در این هنگام روح انگیز با دو دست بر سرش زد و گفت : _تو...تو ...میدانستی که قرار است چنین افتضاح بزرگی پیش بیاید و لب فرو بستی و چیزی نگفتی و اجازه دادی آبروی چندین و چند ساله ی پدرت بر باد رود؟! الان مردم درباره ی فرنگیس، خواهر تو و دختر یکی یکدانه ی حاکم خراسان بزرگ ،چه می گویند هااا؟؟؟ آیا نمی گویند حکماً دختر حاکم عیبی نقصی داشته که کلفتش را به جای خودش به حجله ی عروسی فرستاده؟! روح انگیز همانطور که آه و ناله اش به هوا بود گفت : _آخر من چه کنم با این بی آبرویی؟! ناگهان حاکم خراسان به صدا درآمد و گفت : _صبر کنید، این خبر نباید به گوش کسی برسد ، سریع درب حرم را ببندید و قاصدی به قصر روان کنید و فرنگیس را اگر شده بالاجبار و با دست بسته به اینجا آورید... امروز باید فرنگیس به عقد این پسر در آید و جلوی چشمان فرنگیس ، صیغه ی طلاق این کلفت ،جاری شود.... حاکم با زدن این حرف بر صندلی‌اش نشست و رو به فرهاد گفت : _مگر نشنیدی چه گفتم؟! فی الفور به قصر برو و خواهرت را بیاور ،به عجز و ناله ی او هم هیچ بهایی نده ، وگرنه من میدانم و شما....زوووود فرهاد که تا به حال پدرش را به این شدت برافروخته ندیده بود ،دستی به روی چشم گذاشت و به سرعت بیرون رفت... گلناز، این دخترک زیبا، از شدت ترس مانند بید میلرزید و در کنارش مهرداد خیره به عشقی بود که میرفت از دستش به در شود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۹ جو‌ّ حرم مطهر،مملو از سکوت بود اما سکوتی که شاید مقدمه‌ی یک غوغایی بزرگ میشد... گلناز چادر بر سر کشیده بود و در زیر چادر مانند ابربهاری گریه میکرد و مهرداد خیره در عروس روی پوشیده ی داخل آینه ، زیر لب ذکری را مدام تکرار میکرد... سلمان خان و همسرش ،با نگاهی غضبناک به عروس نگون بخت چشم دوخته بودند و حاکم خراسان، بی‌هدف دانه‌های تسبیح گرانقیمت دستش را بالا و پایین میکرد... و روح انگیز خیره به عروس و داماد و جمعی که شاهد رسواییش بودند، در ذهن هزاران نقشه میکشید که چگونه این آبروریزی را سرپوش ندهد، اما مگر میشد؟ اینهمه جمعیت شاهد ماجرا بودند، آنهم زنانی که سلاح قویشان زبان و حرفهای خاله‌زنکی بود، روح انگیز هرچه زمان میگذشت برافروخته‌تر میشد و از دست تنها دخترش، به شدت خشمگین بود و تصمیم داشت بعد از مراسم عقد ، گوشمالی درستی به این عروس بی‌فکر بدهد... همانطور که جمع خاموش بود ،آرام درب حرم باز شد و تمام چشمها خیره به درب ورودی بود، اما در کمال تعجب دیدند که شاهزاده فرهاد به‌تنهایی وارد شد و هنگامی پشت سرش ،درب را بستند، همگی متوجه شدند که انگار فرهاد موفق نشده ،فرنگیس را راضی کند و به مجلس عقد بیاورد... فرهاد هنوز به پیشگاه حاکم نرسیده بود که روح انگیز صبر از کف داد و مانند اسپندی که از روی آتش می‌جهد، از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد : _پس کجاست خواهرت؟! فرهاد جلو آمد و همانطور که دست مادرش را میگرفت و به او‌کمک میکرد تا بنشیند، آهسته در گوشش گفت : _میدانم فرنگیس اشتباه کرده و باید جوری دیگر حرفش را به شما میزد اما الان در این جمع زنانه، روانیست شما به عنوان شاه‌بانوی دربار چنین برخوردی کنید، اندکی خویشتن دار باشید مادر... روح انگیز همانطور که دندان بهم می‌سایید گفت : _بگو بدانم آن دخترک خیره سر کجاست؟ فرهاد نزدیک پدرش شد و گفت : _فرنگیس نبود، هر کجا که گشتیم نبود که نبود، انگار آب شده و به زمین فرو رفته.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۰ روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که به آرامی در گوش پدرش گفت، رنگ از رخش پرید و مانند مجسمه‌ای گچی با رنگی سفید بر جای خود خشکش زد.. حاکم خراسان که مردی دور اندیش باتجربه بود، آرام از جا بلند شد و روبه جمع زنان پیش رویش که از فضولی درحال ترکیدن بودند کرد و گفت : _آنطور که مشخص است،شاهزاده خانم به این ازدواج رضایت نداده و بدون اینکه فکر آبروی ما را بکند، این نقشه را طراحی نموده، چون از علاقه‌ی کلفتش گلناز به پسر مشاور ما با خبر بوده، به نوعی خواسته ازخودگذشتگی کند و اینک هم پیغام داده ، که لطف ما شامل حال این عروس و داماد شود و جشن عروسی‌شان را به جانشان زهر نکنیم چون او هرگز با مهرداد ازدواج نخواهد کرد و ما هم چون دخترمان را عزیز میداریم و نمیخواهیم کوچکترین ناراحتی برای ایشان پیش بیاید و از طرفی سعادت و خوشبختی او را میخواهیم و هماناخوشبختی در اجبار به ازدواج نمیباشد ،به خواسته‌اش احترام میگذاریم. و سپس رو به سوی عروس و داماد کرد و گفت : _ان شاالله خوشبخت باشید و بدون اینکه حرف دیگری بزند رو به همسرش که از شدت عصبانیت و فشار روحی، حالش دگرگون بود نمود و گفت : _برخیز تا به قصر برویم، کارهای حکومتی مانده است. با این حرف حاکم ، سلمان خان همانطور که با عصبانیت از عروس و داماد زهرچشم میگرفت،از جا جست و گفت : _آخر قربان... حاکم خراسان به حرفهای او توجهی نکرد و همراه روح انگیز به سمت درب حرم راه افتاد... روح انگیز همانطور که در کنار همسرش قدم بر می داشت گفت : _این چه حرفهایی بود که گفتی؟ براستی فرنگیس برایتان پیغام داشت؟ حاکم دندان‌هایش را بهم سایید و همانطور که اطراف را از نظر میگذراند با لحنی رازگونه که فقط روح‌انگیز میشنید گفت : _دخترت معلوم نیست به کدام جهنم دره‌ای رفته، اگر این حرفها را نمیزدم که الان هیچ آبرویی پیش مردم نداشتم، باید این اتفاق را به گونه‌ای جمع میکردم و از طرفی مردم لطف ما را به حد اعلا میدیدند، لطفی که در حق پسر نمک به حرامی مثل مهراد نمودم ، حقیقتا او هم در این بی آبرویی سهیم است و باید سرش را از تن جدا می کردیم .....در ضمن شما هم کمی خوددار باش و مبادا کسی از غیبت فرنگیس بویی ببرد‌... هیچکس.... هیچکس.... فهمیدی؟! روح‌انگیز مانند جسمی بی‌روح سرش را تکان داد و با خود می‌اندیشید به راستی فرنگیس کجاست و چه در فکرش میگذرد؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۰ روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۱ سهراب بی‌خبر از آنچه که درپشت سرش در خراسان بزرگ میگذشت، همراه کاروان کوچکشان پیش میرفت... و الحمدالله تا اینجای کار ،خطری آنان را تهدید نکرده بود . سهراب دل داده بود به سخنان درویش رحیم و از آن طرف هر روز که میگذشت عزمش جزم‌تر میشد تا گنجینه را از آنِ خود نماید و به سرعت راه رفته را برگردد و خود را با مالی زیاد به طلب آن یار زیبا رو به قصر حاکم برساند... با گذشت چندین هفته از همراهی درویش رحیم، سهراب اندکی رفتار او را الگو قرار داده بود و به یک جوان دائم الوضو و سحر خیز تبدیل شده بود، دیگر نمازهایش مانند قبل از سر عادت نبود، بلکه دل میداد به راز و نیاز با پروردگار و این راز و نیاز وقتی با شب‌زنده‌داری همراه میشد، عجیب برجانش مینشست....حالا او خوب میدانست که قرآن سخن خداست که احکامش را در آن بیان کرده، درویش رحیم قدم به قدم با او راه میرفت و آیه به آیه را برای سهراب تفسیر میکرد...حال او میدانست که در پس این دنیای زیبا، خالقی یکتا قرار گرفته که مهر و عطومت عامش بر سر تمام موجودات جاری‌ست و اگر عبد باشی و بندگی کنی و بندگی کردن را یاد بگیری ، مهربانی خاصِ خداوند را نصیب خود می‌نمایی... درویش رحیم برای سهراب گفته بود اگر تو تمام کارهایت را بر مدار رضایت خداوند بچرخانی، بی شک خدا برایت آن میکند که در اندیشه‌ات نمی‌گنجد و به چنان جایگاهی خواهی رسید که در رؤیاهم نخواهی دید... درویش رحیم آنقدر گفت و گفت و گفت که دل سهراب را به هوس انداخت تا بنده باشد... و اوج عطوفت خدا را به چشم خود ببیند،... او تمام کارهایش را طوری انجام میداد که فکر می کرد رضایت خداوند در آن است ، فقط از فکر و‌خیال آن نقشه نمیتوانست خارج شود... صبح زود بود و کاروان پس‌از صرف ناشتایی در گرگ و میش صبح به راه افتادند، هنوز راه زیادی تا مقصد مانده بود ، به گردنه ای رسیدند بسیار باریک که گاری و بارش به سختی از آن رد می شد،.. با سختی و کمک هم ، گاری را رد کردند و یکی یکی از آن گردنه گذشتند،...و به جایی تقریبا مسطح در پشت کوه رسیدند،... ناگاه باران تیر که معلوم نبود از کجاست ،بر سرشان باریدن گرفت... سهراب که عمری راهزنی کرده بود ، دانست که در تله‌ی راهزنان گرفتار شده... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۲ کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود، یارعلی با دیدن تیرهایی که به سمت آنان کمانه کرده بود گاری را متوقف کرد و سریع پایین پرید و در پناه دیواره‌های چوبی گاری پنهان شد.... احمد و مسعود و جعفر هم به تبعیت از او خود را به پشت گاری رساندند.... سهراب بی‌مهابا ،شمشیر به دست بر گرد شتر درویش رحیم میگشت تا مبادا گزندی به او برسد و شمشیر را در هوا می‌چرخاند و با آن تیرها را دور میکرد.... بعد از لحظاتی سخت و نفس گیر ،سهراب بانگ برآورد : _آهای کیستید؟ که به کاروان کوچک زارعین و کشاورزانی فقیر حمله نمودید ،بدانید به کاهدان زده‌اید و از این حملهٔ نابخردانه، چیزی نصیب شما نخواهد شد.... بعد از گذشت دقایقی از رجز خوانی سهراب، تعدادی سوار از پشت تپه‌ای در نزدیکی آنها بیرون آمدند، سواران همه روی پوشیده بودند...جمع راهزنان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و سهراب در پی نقشه‌ای بود که با یک حمله، تمام آنان را از پا بیاندازد، او به مهارت جنگی خودش و همراهانش اعتماد داشت و میدانست که احتمالا تاجر علوی زبده‌ترین جنگاوران را همراه گنجینهٔ ارزشمندش کرده...پس همانطور که به مهاجمان چشم دوخته بود ، آرام آرام خود را به پشت گاری رساند تا نقشه‌ای را که در سر می‌پروراند به یارانش بگوید و با هم و هماهنگ حمله کنند.... وقتی به پشت گاری رسید،هیچ‌ اثری از همراهانش نبود، گویی آب شده بودند و به زمین رفته بودند.... نگاهی به درویش رحیم کرد که با طمأنینه در دنیای خودش و قرآن دردستش،غرق شده بود. ناگهان فکری از ذهن سهراب گذشت.... وای که چه بی‌عقل بود این مأموریت را پذیرفت، باید همان اول راه میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسهٔ حسن‌آقا و آن تاجرعلوی که حتی خود را به سهراب نشان نداد بوده است....درست است، انگار تاجرعلوی قصد تصرف این گنجینه را داشته و این سفر هم نقشه ای بوده برای تصاحب آن.... سهراب با خود می گفت ...چه آدم ساده لوحی بودم من و چه راحت خودم را به نقشه ای حیله‌گرانه سپردم...براستی که کارشان حساب شده بود و حیله‌ای در بین است، وگرنه چرا می‌بایست تمام همراهان من که ادعای جنگاوری میکردند ، با حملهٔ راهزنان،به یک باره غیب شوند؟! سهراب در همین افکار بود که متوجه شد دستهٔ راهزنان که تعدادشان هم زیاد بود، دور او و گاری و درویش ،حلقه زده اند.... سهراب میخواست لب به سخن بگشاید و بگوید که میداند این نقشه‌ای‌ست از جانب تاجر علوی...اما جلوتر از آن، سردسته‌ی راهزنان چیزی گفت که سهراب را کلاً گیج و سردرگم کرد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۳ مردی که به نظر میرسید سردستهٔ راهزنان باشد، به دور سهراب چرخید و همانطور که قهقه‌ای بلند سرداده بود گفت : _چه شده‌ای راهزن روی پوشیده، کشف صورت کردی....چه بر سرت آمده که‌اینچنین خوار شده‌ای و از سردستهٔ راهزنان به شکل کشاورزی ساده درآمدی و با اشاره به گاری ادامه داد: _و مرکب راهت یک گاری چوبی و همسفرت هم پیرمردی که انگار کر و کور است و شاید هم مجنون و نمیداند چه بر سرش آمده و دیگر همسفرانت هم آنقدر جرأت نداشتند که بمانند با ما رو در رو شوند... سهراب که از سخنان آن مرد که لحن کلامش بسیار آشنا بود، گیج شده بود، بی‌شک هر که بودند، سهراب را کاملاً میشناختند و به زندگی قبل او آگاه بودند... سهراب که طعنه‌های سوار روبه‌رویش برایش سخت بود و از طرفی میخواست بداند، مخاطبش کیست ،شمشیر را در هوا چرخاند و به سمت او یورش برد ، اما در چشم بهم زدنی دیگر راهزنان دور او را گرفتند.... و آن مرد دوباره قهقه ای زد و گفت : _ببین سهراب، من به جنگ با تو نیامدم، بلکه مأموریتی دارم که تو را کَت بسته به نزد رئیسم ببرم، پس الکی خون مردان مرا به هدر نده و سلامت خودت را به خطر نیانداز... و در این هنگام ، سهراب که سخت مبهوت شده بود، تمام وجودش خواستار این بود که سر از کار این گروه درآورد گفت : _باشد ،من بدون درگیری همراه شما می‌آیم اما به شرطی که این درویش و بارش را آزاد بگذارید و من هم شمشیرم را به شما نخواهم داد... مرد روی پوشیده ، گلویی صاف کرد و‌گفت : _شمشیرت مال خودت ، آخر وقتی دستانت بسته باشد، شمشیر به کارت نمی‌آید، اما این پیرمرد و شتر و گاری را که به نظر میرسد کالای چنان با ارزشی هم بارش نیست، همراه خودمان میبریم، هرچه رئیس تصمیم گرفت، همان کنیم.... سهراب که مستأصل شده بود ، نگاهی به درویش کرد و نگاهی هم به اطراف انداخت تا شاید نشانه ای از همراهان بی وفایش پیدا کند که هیچ نیافت ....درویش با همان آرامش همیشگی اش ،نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : _توکلتُ علی الله..‌‌... و اینچنین شد که سهراب همراه گنجینه ای پنهان و درویش رحیم ، درحلقه‌ی راهزنان ناشناس ،به جایی نامعلوم روان شدند.... همانطور که راه می‌پیمودند، سوار اولی به سهراب نزدیک شد و گفت : _واقعاً راز کار تو‌ در چیست؟ آخر هرچه به ذهنم فشار می‌آورم نمیدانم دلیل همراهی تو با این کاروان شَل و زواردرفته چیست؟ سهراب همانطور که با دستان بسته سوار بر اسب بود و از زیر چشم گاری پیش رویش را می‌پایید، گفت : _رازی در کار من نیست، راهزنی که توبه کرده و قصد زیارت کربلا و نجف دارد، اما راز کار شما در چیست، صدایت برایم بسیار آشناست، براستی تو کیستی و رئیست کیست؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۳ مردی که به نظر میرسید سردستهٔ راهزنا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۴ آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : _دندان روی جگر بگذار... سردسته‌ی جوان و تپه‌ی پیش رویش را نشان داد و گفت : _تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست و با گفتن این حرف پاهایش را به گُرده‌ی‌ اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت....رخش که انگار خطر را حس کرده بود، آرام آرام قدم برمیداشت و درست همردیف، شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود... سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : _درویش ،تو‌نظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه میبینی؟ درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت : _من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست میدارد و غم به دلت راه نده....ما داریم پسرم... هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی».... سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت، تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟! درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت : _این نیز بگذرد..... در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دورخیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً میفهمید که خیمه گاه پیش رویش، محل استراحت دسته ای راهزن است. به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها میچرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده.. سردستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت : _داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد... سهراب دندانی بهم سایید و گفت : _آهای «مراد سیاه» ، کم برای کریم لنگ دم تکان داده‌ای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟ تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت : _پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی.... مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هرکسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس میماند... و با زدن این حرف از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید.. و با مشتی که به بازوهای بسته‌ی سهراب زد او را به زمین انداخت... سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد... داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند... از آنچه که پیش رو میدید، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیرلب و بریده بریده گفت : _ک....ک....کریم؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۵ کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به قدم زدن نمود... و همانطور که سهراب گیج و مبهوت به او خیره شده بود جلویش قرار گرفت و با خنده ای بلند گفت : _چه شده پسر ؟ انگار جن دیده‌ای....پس سلام‌ت کو؟ سهرابی که من میشناختم مبادی آداب بود... سهراب همانطور که حرکات کریم را دنبال می کرد آرام و شمرده گفت : _اما پایت؟ کو عصایت؟تو.....تو....تو که لنگ بودی...،اصلا شل بودی... کریم به انتهای چادر رفت بر مخده‌ای مخمل تکیه زد و با لحن استهزاآمیزی گفت : _تو روزها به ضریح امام رضا علیه‌السلام، دخیل بستی و گمانم شفایش نصیب من شد و با زدن این حرف قهقه ای سر داد... سهراب که متوجه شد کریم او را مسخره میکند و انگار از تمام احوالات او‌ خبر داشته و دارد، به کریم نزدیک شد و گفت : _میبینی دستانم بسته است که اینجور زبانت باز شده و مرا به تمسخر گرفته‌ای ، وگرنه اگر آزاد بودم،هرگز چنین جرأتهایی پیدا نمیکردی، در ضمن از کرامت امامی رئوف بعید نیست که راهزنی چون تو را شفا دهد،... اما حالا برایم عیان شده که تو چندین سال مرا گول زده‌ای... و نقش یک پیرمرد افلیج را بازی کرده ای ،...راستش را بگو چه نیتی پشت این نقشهٔ شیطانی‌ات پنهان بوده؟ کریم شانه هایش را بالا انداخت و‌گفت : _اولاً متعجبم که چطور مغلوب مراد سیاه شدی و کت و بالت بسته، چون پسر جنگجویی که من پرورش داده‌ام ، بیش از اینها از او انتظار میرود، در ضمن ، نقش بازی کردم تا تو را به مقامی برسانم ،تا جایگزین مناسبی برای خودم برجاگذارم . کریم با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می‌ساید به دور سهراب شروع به چرخیدن نمود... و ادامه داد : _یک عمر در کوه صحرا گرما و سرما را چشیدم و تو را در خانه ای امن جا دادم، به مکتب فرستادم تا سواد دار شوی، هر چه درآوردم به پایت ریختم ،تا وقتی بزرگ شدی از وجودت بهره‌ها ببرم ، نه اینکه همینطور که از آب و گل در‌آمدی و با نان و نمک من پهلوانی بی‌همتا شدی، فیلت یاد هندوستان کند و مرا بگذاری و بروی دنبال خواستهٔ دلت.... سهراب که سخت ناراحت شده بود و تازه فهمیده بود با چه روباه مکاری زندگی کرده و او را نشناخته، با یک فشار ریسمان دستش را پاره کرد و‌ همانطور پاره‌های ریسمان را بر زمین می‌ریخت گفت : _اگر اجازه دادم مراد سیاه ریسمان بر دستانم ببندد، برای مصلحت بود و شناختن رئیسش وگرنه مراد سیاه کجا و دستگیری من کجا؟!...دوماً اینقدر منت نان و نمکت را بر سر من نگذار ، مگر تو نان و نمکی هم داری که به خورد بنده‌ای از بندگان خدا کنی؟!... تمام اموال تو‌ مال مسافران بیچاره هست و پشت هر کدامشان هزاران آه خوابیده... و خداوند مرا ببخشید که با ریسمان شیطانی چون تو به چاه مذلت افتادم...، اما حال که راه را یافته‌ام محال است به بیراهه‌ای پاگذارم که تو مرا به آن انداختی... کریم که از حرفهای سنجیده و پخته سهراب لجش گرفته بود، شروع به دست زدن نمود و گفت : _نه آفرین....بارک الله میبینم که چندین روز معتکف حرم امام رضا علیه‌السلام شدن، از یک راهزن بالفطره ، عابدی خداشناس ساخته.... سهراب به طرف کریم حمله برد و یقه اش را در دست گرفت و شروع به تکان دادن نمود و گفت : _راهزن بالفطره تویی و هفت جد و آبادت... تو‌ به کاروان ما حمله کردی و پدرم را از پا انداختی و مرا صاحب شدی، وگرنه بی‌شک من از بزرگان بودم و قبل از اینکه به دام ابلیسی چون تو بیافتم، نان طیب و طاهر خورده ام.... کریم که یارای مقابله با سهراب را نداشت و از طرفی در ذهن نقشه هایی برای این جوانک ساده دل کشیده بود، صلاح ندید بیش از این با سهراب درشتی کند و باید نرم نرمک با اوبرخورد میکرد تا به خواسته اش برسد....کریم این مدتی که در تعقیب سهراب بود به واقعیت هایی پی برده بود که سهراب از آن بی‌خبر بود ، او میدانست اگر با سهراب به توافق برسد ، به جاهای خوبی خواهد رسید ، پس با لبخند.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۶ کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم میتواند به نان و نوایی برسد،...آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه‌اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : _بس کن پسرم ، من بد تو را نمیخواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری... سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : _مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته‌ام و بی‌شک خوشبختی من در آن است را بروم.... کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : _نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و‌ معتکف مسجد شدن و ریاضت‌کشی میدانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی‌آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟! سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه‌ای که داخل گاری پنهان است نمیداند... پس فکری مثل برق از سرش گذشت، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود، باید به طریقی با کریم کنار می‌آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال میگذاشت و فرار میکرد به طرف خراسان.... کریم هم بی‌خبر از آنچه که درذهن سهراب میگذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند... و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید، او هم بی نصیب نماند... در همین حین که دو نفر داخل چادر هرکدام در افکار خود غرق بودند، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک میشدند شنیده می شد...کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب، خود را به ورودی چادر رسانید... و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود، بر بازویش نشست‌.. سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه‌های او ، بیرون را نگاه میکرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود...و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی‌الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۶ کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۷ سهراب متوجه شد،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است،... او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر میگذراند تا گاری را پیدا کند...اما انگار نبود.... سهراب همانطور که دستارش را به صورت میبست تا رویش را بپوشاند، مراقب بود، تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد،با او برخورد نکند، همهمه‌ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می‌افتادند..جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت میگرفت، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.... سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست.. و انگار راهزنان در حال خالی‌کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم، همچنان روی گاری بود... حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه‌اش را عملی کند،... او نمیدانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.... سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی باقی‌مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.... وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب‌ دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود، دل به صحرا و بیابان زد.... سهراب با شلاق بر‌ گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد،... او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود... با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و میخواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد... تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او‌ میگفت که سواری به دنبال اوست، ازصدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است... سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود، خود را به پشت تپه کشانید، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود....صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۸ سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده‌کنان شمشیر را داخل غلافش کرد... و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می‌چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : _تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی‌خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه‌ای کوتاه کشید و پوزه‌اش را به صورت سهراب مالید....سهراب بوسه ای برپیشانی او زد...و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : _بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند...کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد...دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : _خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا میگذارم...الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : _ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی‌ست که میبیند و میشنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس میکنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرودمی‌آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد.... نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد، گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی‌اش را نجات میدهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین میکند، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده...او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود میکشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمیکرد و بر جای خود ایستاد... رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد... سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید، دنبال سایه‌ای برای اندکی آسودن میگشت، خود را به زیر گاری کشانید...درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود... بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد...سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۹ شاهزاده فرهاد، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت، انگار نگران موضوعی بود، در همین هنگام سواری خاک‌آلود وارد قصر شد... و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید.... با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : _قربان قاصدی.... فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : _بگو داخل شود... مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد و‌گفت : _قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی‌الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم. شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی میکشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : _سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید... مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد. صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود،... از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : _ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم... سرو گل، شتابان خود را به او رسانید و‌ گفت : _ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوارکاری نمیچسپد.... فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید و‌ چروک پیرزن کشید و گفت : _یک صبح دل‌انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب میچسپد ننه.... و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت،.. افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند.. و بی مهابا شروع به تاختن نمود. فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود، همانطور که می‌تاخت با صدای بلند میگفت : _هوووووو....یهوووووو....ای جاااان... و بی‌خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود...شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود... دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: _خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟ و با زدن این حرف، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت... تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک، شاهزاده خانم هست یا نه؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۹ شاهزاده فرهاد، مانند مرغی سرکنده مدا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۰ فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه‌ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت میتاخت‌... بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد، با دیدن فرنگیس،گویی دوباره گُر گرفته بود...آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هرجوان زیباپسندی مینشست، اما بهادرخان میخواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد... و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند،... او نقشه‌ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیال‌ها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود...و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود،ناگهان روزی در کمال ناباوری، قاصد روح انگیز سر رسید و‌ جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد...درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق میکرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود... حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید، شصتش خبردار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر درمی‌آورد چه شده؟...الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال، شاهزاده خانم، اسب می‌راند. فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید... بی‌درنگ از اسب به زیر آمد، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : _برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم... فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود، دل در گرو مهرش سپرده بود...فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : _آخر تو‌ کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟؟مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید... بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود، باورش نمی شد...این دخترک...این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد...قند در دل بهادرخان آب میشد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۱ همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود، و فکر میکرد، آن دلبری که فرنگیس میگوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود. ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد.... بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمی‌آورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکی‌ها بود برود، راه اسب را کج‌ کرد و به طرف عمارت شاهی رفت...بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود...بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سروگل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد... بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود، پس رابطه‌ی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود.. سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت : _به‌به، شما کجا و اینجا کجا؟! مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید.. و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: _نکند....نکند فرار فرنگیس و برهم‌زدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بی‌ربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟! بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود، با قهقه‌ای بلند ، سلامی بلندتر کرد،... او اینک خود را مثال پرنده‌ای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود... او رو به پیرزن گفت : _به کسی نگو که مرا در اینجا دیده‌ای... و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود میگفت ...او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد... سرو گل که صدای سم‌اسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود، تا حال این مرد جوان را دید.... سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت میرفت با خود میگفت....آدم سر از کار شما جوان ها درنمی‌آورد، اما براستی شما زوج خوبی برای هم میشوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید،... یکی مجلس عروسی را بهم میزند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را می‌پیماید.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۲ فرنگیس که از صدای شیهه بی‌موقع اسبش به خود آمده بود، کف آبی به صورتش زد.... که از خنکای آن کل تنش به لرزه افتاد و از جا برخاست و به سمت صخره آمد... و از آن بالا، سواری را دید که چون باد از او دور میشد....فرنگیس که مخفیانه آمده بود ، از این صحنه ترس در دلش افتاد و با خود گفت...نکند ....نکند ...کسی ما را تعقیب کرده؟!..و با زدن این حرف خود را به اسب رسانید و به تاخت راه برگشتن به عمارت را در پیش گرفت....از دورنمای عمارت جلوی چشمش قرار گرفت... و عجیب اینکه احساس کرد، سواری از عمارت جدا شد و رو به چمنزار گذاشته.... فرنگیس جلوی درب اصطبل از اسب پیاده شد... و همانطور که رجب را صدا میزد تا افسار اسب را به دستش بسپارد، با نگاه تیزش اطراف را جستجو میکرد، اما انگار همه چیز عادی بود.... وارد محوطهٔ ساختمان شد و از بوی نان تازه ای که در فضا پیچیده بود، اشتهایش تحریک شد و مستقیم به سمت مطبخ، که کمی دورتر از اتاق‌های شاه نشین بود رفت . سرو گل، همانطور که چارقدش را پشت گردنش بسته بود داشت آخرین نان را از تنور درمی‌آورد،.... با ورود فرنگیس ،اشک چشمانش که ناشی از دود اجاق بود را پاک کرد و گفت : _ننه قربانت شود، برو داخل اتاق ،الان نان داغ با ناشتایی برایت می آورم.... فرنگیس همانطور که تکه‌ای از نانی که بخار از آن بلند میشد را کنده و در دهان می‌گذاشت گفت : _به به...چه عطری... اصلاً میلم میکشد ، همین جا صبحانه بخورم ، به شرطی تو هم لب باز کنی بگویی چه خبری داری که من ندارم؟! سروگل نان ها را داخل دوری مسی گذاشت و بر روی میز چوبی وسط مطبخ قرار داد و به طرف مشکی که آن سوتر آویزان کرده بود رفت تا کرهٔ تازه بیاورد گفت : _هی....هی....خبرها که پیش شما جوان‌هاست، تا حالا فکر میکردم که محرم اسرارت هستم، اما الان میبینم که انگار به ننه‌ات ،اعتماد نداری... فرنگیس جلو آمد و از پشت شانه‌های نحیف پیرزن را در آغوش گرفت و گفت : _تو نه که ننه...بلکه عزیز فرنگیس هستی ، چرا اینچنین فکری میکنی؟ چه شده که دلت از دست من گرفته؟! سروگل پیالهٔ مملو از کره را به دست فرنگیس داد و خمرهٔ عسل را بالا آورد، آه کوتاهی کشید و گفت : _من گمان میکردم چون از علاقهٔ بین گلناز و مهرداد خبر داری، عروسی را بهم زدی و فرار را بر قرار ترجیح دادی، اما حالا می بینم نه....موضوع بالاتر از این حرف‌هاست و شاهزاده خانم، خودش عاشق شده و با دلبر زیبایش، نقشهٔ فرار به اینجا را کشیده..... فرنگیس از حرفهای سروگل سردرنمی‌آورد...با خود فکر میکرد.... یعنی این پیرزن از عشق‌او به سهراب آگاه شده بود؟!...یعنی سهراب الان.... نه...نه....امکان ندارد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۳ فرنگیس باانگشت دستش عسل و‌کره را بهم می‌آمیخت و انگشتش را به دهن برد و با ملچ‌ملوچی بلند آن را لیسید و گفت : _دایه جان بیا بگو چی میدونی که من نمیدونم؟ سروگل لبخندی زد، نان تازه را کنار پیاله گذاشت و چهارپایهٔ چوبی را جلو کشید و گفت : _بنشین دخترم اصلا وقتی میبینمت که اینقدر ساده و بی‌تکلف و بدور از غرور شاهانه، گرم گفتگو میشوی، لذت میبرم ، بخور عزیزکم بخور..... فرنگیس تکه نان دستش را در پیاله فرو برد و به دهان گذاشت، چشمانش را ریز کرد و گفت : _دایه بگو دیگه ،اذیتم نکن... سروگل خنده‌ی ریزی کرد و‌گفت : _خوب بهادرخان گفته به کسی نگم که او هم اینجاست.... ناگهان فرنگیس مانند اسپند روی آتش از جا پرید و با چهره ای که از خشم قرمز شده بود گفت : _چ....چی؟ بهادرخان اینجاست؟! خدای من!! حتما از آمدن من هم باخبر شده ،درسته؟ سرو گل که از عصبانیت ناگهانی شاهزاده خانم ترسیده بود با لکنت گفت : _م...من چیزی به او نگفتم اما انگار او خودش میدانست...مگر شما دو تا با هم قرار و مدار نگذاشته بودید؟! پس به هوای چه کسی عروسی را بهم زدی و فرار کردی؟ فرنگیس که سخت در فکر فرو رفته بود و بی‌هدف طول مطبخ بزرگ را می‌پیمود، مشتش را گره کرد و به دیوار کوبید و زمزمه کرد...لعنت به تو بهادر لعنت.... و رویش را به طرف سرو گل کرد و گفت : _من به گور خودم بخندم که با این روباه مکار همداستان شوم.... وبعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشد رو به روی سروگل ایستاد،شانه های پیرزن را در دست گرفت و‌گفت : _ببین فی‌الفور قاصدی به عمارت بهادر روان میکنی یا اگر نفسی داری خودت میروی و میگویی این جوان حیله‌باز سریع خودش را به کنار رودخانه، نزدیک آن سنگ سفید بزرگ و مشهور برساند، بگو من در آنجا منتظر او هستم... سروگل که لبهایش از ترس به لرزه افتاده بود گفت : _اما....اما آنجا خیلی خطرناک است، آن رودخانه وحشی‌ست ،زبانم لال اگر کسی داخلش پرت شود، جسدش هم بدست نمی‌آید ... فرنگیس دندانی بهم سایید و‌گفت : _به خاطر همین خطراتش است که آنجا قرار گذاشتم، باید چیزهایی به این جوانک خیره سر بگویم که برای باورکردنش لازم است آنجا باشم و با زدن این حرف ، به شتاب از درب مطبخ بیرون رفت..... سرو گل ،هراسان خود را به رجب رسانید و پیغام خانمش را گفت تا رجب به بهادرخان بگوید... و با نگاهی مضطرب به رد رفتن فرنگیس که سوار بر برفی به سوی رودخانه ای خروشان می‌تاخت ، خیره شد.... و نمیدانست شاید این نگاه....آخرین نگاهی باشد که بانویش را میبیند.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۹۳ فرنگیس باانگشت دستش عسل و‌کره را بهم
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۴ فرنگیس خود را به محل مورد نظر رسانید ، صدای رودخانه‌ای خروشان که بی‌مهابا به پیش میرفت در گوشش پیچید... و نوای پرندگان همراه نسیمی که از بین درختان می‌وزید آهنگی آرامش‌بخش را بوجود آورده بود،... اما فرنگیس بی‌توجه به تمام این زیبایی‌ها، خیره به تخته سنگ سفید و بزرگ وسط رودخانه، در ذهنش گفته هایی را که میخواست بر زبان بیاورد،مرور میکرد.... بالاخره پس از گذشت لحظاتی ، صدای سم اسبی که شتابان می‌تاخت ، به گوش رسید و بی‌شک کسی جز بهادرخان نمیتوانست باشد.... فرنگیس سوار بر اسب ، لب رودخانه ایستاد و بهادرخان که انگار او اسب بوده و راه پیموده، نفس زنان خود را به فرنگیس رسانید، تعظیم بلند بالایی کرد و همانطور که سرش را بالا گرفت و گفت : _سلام شاهزاده خانم زیبا ، تا پیغامتان به دستم رسید فی‌الفور خودم را رساندم، بنده در خدمتگزاری حاضرم و وقتی مغموم و سرشکسته از نرسیدن به عشقم، به این مکان پناه آوردم، هرگز به مخیله ام خطور نمیکرد که دلبر پری رویم را اینچنین ملاقات کنم، الان هم اصلاً باورم نمیشود ، فکر میکنم در خوابی بس شیرین به سر میبرم... فرنگیس که حوصله‌اش از وراجی ها و تملق گویی بهادرخان سر رفته بود و نمیخواست او به سخنانش ادامه دهد ، به میان حرف بهادر دوید و گفت : _نه جناب بهادرخان ، اینک نه خواب هستید بلکه هوشیارتر از همیشه‌اید ، به اینجا نخواندمتان که برایم نغمهٔ عاشقانه سر دهید که من بیزارم از هر عشقی از طرف جوان مکاری چون شما.... بهادرخان که تمام رؤیاهایش دود شده و از توهین فرنگیس به شدت عصبانی شده بود گفت : _نمی دانم کدام حرفهایتان را باور کنم؟ آن سخنان عاشقانهٔ کنار چشمه را، یا این حرفهای تندتان را....آن عروسی نیمه کاره و فرارتان را یا این.... فرنگیس که حالا کمی متوجه موضوع شده بود با فریاد به میان حرف بهادرخان پرید و گفت : _ای مردک حیله‌باز، فکر نکن که من از کارها و نقشه‌هایت بی‌خبرم ، تو آنچنان در نقش خود فرو رفته ای که یادت رفته ،نیت تو تاج و تخت خراسان است و فرنگیس هم این وسط یک وسیله است..حالا که دانستی من از ظاهر و باطنت خبردارم.. لطفا از نقش خودت بیرون بیا و گوش بگیر چه میگویم... و با اشاره به آبهای خروشان که وحشیانه به پیش میرفتند ادامه داد: _من اگر خودم را طعمهٔ این رودخانه کنم ، محال است وسیله‌ای برای بالا کشیدن شیادی چون تو شوم، پس راه خودت را بگیر و دیگر نه تنها دور و بر من ، بلکه دور و بر قصر و قصرنشینان هم پیدایت نشود وگرنه..... بهادرخان که از خشم خون خودش را میخورد و کاملا متوجه بود دستش برای فرنگیس رو شده گفت : _وگرنه چه؟؟ تو‌چه میدانی ازقدرت بهادرخان ای ضعیفهٔ بینوا؟!! و با زدن این حرف.... شلاق دستش را بالا برد تا بر تن فرنگیس فرود آورد....فرنگیس که انتظار چنین جسارتی را نداشت ،اسب را چند قدم به عقب برد،..چون پشت سرش رودخانه بود نمیتوانست بیشتر فاصله بگیرد. شلاق بر هوا رفت و محکم به گردن برفی، اسب شاهزاده خانم خورد،... اسب با این ضربهٔ ناگهانی، رم کرد و ناگاه فرنگیس به پشت داخل رودخانه پرت شد....سرش به تخته سنگ مرمرین خورد و آن سنگ سفید با خون قرمز، رنگ گرفت.... بهادرخان که در واقع فقط قصد ترساندن فرنگیس را داشت، با دستپاچگی از اسب به زیر آمد.. و میخواست هرطور شده فرنگیس را از آب بیرون بکشد....اما آب خروشان قوی تر از او بود تا بهادرخان به خود آمد ، جسم بیهوش فرنگیس،فرسنگها از او فاصله گرفته بود و آب او را با خود برد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۵ روح انگیز مانند مرغی سرکنده، بی هدف طول و عرض سالن را می‌پیمود... و زیرلب حرفهایی زمزمه میکرد که نامفهوم بود ،اما حرکاتش حاکی از فشار و استرس شدید روحی اش بود.... درب سالن که باز شد، روح انگیز با شتاب خود را به فرهاد رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او سخنی بگوید ، یقهٔ پسرش را در دست گرفت و‌گفت : _فرهاد، بگو ببینم تو از فرنگیس خبری داری؟ آخر او هم آدمیزاد است نه آب شده به زمین رفته و نه بال درآورده به آسمان برود، چند روز است قصر را زیر رو کردم به هوای اینکه در گوشه ای پنهان شده تا هیجان و عصبانیت ما فروکش کند ، اما حالا که جزء به جزء قصر را گشتم ، مطمئنم نیست...اینجا نیست... و سپس بغضش ترکیدو همانطور که یقهٔ فرهاد را رها میکرد مانند انسان مجنونی به دور خود گشت و با صدای بلند فریاد زد : _فرنگیس..‌کجایی نازدانهٔ مادر ، خودت را نشان بده ....به خدا هیچ خطری تهدیدت نمیکند، گوربابای مشاور و پسرش، گور بابای مردم پرحرف.....من تو را میخواهم ....بیا مادر.... و سپس همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری شده بود رو به فرهاد کرد و گفت : _پسرم ، من میترسم...از دیروز ولوله‌ای در جانم افتاده...میترسم برای فرنگیس اتفاق بدی افتاده باشد... فرهاد با لبخندی بر لب جلو آمد ، دستان سرد مادرش را در دست گرفت و گفت : _مادرجان ، نگران نباشید، فرنگیس جایش امن است ، اگر امر کنید ، هم اینک قاصدی میفرستم و فردا او را در اینجا خواهی دید... روح انگیز ناباورانه به چهرهْ پسرش چشم دوخت و‌گفت : _راست می گویی یا برای دلخوشی من چنین میگویی؟! فرهاد خنده ای نمکین کرد و‌گفت : _خودم راهی‌اش کردم، البته با چند محافظ و به همراه دایه سروگل...خیالت راحت ،خبر سلامتی‌اش هم دارم... روح انگیز نفس راحتی کشید و به سمت صندلی بالای سالن رفت و همانطور که روی آن لم میداد گفت : _داد از دست شما دوقلوها ، بیا و بنشین و از اول تعریف کن، چه بوده و چه شده؟ فرهاد با قدم های آرام به پیش میرفت که ناگهان درب سالن را به شدت زدند و پشت سرش درب باز شد و نگهبانی که همراه شاهزاده فرهاد آمده بود، هراسان خود را داخل اتاق انداخت.... فرهاد با عصبانیت به طرف او برگشت و‌ گفت : _چرا چنین در زدی؟ مگر اجازه ورود دادند که بی‌ادبانه خود را به داخل اتاق انداختی؟ نگهبان نزدیک شاهزاده شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد... فرهاد اخمهایش از هم باز شد و بلند گفت : _دیگر لازم نیست،پنهان کاری کنید ، جناب شاه‌بانوی قصر از همه چیز آگاه است ، اگر قاصدی از شکارگاه آمده ، بگویید بیاید داخل.... نگهبان گفت : _قربان....آخه... فرهاد به میان حرفش پرید و‌گفت : _اما و آخه نداریم نشنیدی چه گفتم؟! و سپس دستانش را از هم باز کرد.... و ابروهایش را بالا داد و رو به مادرش گفت : _دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم.... نگهبان با ناراحتی بیرون رفت...و قاصدی خاک آلود با رنگی پریده که مشخص بود ساعتها تاخته و خسته راه است، داخل سالن شد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۶ قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد... و بعد از سلام و تعظیم، میخواست حرفی بزند که ناگاه با صدای سرفه شاه‌بانو‌ که گلویش را صاف میکرد متوجه او شد....آشکارا یکه ای خورد و سلامی هم به روح‌انگیز داد و نزدیک فرهاد شد... و میخواست در گوشش چیزی زمزمه کند... که شاهزاده فرهاد خود را کنار کشید و گفت : _به آن یکی سرباز هم گفتم ، پرده‌پوشی بس است، شاه‌بانوی قصر از کم و کیف قضیه خبر دارد، لطفا هر پیغامی که از سوی خواهرم دارید،بگویید. قاصد که با نگاهی حیران او را می نگرید با لکنت گفت : _چ...چ...چشم، شاهزاده خانم.....شاهزاده خانم.... روح انگیز که بی‌صبرانه منتظر شنیدن بود گفت : _شاهزاده خانم چه؟ زود زبان باز کن تا ببینم چه پیغام داده؟! قاصد همانطور که سرش پایین بود با صدایی آهسته که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت : _شاهزاده خانم ، مفقود شده اند... فرهاد باشنیدن این حرف چون اسپند روی آتش به سمت او پرید... و روح انگیز که رنگش مثال گچ شده بود ، خیره به قاصد پلک نمیزد.... فرهاد جلو آمد و یقهٔ قاصد را گرفت و همانطور که او را تکان میداد گفت : _یوسف...مفقود شده یعنی چه ؟ مگر من تو و رجب و سروگل و تنی چند از سربازان زبده خودم را همراه شاهزاده خانم نکردم تا به شکارگاه بروید ؟ دیروز قاصدت هم رسید که خبر به سلامت رسیدن خواهرم را آورد ، پس این اراجیف چیست که بهم می‌بافید؟ یوسف همانطور که سرش پایین بود گفت : _همه چی خوب بود...تا اینکه سرو کلهٔ بهادرخان پیدا شد، دایه سروگل میگوید کنار تخته سنگ سفید با بهادرخان قرار ملاقات میگذارد ، اما چون ساعتی میگذرد و خبری از شاهزاده خانم نمیشود ، ما را راهی کرد تا به دنبال ایشان برویم...من و تمام نیروهایم، حتی از مردم اطراف هم کمک گرفتم، وجب به وجب جنگل و شکارگاه و اطراف رودخانه را گشتیم، اما جز اسب سفید شاهزاده خانم، چیزی نیافتیم... شاهزاده فرهاد دندانی به هم سایید و فریاد زد : _بهادر؟! این مردک حقه باز آنجا چه میکرد؟! مگر دستم به او نرسد....یعنی چه بلایی بر سر فرنگیس آورده؟!....وای..... در این هنگام صدای جیغ روح انگیز بلند و همراهش او‌ بیهوش بر زمین سرنگون شد...شاهزاده فرهاد ناباورانه مادرش را نگریست و همانطور که به سمت او میرفت، دستور داد تا طبیب خبر کنند... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۷ سهراب با دهانی خشکیده، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه میکند، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت. رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می‌فهمید، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت.... سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش میکرد گفت : _روزگاری پیش، من به خاطر نجات جان پسربچه‌ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم، کاش امروز تو رسم ادب به جا می‌آوردی و جان من را نجات میدادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت....خداااا..... صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره‌زاری داغ، گم شد.... اشعه‌های خورشید، چشم سهراب را می زدند، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی‌تاب بود، روی زمین نشست،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد...رو به سویی که فکر میکرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمیدید که مانند همیشه نماز را ادا کند... سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت... و با صدای بلند فریاد زد .... خدااا،... درویش رحیم میگفت... که مدام ما را آزمایش میکنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش میکنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده، من عهد میکنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو‌ خود خوب میدانی که من درست بزرگ نشدم، حلال و حرام نمیدانستم، وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده، قول میدهم دیگر به مال هیچ‌کدام از بندگان دست درازی نکنم، قول میدهم تا آنجا که میتوانم جبران مافات کنم ،قول می دهم.... و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن‌های داغ میریخت و سریع خشک میشد و فقط ردی از آن به جا بود... با تمام توان فریاد زد.... درویش میگوید ما صاحب داریم،... میگوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد... و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد: «یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»... و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی‌ای که بر او مستولی شده بود،.... بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمیفهمید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۸ سهراب در عالم بیهوشی،... نسیم روح‌نوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود... چکه‌های خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود، انگار به او جانی دوباره میداد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود... سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مرد‌جوان پیش رویش نگاه کرد... و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او برمیداشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود... گفت : _س...سلام....شما کیستید؟ و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد : _اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟! مرد جوان همانطور که دست سهراب را میگرفت تا بلند شود،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید... و فرمود : _و علیکم السلام، تو اینک بیداری، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم. سهراب که کلاً گیج شده بود... و نمیدانست، این مرد نورانی از چه سخن میگوید گفت : _ولی من فکر میکنم در خوابم و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : _شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟ مرد، سری تکان داد و فرمود : _بی‌شک ما در همه حال به فکر دوست‌دارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمیشدیم.... سهراب معنای حقیقی کلام، ناجی اش را درک نمیکرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است... سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان مینمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش میکشید ، میخواست سر از نام و نشانی او درآورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود،... آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت.. و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر مینمود،... به کمی دورتر اشاره کرد... از اینجا سواد شهری در دیدشان بود،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود : _به مقصد رسیده‌ای،فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی.. به مسجد سهله بیا... سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود،با خود فکر میکرد این جوان، عجب از قافله پرت است ، مگر میداند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم... و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند، سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود،... سهراب رو به سمت مرد جوان نمود و میخواست بپرسد که.... متوجه شد هیچ کس کنارش نیست... این طرف و آن طرف را نگاه کرد، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد،... نبود که نبود... سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته، دور گاری میچرخید و فریاد میزد.... کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی... و سپس در سرگردانی خود، تنهایش گذاری؟... کجایی ای مرد خدا؟... کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟.... کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟‌کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی..... سهراب به دنبال مردی بود.... که نه نامش را میدانست و نه نشانی خانه اش را.... اما....اما.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۹ سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود میگشت،.... گاهی می‌ایستاد و نگاهی به دور و برش می انداخت..، گاهی دست به یال رخش میکشید و خیره در چشمان درشت او می گفت : _آیا به راستی تو هم او را دیدی... سهراب تمام حرف هایی را که زده بود به خاطر آورد،وقتی از نام و نشان و چگونگی بودنش در این بیابان، پرسید، ایشان فرمودند : _تو خود مرا صدا زدی.... یعنی چه؟! سفارش نموده بود که به عهدت پایبند باش،... یعنی اگر او‌فرشته نبود...؟؟ پس از کجا عهدی را که با خداوند کردم میدانست ؟! و ناگهان بیاد آورد... که ایشان فرمود: اگر خواستار دیدار مایی به مسجد سهله بیا... پس....پس او هم آدمیزاد بوده....مسجد سهله... با خود گفت..آهان احتمالا امام جماعت مسجد است، او حتماً آنقدر در عبادت و بندگی خدا کوشا بوده، که خداوند به این درجه او را رسانده تا مثل فرشتگان بر بنده‌های در راه مانده نازل شود و آنها را از مرگ برهاند... اما آن مرد خدا میگفت که من او را صدا زدم...میگفت که سالهاست دربه در بیابان است... سهراب هر چه به ذهنش فشار می‌آورد به خاطر نداشت کسی را صدا زده باشد ،پس چون از این موضوع گیج بود، تصمیم گرفت یک راست به شهر پیش رویش برود و آن مسجد را پیدا کند....نه ...اول باید از شر این گنجینه خلاص شود....خدا میداند تا عراق عرب چقدر راه مانده؟!... سهراب سوار بر رخش شد... و رخشی که گاری پر از جواهرات را به دنبال خود میکشید، بی امان به جلو میتاخت. دیگر نه این گنجینه و نه تمام جواهرات دنیا به چشم سهراب نمی‌آمد،.. او به دنبال جواهری بود که اینک سهراب را مجنون خود نموده بود... و حاضر بود برای رسیدن و یک لحظه دیدن او ،جانش را بدهد.. بالاخره پس از دقایقی به ابتدای شهر رسید، اطراف شهر پر از نخلستان هایی بود که نخل های زیبا و پرثمر داشت...سهراب با دیدن نخل ها، احساس خاصی به او دست داد ،احساسی غریب و آشنا... از نخلستان ها گذشت... و به خانه‌هایی رسید که در ابتدای شهر، ردیف کنار هم قرار داشتند، مردی با لباس سفید بلندی در حالیکه خوشه ای خرما به کول زده بود،پیش میرفت.... سهراب نزدیک مرد شد و سرعتش را کم کرد و با زبان فارسی گفت : _سلام ، ببخش برادر ، این شهر نامش چیست؟ آن مرد که چهرهٔ آفتاب سوخته‌اش نشان از رنج روزگار میداد باتعجب بر جای خود ایستاد و همانطور که کمرش را راست میکرد با زبان عربی و لهجه ای غلیظ به سهراب میگفت... که زبان و منظور او را نمی فهمد... سهراب متوجه شد که وعده آن مرد خدا راست است و گویا واقعا به عراق رسیده ، پس با زبان فصیح عربی همان سؤال را پرسید... آن مرد که متوجه شد سهراب زبان عربی هم میداند ، لبخندی زد... و همانطور که اشاره به خرمای روی دوشش می کرد گفت : _اینجا کوفه است برادر....اگر مقصدت داخل شهر کوفه است ، حال که گاری ات خالی ست ،میشود مرا نیز تا جایی برسانی ؟ سهراب که باز دوباره غافلگیر شده بود با من من گفت : _ب....بله حتماً ، سوار شوید. آن مرد سوار بر گاری شد و سهراب نگاهی به او انداخت و گفت : _مطمئنی اینجا کوفه است ؟ مرد عرب خنده بلندی کرد و گفت : _تو را چه می شود؟! تو از کجایی که اول به زبانی دیگر حرف زدی و حالا در اینکه این شهر کوفه باشد شک داری؟! سهراب دیگر صلاح ندید بیش از این ، خود را گیج نشان دهد،. همانطور که به یاد آن فرشتهٔ نجات آهی میکشید گفت : _حاکم کوفه کیست و در کجا زندگی میکند؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۰ مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : _تو جوان شوریده با گاری خالی را چکار با حاکم بزرگ کوفه ؟! سهراب که واقعاً مانده بود چه جواب بدهد، آه کوتاهی کشید وگفت : _فقط میخواستم برج و باروی قصر را ببینم.... همین.. مرد عرب نشانی قصر را گفت و تاکید کرد کمی جلوتر پیاده میشود و از زیر چشم تمام حرکات سهراب را زیر نظر گرفته بود... و انگار حرفی گلوگیرش شده بود و بالاخره طاقت نیاورد و گفت : _تو که هستی؟ اول که به سخن درآمدی ، گفتم بی شک از عجمان فارس هستی اما وقتی با زبان عربی و لهجهٔ کوفی شروع به حرف زدن نمودی، در هویت تو شک کردم ، براستی تو کیستی ؟ عربی یا عجم؟! سهراب آهی بلند کشید و گفت : _از چیزی سؤال میپرسی که خودم واقف به آن نیستم.... و با زدن این حرف سکوت اختیار کرد... و در دریای افکارش غرق شد...براستی او که بود؟ اما اینک مهم نبود او‌ کیست.‌‌...براستی آن فرشتهٔ نجات که بود؟... پس با این فکر، نگاهی به مرد کرد و گفت : _شما در اینجا مسجدی به نام مسجد سهله میشناسید؟! مرد بار دیگر خیره به سهراب چشم دوخت و گفت : _مگر میشود کوفی باشی و مسجد سهله را نشناسی؟ اصلاً تو را چه کار با مسجد سهله؟! چرا حرفهایت به دنبال هم نیست ، یکبار از حاکم و عمارت حکمرانی‌اش میپرسی که در مرکز شهر است.. و بار دیگر از مسجد سهله سؤال میپرسی که چند فرسخ دورتر است...! سهراب خیره به راه پیش‌ رویش ، بدون اینکه از جنب‌وجوش شهر و اطرافش چیزی بفهمد گفت : _با امام جماعت مسجد کاری دارم... در همین حین مرد تشکری کرد و گفت : _نگه‌دار جوان...نگه‌دار پیاده میشوم... خودت هم همین راه را مستقیم بگیر و جلو برو کمی جلوتر مسجد کوفه است و درست پشت آن عمارت حکمرانی و قصر حاکم است که کنگره هایش از دور پیدا خواهد بود و به راحتی آن را پیدا میکنی... سهراب تشکری کرد و به پیش رفت...او جسمش در شهر کوفه بود و روحش دور و بر آن جوان آسمانی، سیر میکرد. بالاخره به جلوی قصر رسید، درب قصر بسته بود و نگهبانی از بالای درب در اتاقکی خشت و گلی او را نگاه میکرد.... سهراب سرش را بالا گرفت و گفت : _سلام نگهبان ، درب را باز کنید، پیغام و امانتی مهم برای حاکم دارم... نگهبان با تعجب سراپای او را از نظر گذراند و‌گفت : _کیستی و از کجا می‌آیی؟ ظاهرت که نشان نمیدهد شخص شخیصی باشی و آنطور ادعا میکنی حامل پیغام مهمی باشی، آخر مردی با لباس کشاورزان و گاریی زواردررفته چه کار مهمی میتواند با حاکم داشته باشد؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۰ مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب اند
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۱ سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : _برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علوی‌ست و برایتان امانتی آورده... نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت : _چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد... دقایق به کندی میگذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود، باصدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد....سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد.... سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را مینگریست گفت : _وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است و‌شک دارد که تو قاصد از خراسان باشی.. سهراب از جا برخاست و گرد و‌خاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود میکشید ، پشت سر سرباز راهی شد... راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر میکشید.. هر چه سهراب جلوتر میرفت، احساسش قوی‌تر میشد، انگار که اینجا یادآور خاطره‌ای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمیداد...او میخواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند‌. سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و‌ گاری را می پایید گفت : _لازم است که این گاری رنگ‌و رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..…؟ سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکم‌تر بست... بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند. سرباز ایستاد و‌گفت : _همین جا بمان تا خبرت کنم... سهراب گفت : _به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست. سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت : _براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آورده‌ای... و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد... سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر میکرد، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند، او حس میکرد که اینجا را میشناسد، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعل‌های داخل راهرو میدرخشید ، به طرف سهراب می آمد.... سهراب دانست که او‌ حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎