فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
#تلنگر
در ظاهر بهترین حال را از خودتان نشان دهید 👑 .
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️نکته مهمی که در کارتون پینوکیو بود و خیلی از ماها بهش توجه کافی نکردیم!
#سواد_رسانه
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترشی_اسپانیایی
✾࿐༅🍃🌸🧑🍳🌸🍃༅࿐✾
#لذت_آشپزی
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌼
اگه دیدی شرایط خیلی داره بهت سخت میگذره، اوضاع خوبی نداری و حال روحیت اوکی نیست یه کاغذ بردار و روش بنویس:
"اکه میشنوی صدامو الان تونستم
یعنی گذشت هرچقدرم سخت بود
یعنی رسیدم.، یعنی شد!"
و بزارش لای یه کتاب، سالها بعد که دیدیش یادت بیاد که چقدر سخت بود ولی تو چقدر قوی بودی:)!
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شما کارا و برنامه هاتون رو با اذان و نماز اول وقت تنظیم کنین
بعد ببینین چجوری در طول روز به همه کاراتون میرسین و همه کاراتون خود بخود راست و ریس میشه و برکت میاد توو زندگیتون ... ☺️
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
باید خودمان نوری بر تاریکی مان بتابانیم.. این را هیچ کس دیگری برای ما انجام نخواهد داد...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
هيچکس مطلقا نمیداند که در روز جزا آنگاه که اعضای بدن به اعتراف وا داشته میشوند، در دعوای حقوقی بین دلی که «میخواست» و عقلی که «امتناع میکرد» چه کسی پیروز خواهد شد :)
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمیز کردن اتاق همراه با #چیدمان»»»»»🤍🍀
#روتین❤️#دخترنه🌟
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
- #Wall ‹.🎞🪐.› ،،
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد#پناهیان
📌دو علت شکست جوانها در زندگی!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت122
–چطوری؟ یعنی بریم دونه دونه درخونشون رو بزنیم...
–نه بابا، چه کاریه، اطلاعیه میزنیم روی همبن تابلوی پایین. شماره مامان رو هم میزاریم، هر کس خواست مامان بهشون آموزش میده، به شرطی که تا پنج الی شش تا تابلو رو برامون رایگان بدوزن. در حقیقت شهریه آموزش ازشون نمیگیریم. بعد از این مرحله اگه خواستن میتونن برامون کار کنن.
–عه، چه فکر خوبی، کاش واسه این خانم بهار و دخترشم همین کار رو میکردیم. مامان رایگان بهشون همه چی رو آموزش داد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–یه کم برو اونورتر.
خودش را کنار کشید.
خمیازه ایی کشیدم.
–من خودم اون موقع به مامان همین پیشنهاد رو دادم، قبول نکرد گفت همسایه دیوار به دیوارمون هستن درست نیست. بعدشم گفت اونا دزد بهشون زده نیاز دارن. میخوان پول طلاهایی که دستشون امانت بوده رو جور کنن.
نادیا پقی زد زیر خنده.
–با این چندرهغاز؟
–چه میدونم. شاید به ضرب المثل قطره قطره جمع گردد اعتقاد دارن.
–اینام چه بد شانسن، این همه واحد اینجا بود چطوری واحد اونارو فقط خالی کردن.
فردای آن روز حقوقم واریز شد ولی کمتر از دفعهی پیش بود، اندازه ایی بود که پیش مادر شرمنده نشوم.
در ایستگاه مترو به ساره رسیدم ازماجرای امیرزاده پرسیدم که چطور دیروز گوشیاش را گرفته و به من زنگ زده، ولی او حرفی نزد و رویش را برگرداند.، او هم مثل امیرزاده دلخور بود و از جواب دادن طفره رفت.
روی صندلی منتظر قطار نشسته بودیم، با آمدن قطار ساره بلند شد.
دو قدم جلو رفت و دوباره برگشت.
–پاشو بریم دیگه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–تو برو من نمیام.
دوباره کنارم نشست.
–واسه چی؟
دلخور نگاهش کردم.
–خوب میدونی واسه چی؟
پوفی کرد و وسایلش را روی زمین گذاشت.
–عوض این که من از تو دلخور باشم تو دلخوری؟ دست پیش میگیری؟
من هم کولهام را روی زمین گذاشتم.
–من کی تو رو نامحرم دونستم؟ اگه میدونستم که الان اینجا کنارت نبودم. تو که همه زندگی من رو میدونی. حالا من ازت یه سوال اونم در مورد چیزی که به من ربط داره پرسیدم حرف نمیزنی؟
–اینطورام نیست. منم چندین بار ازت پرسیدم هیچی نگفتی.
سوالی نگاهش کردم.
نگاهی به قطار انداخت.
–همین دلیل ناز و ادا درآوردن واسه نامزدت، بیچاره رو دق دادی.
سرم را پایین انداختم.
قطار رفت.
–دیدی، پس همچین رو راست هم نبودی. حالا من هیچی حداقل به خودش بگو بدبخت تکلیفش رو بدونه، داستانت شده مثل همون ضرب المثل با دست پس میزنی با پا پیش میکشی...
–حالا تو چرا نگرانشی؟ چیزی بهت گفته؟
طلبکار نگاهم کرد.
–آره گفته، ولی به تو نمیگم، تا تو نگی چه مرگته، از من چیزی نمیشنوی؟
چشمهایم گشاد شد.
–واقعا؟ چی گفته؟ در مورد من چیزی گفته؟
پشت چشمی نازک کرد.
بلند شدم و روبرویش رو پا نشستم. دستهایم را روی زانوهایش قرار دادم.
–جون من بگو چی گفته؟
ماسکش را پایین داد.
–آخه تو که اینقدر هلاکشی چرا اذیتش میکنی، مریضی؟
من بیتفاوت به حرفهایش دوباره التماس کردم.
–جون بچههات بگو چی گفت. از من دلخور بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
کارش عصبیام کرد.
–خب بگو چی گفت دیگه.
بلند شد و مرا هم بلند کرد. و به دیوار چسباند.
دو سه نفری که در حال آمدن به ایستگاه بودند در جا میخکوب شدند و ما را نگاه کردند.
ساره اخمهایش را درهم کرد و خشمگین گفت:
–تا تو نگی چته از من حرفی نمیشنوی.
بغض به گلویم چنگ زد و با صدای خفهایی گفتم:
–اون زن داره.
–چی؟
دوباره تکرار کردم.
–اون زن و زندگی داره.
ساره شل شد، خیره به چشمهایم مانده بود. دستهایش را عقب کشید. رفتم روی صندلی نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و بیصدا اشک ریختم.
ساره آرام کنارم نشست و بهت زده گفت:
–غیر ممکنه، مگه میشه؟ امکان نداره.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت123
–آخه رو چه حسابی میگی؟ از کجا میدونی؟
تمام ماجرای روزی که برای امیرزاده کپسول اکسیژن را برده بودیم را تعریف کردم. آمدن آن زن زیبا، سوار کردن ما به ماشینش و تمام ماجرای آن روز را.
ساره با دهان باز گوش میکرد.
در آخر هم گفت:
–خب چرا به خودش چیزی نگفتی؟ چرا نرفتی یقهاش رو بگیری؟ من این همه ازت پرسیدم چرا پنهان کردی؟
اشکهایم را پاک کردم و به روبرو نگاه کردم.
–ترسیدم به روش بیارم، ترسیدم بدونه که من فهمیدم و دیگه...
غرید.
–دیگه چی؟ دیگه تحویلت نگیره، دیگه بزاره بره، دیگه نیاد کافیشاپ که تو هر روز ببینیش؟ من و باش مثله مشنگا اینو نصیحت میکردم مرد خوبیه باهاش بساز. حداقل به من میگفتی؟ این بار او روبرویم روی پاهایش نشست.
–اینجوری همه چیه تو رو من میدونم؟ حرف به این مهمی رو روی دلت چطوری نگه داشتی؟
به دستهایم نگاه کردم.
–فکر کردم اگه بگم توام مثل خواهرم میگی ولش کنم. میگی مزاحم زندگیش نشم.
دوباره بغض کردم.
–ساره باور کن از وقتی فهمیدم، کاری بهش ندارم، فقط نگاش میکنم، گاهی حتی از راه دور، خیلی وقتها خودش متوجه نمیشه. به نظر تو این اشکالی داره؟ آره؟ عاشق موندن گناهه؟
دوباره قطار آمد و عدهایی سوار شدند و عدهایی پیاده شدند، ولی ما هر دو هنوز آنجا بودیم.
ساره چند ثانیه سرش را روی زانوهای من گذاشت و وقتی بلند کرد
چشمهایش پرآب بودند.
–وقتی تو اینجوری واسش مایه میزاری، تا حالا فکر کردی اون واسه تو چیکار کرده؟ منم قبلا شرایط تو رو داشتم، مواظب باش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی.
ناگهان بلند شد و با غیض گفت:
–اما من ساکت نمیمونم. همین الان میرم حقش رو میزارم کف دستش. آخه تو خبر نداری دیروز واسه من چه مظلوم بازی در آورد. ببین وسایل من پیشت بمونه تا برگردم.
دستش را گرفتم:
–کجا؟
–میرم بهش بگم بچه مظلوم گیر آورده، مگه شهر هرته. اون تو رو بازیچهی خودش کرده.
به زور روی صندلی نشاندمش.
–دیونه شدی؟ فکر کن تو رفتی و بهش گفتی، اونم برمیگرده میگه مگه من براش نامهی فدایت شوم نوشتم. ساره هیچی بین من و امیرزاده نیست.
ساره دوباره شگفت زده نگاهم کرد.
–یعنی چی؟ مگه نامزدت نیست؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–چی میگی تو؟ اون روز که شوهر من مریض بود یادته؟ یه جوری صدات کرد"خانم" که من حسودیم شد. قشنگ مثل زن و شوهرا، تازه دیروزم یه جوری در موردت حرف میزد که...
حرفش را نصفه گذاشت و انگشتش را روی لبش گذاشت و به فکر فرو رفت.
بعد زمزمه وار ادامه داد:
–البته نه، اون اصلا نگفت نامزدم، همش میگفت خانم حصیری...
سرآسیمه پرسیدم.
–گفت خانم حصیری چی؟
چپ چپ نگاهم کرد و عصبی گفت:
–گفت خانم حصیری و مرگ. خانم حصیری و مرض، دخترهی بدبخت هر روز میری نگاهش میکنی که چی بشه؟ فکر نکن اینجوری از سرت میوفتهها، بدتر میشه.
از قدیم گفتن آن که از دیده رود از دل رود.
بعد متفکر جوری چشم به زمین دوخت که احساس کردم الان زمین سوراخ میشود.
–اخه اگه زن داره، پس چرا اینقدر پیگیرته؟ بعدشم مگه نمیگی با مادرش زندگی میکنه؟
–از حرفهاش اینجور فهمیدم.
انگشت سبابهاش را بالا گرفت.
–یه جای کار میلنگه.
–حالا تو بگو دیروز چی بهت گفت، بعد کارآگاه بازی دربیار.
از اول تا آخر ماجرا رو مو به مو تعریف کنیا، مثل من که برات تعریف کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت124
لبخند نازکی زد.
–مثل این که امروز کار تعطیله، نه؟
لبهایم را روی هم فشار دادم.
حالا که نوبت من شد، تو یاد کارت افتادی و کاری شدی.
قطار دیگری آمد. وسایلش را از روی زمین برداشت.
–پاشو بریم برات میگم.
میلهی قطار را گرفتم تا بتوانم تعادلم را حفظ کنم و بعد با ولع به ساره گفتم:
–بگو دیگه، چرا آدمو دق مرگ میکنی؟
ساره وسایلش را در بغلش جابه جا کرد.
–دیروز وقتی در رو باز کردم و دیدمش خیلی جا خوردم.
اولش فکر کردم واسه کمک امده، آخه واسه بچهها کلی خوراکی و اسباب بازی خریده بود.
بعد از این که وسایل رو گرفتم گفت که تو باهاش قهر کردی و تلفنش رو جواب نمیدی بعد اونم میخواد شماره کارتت رو بگیره.
اول فکر کردم از من میخواد که شماره کارت تو رو بگیرم.
ولی بعد گفت که میخواد خودش باهات حرف بزنه، وقتی این حرفها رو میزد اونقدر معذب بود که فهمیدم هم خیلی براش سخت بوده این کار، هم دلش خیلی برات تنگ شده که به من رو زده، معلوم بود چارهایی نداشته.
البته قبل از این که موبایلم رو بهش بدم گفت که شوهرم رو در جریان قرار بدم.
منظورش این بود که اول از شوهرم اجازه بگیرم، ولی اون با کلاسش رو گفت.
تمام مدتی که ساره حرف میزد بدون پلک زدن نگاهش میکردم با هر کلمه از حرفهایش قند در دلم آب میشد.
–ولی تلما نمیدونم چرا بعد از این که باهات حرف زد اخمهاش تو هم رفت. همونجا جلوی در گوشی رو بهم داد و رفت.
تو چیزی بهش گفتی؟
–نه، فکر کنم از این که مسدودش کرده بودم خیلی ناراحت بود.
ساره هینی کشید.
–واسه چی مسدودش کردی؟
شانهایی بالا انداختم.
–خب وقتی زن داره چه کاریه که...
وسط حرفم دوید.
–به نظر من مسدود کردن یه جور توهینه، حق داره عصبی باشه، کسی مسدود میکنه که کلا همهچی رو قطع کنه. تو که باهاش ارتباط داری.
خشمگین نگاهش کردم.
–باهاش ارتباط دارم؟ کو؟ چه ارتباطی؟
–تو نداری، ولی بالاخره قطع نشده دیگه.
نگاهم را روی صورتش سُراندم.
–خب داره میشه، عجله داری؟ خوبه تو زنش نیستی.
–خب بابا، حالا بهت برنخوره، میخوام یه کاری واست کنم که به جای قیافه گرفتن بیوفتی دست و پام رو ماچ کنی.
بی تفاوت گفتم:
–چی؟ متلک جدید تو آستینت داری؟
نوچی کرد و رفت وسایلش را گوشهی قطار گذاشت و آمد.
–میخوام برم تحقیق کنم ببینم زنش کیه و چرا امیرزاده با مادرش زندگی میکنه.
چشمهایم گرد شد.
–بری چی بگی، زشته بابا، زنش رو دیدم دیگه، میشناسم اونقدر خوشگله که از وقتی دیدمش افسردگی حاد گرفتم.
–اتفاقا یه چرای بزرگ همینجای مسئله هست. میخوام برم کشفش کنم، بعدشم مگه تو زشتی؟ چشم داری مثل آهو که به هزارتا مثل اون زنا میارزه.
پوفی کردم.
–پوست اون اونقدر روشن و صاف و خوب بود که...
–خوبه خوبه، پوست توام صافه، اگه منظورت به برنزه بودنته که الان همه عاشق این پوستا هستن.
–برنزه یا سبزه؟
سرش را به طرفین تکان داد.
–پوست تو برنزهی طلاییه نه سبزه. من روز اول که دیدم فکر کردم از این پولدار بیدردها هستی و رفتی پوستت رو خودت اینجوری کردی.
بهت قول میدم امیرزاده عاشق همین پوستت شده، خیلی رنگ خاص و تکی داره، من یه دوره تو یه آرایشگاه کار میکردم اگه بدونی ملت چقدر خودشون رو عذاب میدادن که رنگ پوستشون مثل تو بشه.
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت125
نزدیک غروب به خانه که رسیدم چند خانم جلوی در ایستاده بودند و در مورد شرایط آموزش سوال میکردند و مادر هم خیلی با حوصله برایشان توضیح میداد.
سلام کردم و وارد خانه شدم. به اتاق رفتم. محمد امین و نادیا مشغول نقاشی بودند.
کولهام را روی زمین گذاشتم.
–محمد امین توام نقاش شدی؟
محمد امین سرش را بلند کرد.
–نقاش شدم؟ از اولم بودم. اصلا من به نادی یاد دادم.
خندیدم. به در ورودی خانه اشاره کردم.
–نادی اینجا چه خبره؟
نادیا مدادش را بین انگشتهایش تکانی داد.
–مگه نگفتی از خانمهای ساختمون کمک بگیریم؟
–یعنی به این سرعت کاغذ رو نوشتی و چسبوندی اینام فوری امدن؟
تازه دیر امدن.
صبح محمد امین کاغذ رو چسبوند اینا تازه پاشدن امدن.
شالم را از سرم کشیدم.
–فکر اینجاشو نکرده بودم. رفت و آمد هر روز هر کسی تو خونه ممکنه کارمون رو مختل کنه. بیچاره مامان خیلی سرش شلوغ شده.
نادیا لبخند زد.
–ولی مامان راضیه، امروز داشت به رستا میگفت، وقتی میبینم بچههام همه دارن کار میکنن و حواسشون فقط به کار و درسشونه خیلی خوشحالم.
محمد امین روبه نادیا کرد.
–ننههای مردم میگن بچمون تو رفاه باشه آب تو دلش تکون نخوره، دست به سیاه و سفید نزنه، ننهی ما میگه خوشحالم بچههام کار میکنن، یعنی عاشق اینه مدام یه کاری بده دست ما.
نادیا گفت:
–اصلا مارو بیکار میبینه اعصابش خرد میشه.
محمد امین پلکهایش را تند تند به هم زد و گفت:
–یکی از فانتزیام اینه مامانم بگه، من خودم رو به آب و آتیش میزنم که بچههام مثل خودم سختی نکشن، مادر ما برعکسه...
هرسه خندیدیم.
نادیا رو به من گفت:
–راست میگه، دیدی مامانایی که با سختی بزرگ شدن میگن میخوام بچههام آب تو دلشون تکون نخوره ولی تو خانواده ما برعکسه...
–چقدرم شماها سختی میکشید، بیچاره مامان همهی فکر و ذکرش خوشبختی ماست.با بخور و بخواب و مفت خوری کی به جایی رسیده که ما برسیم. واقعا راست میگن پدر و مادرا هر کاری هم کنن باز بچهها غر میزنن.
نادیا پوزخندی زد.
–اونوقت کدوم مفتخوری؟ اصلا مگه چیزی هست که ما بخوریم؟
خندیدم.
–پس چطوری اینقده شدی؟
محمد امین بازویش را بالا زد.
–با زور بازو.
نادیا گفت:
–ولی ایول به تو تلما، از وقتی این کار تابلو رو راه انداختی، درسته کارش زیاده ولی راحت تر زندگی میکنیم.
محمد امین نگاهی چپی به نادیا کرد.
–من صبح تا شب دارم جون میکَنم، اونوقت ایول به این؟
نادیا لبخند زد.
–تو که اگه نبودی مگه من میتونستم سفارشام رو سر وقت تحویل بدم، داداش گلم. صبحها میری تابلوها رو پست میکنی، بعدش به من کمک میکنی، از اونور با رستا میری واسه خرید لوازم. از این ور دیگه مامان وقت نمیکنه اکثر خریدها رو تو انجام میدی، تازه شبم که بابا میاد هر کاری میخواد انجام بده همش میگه محمدامین اینو بیار محمد امین اونو ببر.
کفزنان گفتم:
–باریک الله برادر پرتلاش.
نادیا رو به من جدی ادامه داد:
–به خدا تلما، محمد امین آچار فرانسهی خونهی ماست.
محمد امین بادی به غبغق انداخت و گفت:
–یادت رفت آشغال گذاشتنمم بگی.
نادیا خندید.
–آره تلما اونم درج کن.
کنارشان نشستم.
–باشه سر برج ازش تجلیل میکنم.
همگی در اتاق نشسته بودیم و هر کس مشغول کاری بود. گوشهی اتاق پر بود از پارچههای رنگارنگ، چند نایلون پر از نخها و مروارید و پولک و سنگهای کوچک و بزرگ. کاغذهای نقاشی در سایزهای مختلف هم در طرفی افتاده بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
لبخند بزنید به تمام آنهایی که
زندگیشان را گذاشته اند برای آزار دادنتان
باور کنید هیچچیز به اندازه ی لبخند شما
معادلاتشان را بهم نمیریزد ...
شبت بخیر بنده خوب خدا 🦋😘
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#بیا_آقا_بدون_تو_هوا_نفس_گیره...💔
غم هجران تو ای یار مرا شیدا کرد
غیبت و دوری تو حال مرا رسوا کرد
دوری تو اثر جمع بدیهای من است
شرمسارم، گنهم چشم تو را دریا کرد
#نذر_فرج_صلوات
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
سرذوق آمدم از خنده ی تو باز بخند
بی تفاوت به جهان باش و فقط ناز بخند ...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」