#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجاه_سوم
تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:
_وای مامان! چرا زودتر نگفته بودی آخه؟مگه من غریبه بودم؟ااا می بینی تو رو خدا!هی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که
شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
+گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم!
_آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب !
و با چشم های درشت شده نگاهم می کند.
_تو که نبودی؟!
در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم
+چی میگی فرشته؟
_ا آره دیگه!یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود
می زند زیر خنده و من هنوز گیجم... چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید.زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم:
_نمی خواین باقی حرفتون رو بگید
+کدوم حرف؟
_اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین
می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:
+یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش. نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه.خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد.از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارمو توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کرد.کی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه.اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی...تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد.می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده!می گفت دخترعمته،لاله!شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش.کور از خدا چی می خواد؟نشستم باهاش به حرف زدن...گفت و گفت و شنیدم.از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش.از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش!از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود!از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط.
عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت.سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش...
_گره افتاده بوده،نه پناه جان؟
اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده...ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده.سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:
+کور گره افتاده
چیزی نمی گوید و ادامه می دهم:
_ستار العیوب نبود مگه؟
و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:
+هست،اما کو عیبی؟هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله
بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.
_میشه برم بالا؟
+هر وقت خوب شدی برو
_خوبم اما اگه بمونم نه
انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسد.سرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذارد.بلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست!در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد
ادامه دارد..
#الهام_تیموری
#رمان
🖤「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجاه_چهارم
هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_پنجاه_پنجم
تمام شب را چشم روی هم نمی گذارم و روی مبل گوشه ی اتاق جمع شده ام و به اتفاقاتی که افتاده و شاید در آینده بخواهد بیافتد فکر می کنم.
فرشته رسما دعوتم کرده بجای خواهرش که مسافرت رفته و نیست،در مراسم خواستگاری اش حضور داشته باشم.خیلی دوست دارم اما دل و دماغ درست و حسابی ندارم.به خودم نمی توانم دروغ بگویم،از اینکه فهمیدم فعلا خبری برای شهاب و شیدا نیست روی ابرها سیر می کنم بی هیچ دلیلی!
هنوز روسری که روی دستگیره برایم گذاشته بود را در نیاورده ام.
هزار تعبیر ریز و درشت برای خودم چیده ام و هزار اخم و لبخند به چهره ام آورده ام.
از تصور
قیافه ای که شهاب دیروز از من دیده بود خجالت می کشم.
بالاخره ظهر با تلفنی که فرشته می زند و اصرار به رفتنم می کند خلع سلاح می شوم.گوشی را خاموش می کنم تا با دیدن پنج پیامی که پارسا فرستاده دل آشوبه نگیرم! هیچ دوست ندارم امروزم را هم خراب کند،من تازه کمی بهتر شده ام.
عصر شده و نمی دانم که چه بپوشم چون تابحال در هیچ مراسم خواستگاری نبوده ام البته بجز یکی دوباری که بهزاد سمج،سرکی به خانه مان کشیده بود و خیلی هم تحویلش نگرفته بودم!
از طرفی اینجا همه مذهبی هستند و باید رعایت کنم...شلوار جین و مانتوی قهوه ای مدل سنتی بلندم را می پوشم.روسری بزرگ کرم رنگم را هم برمی دارم.
آرایش کمرنگی می کنم و بدون هیچ لاک و مشتقاتی آماده پایین رفتن می شوم.
فرشته در را باز می کند و باتعجب می گوید:
_این چه تیپیه دیگه پناه؟
+بده؟!
_خیلی
+میرم عوضش می کنم
_کجا بیا بابا شوخی کردم
+زود میام
_نمی خواد تیپت قشنگه جان تو
+پس چرا گفتی بده؟
_چون الان تو بیشتر شبیه عروس خانوما شدی تا من!
+لوس تو که مثل ماه شدی خودت.ببینم این همون چادر معروفه ی زنعمو خانوم نیست؟
_خودشه!بهم میاد؟
+عالیه
_بیا بریم تو،گیره نداشتی لبنانی ببندی؟
+نمی دونم اصلا حواسم نبود،خوبه همینجوریم
_هرجور راحتی عزیزم،راستی گفتم بهت عمه مریم هم میاد امشب؟
+نه
_حواست باشه که دوتا پسر داره
و دوتایی می زنیم زیر خنده و وارد سالن می شویم.با حاج رضا و زهرا خانم احوالپرسی می کنم و می نشینم.از دیروز که فهمیدم همه چیز را در موردم می دانند حس خجالت و شرم دارم
چیزی به رویم نمی آورند و این نهایت بزرگواریشان است.هنوز نفهمیده ام که فرشته دیروز صحبت های مادرش را شنید یا نه
صدای شهاب توی سالن می پیچد
+لباس یقه دیپلمات من کو پس فرشته؟
_تو کمدت
+نیست که می پرسم
_تو که صدتا ازین لباسا داری یکی رو بپوش دیگه
در اتاق باز می شود و فرشته جیغ میزند
+نیا بیرون مهمون داریم
سریع در را می بندد،خنده ام می گیرد.کنار گوش فرشته می گویم:
_حالا خوبه من مرد نیستم و داداشت دختر نیست!
+چه فرقی داره نامحرم نامحرمه دیگه خواهر من
_وا
+والا!
زنگ در را می زنند و سر و کله ی مهمان ها کم کم پیدا می شود.از رودر رو شدن با شهاب واهمه دارم!احساس می کنم مسخره ام می کند توی دلش.یک روز باحجابم و فردا بی حجاب و ...
ادامه دارد...
#الهام_تیموری
#رمان
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ
وَ مَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك
آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟
و آن کسی که تو را يافته است،چه ندارد؟
#عرفه
🌸「شاخ ݩݕاٺツ」