.
📸 چند ثانیهای کنار هم لبمون بخنده 🙂😁
#زنگ_خنده
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
برگرد نگاه کن
پارت99
شالم را روی سرم محکم کردم و دوباره در آینه خودم را چک کردم.
کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
از خانم نقره خداحافظی کردم.
–خوشبه حالت تلما میری خونه، ما تا شب اینجاییم.
–خوش به حال شما که سربرج بیشتر از ما حقوق میگیرید.
دست به کمر شد.
–مگه انتظار دیگه ایی داشتی؟
–نه دیگه، به قول مامانم هر چی زحمت بیشتری بکشی راحت تر زندگی میکنی.
الان احتمالا شما از ما راحت تر زندگی میکنید. هر دو لبخند زدیم.
سر قرار خیالی خودم با امیرزاده رسیدم. قراری که او نبود باید میگشتم و پیدایش میکردم. باید با لنزهای دوربین شکارش میکردم. قدمهایم را تند کردم. طوری عجله میکردم که انگار او سر قرار منتظر من است.
مضطرب بودم.
برای دیدنش لحظه شماری واژهی کمی بود. تک تک سلولهای بدنم دیدن او را میخواستند و به این دیدار یک طرفه و از راه دور هم قانع بودند. به اطراف نگاهی انداختم از صبح خلوتر بود. آرام وارد باغچه شدم. سعی کردم همان جای دیروزی باشد که شاخ و برگ درختها کمتر باشد.
دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم.
لنزها را از شاخ و برگهای درختهای وسط بلوار عبور دادم. درخت چنار را با گنجشکهایش پشت سر گذاشتم.
به جایی رسیدم که قلبم برایش میتپید، به خاطرش خودم را به دردسر انداخته بودم و برای دیدنش به دلم قول داده بودم.
دوربین را زوم کردم.
نایلون مغازه را رد کردم. نایلون دیگر آویزان نبود، به کناری جمع شده بود. تعجب کردم. امروز هوا سردتر از دیروز بود چرا نایلون جلوی در جمع شده بود.
میز پیشخوان را دیدم و بعد به دنبالش گشتم. چیز عجیبی دیدم دو آرنج مردانه که روی میز ستون شده بودند.
با تعجب دوربین را بالاتر کشیدم و زوم دوربین را بیشتر کردم.
انگار چیزی در دستهایش بود. امیرزاده چه کار میکردم. کنجکاوانه دوربین را کمی بالاتر کشیدم.
خدای من، چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. یک آن قلبم از جا کنده شد. خودش بود. خود خودش...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت100
احساس کردم چیزی در سینهام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربینم بود. نکند اشتباه میکنم. دوربین را پایینتر آوردم، لبخند پهنی روی لبهایش بود.
ناگهان دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم. نفسم به شماره افتاد.
شوک زده همانجا ایستادم و خیره به روبرو نگاه کردم.
ناباورانه دوباره صحنهایی را که دیده بودم را از نظر گذراندم، مگر میشود. یعنی او هم با دوربین مرا نگاه میکند؟
از باغچه بیرون آمدم پشت به خیابان به درختی که آنجا بود تکیه دادم. با بهت به اطرافم نگاه کردم.
شک در دلم ایجاد شد نکند اشتباه میکنم. آخر چطور ممکن است او هم دقیقا در همین ساعت با دوربین مرا ببیند. چطور او هم مثل من این فکر به ذهنش رسیده.
کمی با خودم کلنجار رفتم. بعد تصمیم گرفتم برای اطمینان دوباره نگاهش کنم تا شکٓم بر طرف شود.
همانجا پشت درخت پنهان شدم. درخت تنومند بود و جثهی من از پشتش دید نداشت.
دوربین را روی چشمهایم گذاشتم و دوباره شروع به حستحویش کردم. ولی این بار با ترس و دلهره، قلبم پریشان و سرگشته بود.
این بار نایلون، جلوی در مغازه آویزان شده بود. مگر همین چند دقیقه پیش نایلون جمع نبود. حیرتم مرا واداشت که زودتر پیدایش کنم. نکند اصلا اشتباه دیدهام. دوربین را به همهی جهات مغازه چرخاندم ولی کسی در مغازه نبود.
روی پیشخوان را نگاه کردم. یک دوربین آنجا بود. پس درست دیده بودم.
دوربینش بزرگتر از دوربین من بود. کمی آنطرفتر هم یک جعبه که عکس همان دوربین رویش بود قرار داشت. پس امروز برای خرید دوربین رفته بود. خودش کجا بود؟ دوربین را بیرون از مغازه چرخاندم نبود. بالا و پایین خیابان را هم دیدم، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. او که همین چند دقیقهی پیش اینجا بود.
دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم و به فکر رفتم. یعنی چه شده؟ یعنی کجا رفته؟ شاید مغازهاش جایی آن پشتها دارد که با دوربین قابل دیدن نیست. او به آنجا رفته.
متفکر نگاهی به دوربینم انداختم و همین که خواستم داخل کیفم بگذارمش صدایش را شنیدم و در جا میخکوب شدم.
–نه به اون که میام کافی شاپ نمیای ببینمت، نه به این که با دوربین...
معلوم بود بیشتر مسیر را دویده چون نفس نفس میزد.
مبهوت از این که چطور به این سرعت خودش را به اینجا رسانده خشکم زده بود.
سر به زیر از باغچه بیرون آمدم. آن لحظه از خجالت آب شدن را خیلی خوب درک کردم.
با لحن جدی گفت:
–چرا تلما خانم؟ چرا از من فرار میکنید؟ چیزی شده؟
دستپاچه گفتم:
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد و فوری راهم را سد کرد.
–جواب من رو بدید بعد برید.
نمیخواستم بگویم من با همسرت حرف زدم، میخواستم فکر کند من از هیچ چیز خبر ندارم.
خیلی نزدیکم شده بود. بوی عطری که زده بود مشامم را پر کرد. همان عطر همیشگی. همان که فقط کافی بود بویش به مشامم برسد و تمام حسهایم غوغا به پا کنند.
دوربین را که هنوز در دستم بود را گرفت و به زیر چانهام برد و فشار کوچکی داد تا سرم را بالا بگیرم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.
هنوز جدی بود ولی همین که نگاهمان با هم تلاقی شد لبخند زد.
دوربین را به طرفم گرفت.
–تو داری با من چیکار میکنی؟ نمیخوای حرف بزنی؟
عبور تک و توک عابران و نگاههایشان اذیتم میکرد. دوربین را از دستش گرفتم.
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو پا تند کردم. آنقدر تند میرفتم که فرق زیادی با دویدن نداشت.
احساس کردم آنقدر از حرکتم غافلگیر شده که همانجا ایستاده و متحیر نگاهم میکند.
روی صندلی در ایستگاه مترو نشسته بودم.
–سلام، چیه کشتیهات غرق شده؟
سرم را بلند کردم. ساره بود. از جایم بلند شدم.
–سلام، خوبی؟ دیگه حالت کامل خوب شد؟
تک سرفهایی کرد.
–آره بابا، روی کرونا رو کم کردیم. کرونا هم از ما فرار کرد. فقط این سرفههاش تموم نمیشه،
ابهام آمیز نگاهش کردم.
–نگاه کنا، حالا که حالت خوب شده اینجوری میگی، اون موقع که مریض بودید دیدم چه دست و پایی میزدیا به خصوص واسه شوهرت.
کنارم نشست و آهی کشید.
–راست میگی آدمیزاده دیگه، زود همه چی یادش میره، البته من بیشتر واسه شوهرم نگران بودم. خیلی حالش بد بود. منم از اون گرفتما ولی در حد اون بد حال نبودم. انگار این ویروس تو بدن هر کس یه علائمی داره، ولی واسه شوهر من همهی علائماش بروز کرد. فکر کنم بیچاره دیگه خیلی بدنش ضعیف بوده.
با حرفش یاد ویروسی افتادم که به جان من افتاده بود. این ویروس هم درست مثل کرونا، در بدن هر کس علائمی دارد. یکی مهربان میشود، یکی بدبین، یکی غمگین، یکی دلتنگ...
ولی انگار من ضعیف بودهام که تمام علائمش را روی من نشان داده.
–حالا اینا رو ولش کن تو چیکار کردی با نامزدت. آشتی کردید؟ از قیافت که حدس میزنم اوضاع هنوز قاراش میشه. ببخشیدا من اصلا فرصت نکردم بهت زنگ بزنم و حال نامزدت رو بپرسم. چطوره؟
@mojaradan
برگردنگاهکن
پارت101
نگاهی به جورابها و کش سرهای رنگ و وارنگش انداختم. معلوم بود فروش خوبی نداشته.
–اونم خوب شده، خدا رو شکر.
وسایلش را از روی پایش برداشت و روی زمین گذاشت.
–اینجوری حرف میزنی یعنی هنوز قهرید درسته؟ یکی دوباری که از جلوی مغازش رد شدم دیدم اونم خیلی تو خودشهها. به خدا تو عقل نداری، آخه چی میخوای تو؟
حرفش را نشنیده گرفتم.
–راستی ساره، واسه بچهها یه چند تیکه لباس خریدیم. فردا باهات هماهنگ میکنم بیا همینجا بهت بدم.
–دستتون درد نکنه، واقعا در حقم خواهری میکنی، بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–تلما، بزار منم خواهرانه باهات حرف بزنم. دلم واسه زندگی تو میسوزه، نامزدت رو اینقدر نچزون، دیگه ناز کردنم حدی داری، شورش که دربیاد میزاره میرهها، پسر به این پاکی، کاری، دلسوز، این جور مردی دیگه نایابه، تو به من میگی؟ خودت که از من ناشکر تری، چرا همش بهونه میگیری، اون یه مرد وا...
حرفش را بریدم و با بغض گفتم:
–تو که از هیچی خبر نداری چرا طرفداریش رو میکنی؟ اتفاقا اون خیلی هم نامرده... اشکهایم سرازیر شد و نگذاشت حرفم را ادامه دهم.
قطار در ایستگاه ایستاد. بلند شدم و بدون خدا حافظی سوار شدم.
او هم با بهت همانجا نشسته بود و نگاهم میکرد.
از این که همه طرف او هستند اشکم درآمد. خانم نقره هم غیر مستقیم از او حمایت کرد. حتی رستا وقتی اصل قضیه را برایش تعریف کردم گفت باید فراموشش کنم. همین.
مگر میشود فراموشش کنم دوست داشتنش به دلم سنجاق شده، چند بغض به یک گلو؟
پس دل من چه؟ چرا کسی به فکر من نیست. چرا کسی حال دلم را نمیپرسد. کاش دل هم آلزایمر میگرفت و بیرحمی این عشق را فراموش میکرد.
از ایستگاه مترو بالا آمدم و در کنار خیابان زیر درختهای عریان پاییزی شروع به قدم زدن کردم. سرمای بادی که میآمد صورتم را اذیت میکرد. ولی از درون داغ بودم. دلم میخواست ساعتها در این سرما قدم بزنم تا حرارت درونم کم شود.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم و نگاهم را به برگهای رنگارنگی دادم که زمین را فرش کرده بودند و باد آنها را به این سو و آن سو میبرد..
پاییز شبیه به دختری میماند که موهایش را روی شانههای زمین پهن کرده و زمین با نوازشهایش پریشانش میکرد.
پاییز چقدر خوب ناز میکند و زمین چه عاشقانه نازش را میخرد.
شاید برای همین پاییز فصل عشاق است.
چه دردناک است پاییز باشد و عاشق باشی و هوا اینقدر عاشقانه باشد و تو تنها قدم بزنی؟
با این فکرها برکهی چشمهایم پر آب شد. فقط کافی بود یک پلک بزنم تا راهشان را به طرف گونههایم باز کنند.
صدای بوقهای ممتد ماشینی مرا از دنیای عشق و عاشقی زمین و پاییز بیرون کشید.
به طرف ماشینی که بوق میزد برنگشتم. حتما مزاحم است و اگر محل نگذارم خودش میرود.
متوجه شدم که ماشین آرام آرام کنارم میآید. چه مزاحم سمجی است.
سرم را پایین انداختم و به پیاده رو رفتم. دوباره بوق میزد.
پا تند کردم. خیابان خلوت بود. کمکم ترس مرا برداشت. کمی که گذشت دیگر صدای ماشین نمیآمد حتما رفته است. ولی من باز برنگشتم نگاه کنم تا این که
صدای مبهمی به گوشم رسید. انگار به خاطر اضطرابم گوشهایم درست نمیشنید.
دیگر کم کم میخواستم خودم را برای دویدن آماده کنم که اسم مرا صدا زد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت102
صدایش آشنای دلم بود. قلبم به پاهایم دستور توقف داد. ایستادم و به عقب چرخیدم.
خودش بود. امیرزاده اینجا چه کار میکرد.
کاپشن سورمهایی رنگی تنش بود و شال سفیدی دور گردنش انداخته بود.
ماشینش را همان جا کنار خیابان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود.
حالا فاصلهمان چند متر بیشتر نبود. حتما آمده بود جواب سوالش را بگیرد.
ملتمسانه نگاهم کرد.
–باید بگید چرا از من فرار میکنید.
یک قدم به جلو آمد و من یه قدم به عقب پا کشیدم. چهرهی همسرش جلوی چشمهایم به این طرف و آن طرف رفت.
–اینجا سرده، بیایید بریم تو ماشین حرف...
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پا به فرار گذاشتم.
صدایش را میشنیدم که صدایم میکرد.
–چرا فرار میکنی؟ صبر کن.
من با تمام قدرت میدویدم. نزدیک کوچهمان که شدم برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم که اگر دنبالم میآید به کوچهمان نروم.
ولی او نمیآمد. همانجا ایستاده بود و شگفتزده نگاه میکرد.
کلید را داخل قفل انداختم و فوری وارد شدم و در را بستم.
نفسم بالا نمیآمد. روی پلهی کنار آسانسور نشستم تا حالم جا بیاید بعد بالا بروم.
با خودم فکر کردم فردا را چه کنم. اگر به کافیشاپ بیاید چطور با او روبه رو شوم؟
در آسانسور باز شد و رستا از آن بیرون آمد. با دیدنم به طرفم آمد.
–وا! چرا اینجا نشستی؟ سرده پاشو برو بالا.
ماسکم را پایین کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
–سلام. یکم تند راه امدم خسته شدم. نشستم نفس تازه کنم.
موشکافانه نگاهم کرد.
–علیک سلام. یه کم تند امدی؟ یا کلا دویدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
آینهایی از کیفش درآورد.
–خودتو نگاه کن. صورتت کلا قرمز شده. چشماتم گود افتاده، امروز چیزی خوردی؟
نگاهی در آینه انداختم و در دلم خدا رو شکر کردم که امروز شال توسی سفیدم را سرم کردم که با پالتوام ست است. نگاهی هم به کفشهایم انداختم کفشهای اسپرت لژ دارم را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم.
وقتی مطمئن شدم که تیپم خوب بوده آینه را به رستا برگرداندم.
با تردید آینه را گرفت.
خوب شدمن بهت آینه دادم که سر و وضعت رو چک کنی، نه؟
بلند شدم و حرفش را نشنیده گرفتم.
–تو کجا میری؟
–وسایل دوخت و دوزم تموم شده دارم میرم بخرم.
دگمهی آسانسور را زدم.
–فکر کنم مال ما هم تموم شده، مامان چیزی نگفت؟
–خب، میخوای واسه شما هم بخرم؟
پس صبر کن برم دقیق از مامان بپرسم ببینم چیا میخواد.
رستا هم با من وارد آسانسور شد.
منم میام بالا، صبر میکنم تو سرپا یه چیزی بخور با هم بریم. ماشین ندارما، رضا برده، پیاده باید بریم.
با خودم فکر کردم اتفاقا بهانه خوبی است. برای این که جایی که امیرزاده ایستاده بود را ببینم. از همان جایی عبور کنم که او رد شده بود. شاید رد پایش روی برگهای پاییزی مانده باشد. در همان هوایی نفس بکشم که او چند دقیقه پیش نفس کشیده بود و شاید هنوز عطرش در هوا مانده باشد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
""
وقتی
احساس میکنی
همه درها بسته شدهاند،
مهرِ خدا
از روزنهیِ ناممکنها
به تو خواهد رسید🤍
شبت بخیر دوست خوبم 🦋
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام امام زمانم 🌤
دلتنـگ حضوریم، مه هر دو جهان را
بی نــور تو کوریم، همه جا و مکان را
با مقــدم خــود نمــا کرم بر همه عالم
روشــن بنمـــا دل همه پیــر و جوان را
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲
#امام_زمان علیهالسلام
🌺
💚🌺🍃
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
من حسابم ز همه مردم این شهر جداست
من امیدم بخدا، بعد خدا هم به خداست
#امیرحسینگرمابی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸به نام یکتای بیهمتا
🌸سلام عصر بخیر دوستان
🌸سه شنبهتون پر از خبرهای خوب
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امروزتان سبز و زیبا
هرکجا هستين
سهمِ امروزتان یه بغل
شادی و آرامش
سهشنبه تون بی نظیر
روز تون عالی 🌸🍃
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
انعکاس چیزی باش که
میخواهی در دیگران ببینی.
اگر عشق میخواهی؛
عشق بورز
اگر صداقت میخواهی؛
راستگو باش
و اگراحترام میخواهی ؛
احترام بگذار...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
به خدا اعتماد کن
اون هر چیزی رو به قشنگ ترین
حالتِ ممکن بهت میده ؛
ولی در زمان خودش ...!
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بهترین انسان از روی
عملش شناخته می شود
وگرنه سخنان خوب روی
دیوار هم نوشته می شود
دیوار نباشیم...!
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
چقدر خوبند
آدمهایی که تخصص دارند
در خوب کردن حال ادم ها....!!
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
••|📜🖋|••
💠رضا سگ باز
🌿یه لات بود تو مشهد…
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود.
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن….
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه….
مدتی بعد….
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد…
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام…..“
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟ برید براش بخرید و بیارید….“
چمران و آقا رضا تنها بودن….
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟
شهید چمران: چرا؟
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده….
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه….
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی….. یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده
هِی آبرو بهم میده…..
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده…..
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم…..! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …
رضا جا خورد!….
….. رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
….. سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد…..
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد…… (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی……..
📚به نقل از کتاب “خاطرات شهید مصطفی چمران“
🏖•••|↫ #حـکآیت
خیلی قشنگ بود حکایت بعضی از ادمهاست .ولی خدا کنه عاقبت ما هم مثل این داش رضا بشه وخدا هم ما را بخر 😔
شما که ازدست من راحتی و آرامش ندارید هرچی میبینم خوشم میاد میفرستم کانال .امان از دل شما چی میکشید از دست این ادمین . خداصبر جمیل بهتون بده .
.•°``°•.¸.•°``°•
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」