🔸فرصت هارفتنی ست و
حسرت ها ماندنی...
لذت های کوچک
ودم دست امروز را
فدای رویاهای واهی فردا نکنیم...🔸
حال دلت خووووووب 😊😊
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ما روزهایی رو گذروندیم
که اگه کتاب بشه
آدم های زیادی رو به گریه میندازه...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ازینا 😋🥰🐣
#wall
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبر انقلاب: مردان و زنان باید در خانه با یکدیگر تفاهم داشته باشند. کارکردن در خانه مطلقاً وظیفۀ زنان نیست.
پ ن:زن زندگی آزادی فقط تفکر رهبری ولاغیر...👏👏👏
#دیدار_بانوان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سواد_رسانه
#مهم
📌 برای جلوگیری از دسترسی کودکان به محتوای نامناسب، با شمارهگیری:
*456#
میتوان سیمکارت هر اپراتوری را تبدیل به سیمکارت_دانشآموزی کرد!
💡 همچنین امکان جستجوی_ایمن در جستجوگر 456 برای کودکان فراهم شده است👏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سعی کن جوری زندگی کنی که
اگه کسی ازت بد گفت
هیشکی باور نکنه...
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت266
هلما در را پشت سرمان بست و با حرص زمزمه کرد:
–همسایههای فضول.
بالاخره دستم را رها کرد. آن قدر فشار داده بود که انگشت هایم به هم چسبیده و عرق کرده بود.
با دست دیگرم انگشت هایم را ماساژ دادم و پرسیدم:
–منظورشون از دکتر همون نامزدت بود؟!
سکوتش وادارم کرد که سوال دوم را هم بپرسم.
–دکترای چی داره؟ اصلا به تیپش نمیاد دکتر باشه، واقعا اون درس خونده؟!
در را قفل کرد و کلید را برداشت.
–مگه دکترا رو پیشونی شون نوشته؟
زمزمه کردم:
–دکتر چاقو کِش ندیده بودیم که دیدیم. لابد دکترای دیوونه کردن ملت رو گرفته.
دوباره عصبانی شد.
–این چرت و پرتا رو از علی یاد گرفتی؟
من هم حرصم گرفت و گفتم:
–لازم نیست کسی بهم بگه. کور که نیستم ساره رو دارم میبینم دیگه.
کلید در را داخل کیفش گذاشت.
–اون روز که با ساره اومده بودی، تو بین اون همه آدم، کسی مریض بود؟ ساره هم مشکلی نداره، کم کم که انرژی های منفی ازش دفع بشه حالش خوب میشه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ولی به نظر من شماها با این کاراتون انرژی منفی رو در حقیقت وارد بدنش میکنید نه این که خارج کنید.
وارد آشپزخانه شد و کیفش را داخل یکی از کابینت ها گذاشت.
–اگه انرژی منفیه پس چرا حالشون خوب میشه؟ چرا آرامش میگیرن؟
–شما به اونا تلقین میکنید. آرامششون مقطعیه. شوهر ساره میگفت ساره دو روز حالش بهتر می شه. تازه خوبم نمی شه یه کم بهتر میشه بعد دوباره همون آش و همون کاسه ست. بعدشم قرار نیست که همه حالشون بد بشه، بالاخره ظرفیت و شرایط روحی و جسمی آدما با هم فرق میکنه.
طبق اون چیزی که من از مطالب جمع آوری شدهی امیرزاده خوندم؛ انرژی مثبت و منفی همون نور و ظلمته یا شر و بدیه یا شیطان و فرشته ست.
شما ادعا می کنید که شیطان و ظلمت و بدی رو از بدن شخص بیرون میریزید. این غیر ممکن و محاله! اصلا واسه این کار همچین روشی وجود نداره.
–چرا؟
پوزخندی زدم.
–چون این کار شما یعنی می خواید طرف رو عارف بالله کنید. یعنی به خدا خیلی نزدیکش کنید. کدوم یکی از شما نشونههای عارف رو داره؟ الان تو که مربی هستی و چندین ساله تو این کاری، به نظر خودت به خدا نزدیک شدی؟ شیاطین دیگه باهات کاری ندارن؟
روی مبل نشست.
–خب، شاید به زمان بیشتری نیاز هست.
من هم روی کاناپه نشستم.
–درسته، دقیقا همون چیزی که علی نوشته بود. زمان زیاد و تدریجی، نه به یک باره. شماها می گید، با این کاراتون اگر کسی مریض باشه خوب میشه و اگر به این کلاسا ادامه بده دیگه مریض نمی شه، در حالی که این طور نیست. بزرگان دین هم مریض می شدن، دکتر می رفتن و دارو مصرف میکردن تا حالشون خوب بشه.
–ولی کسایی بودن که حالشون خوب شده.
–شاید بوده، ولی بعضیا هم بودن که پاشون خوب شده در عوض کمر درد گرفتن.
رویش را برگرداند.
–خب که چی؟ علی اینا رو یادت داده که بیای واسه من بلغور کنی؟
بیتفاوت به حرفش گفتم:
– توی اون جزوهها این رو هم نوشته بود که به خاطر این همه خدمتی که دارید به شیطان میکنید، خوب کردن بعضی بیماریا کمترین کاریه که ظلمت و شیاطین می تونن واسه شماها انجام بدن، که تازه اونم بیماری از بین نمی ره فقط انتقال پیدا میکنه.
اون استاد شما هم با این کارا داره شما رو از خدا دور میکنه.
دست هایش را روی سینهاش جمع کرد.
–تو اگر استاد ما رو میشناختی این جوری در موردش نظر نمیدادی.
لیلافتحیپور
#هدیه_به_حضرت_معصومه
برای شب وفات حضرت معصومه ۵تا صلوات بفرستیم برای حاجت روایی خودتون وازدواج مجردها
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت267
با حرص گفتم:
– من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو میکرد. درسته سخت کار میکرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم:
–اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟
چطوری رفت خونه ش؟
بیتفاوت گفت:
–دادم یکی از بچهها بردش خونه ش.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمیکنه.
پوزخند زد.
–همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنهها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه.
اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه.
نگاهش کردم.
–نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت میکردم.
اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمیکردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم.
من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان میتونم بیفکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره.
ولی باز خدا رو شکر که زود متوجهی اشتبام شدم.
سرش را کج کرد.
–علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره میگفت خیلی بیزبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی.
اخم کردم.
– حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر میکردی.
از حرفم خوشش نیامد و داد زد.
–صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر میکنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که...
حرفش را بریدم.
–هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی میکنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همهی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟
این بار بلندتر فریاد زد.
–دهنت رو ببند.
من هم داد زدم.
–خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمیکشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن.
جلو آمد و کشیدهی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم.
ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینهام نشست.
–چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی میکنی؟
یقهام را گرفت و ادامه داد:
–دفعهی آخرت باشهها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی.
با دهان باز نگاهش میکردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم.
بلند شد و کناری ایستاد.
با خشم گفتم:
–لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید.
به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت.
–چی گفتی؟ هان؟!
صدای گوشیاش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود.
بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد.
با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
–پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟
دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن
زمزمه کردم:
–خدا شفات بده.
لیلافتحیپور
#هدیه_به_حضرت_معصومه
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´