🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت267
با حرص گفتم:
– من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو میکرد. درسته سخت کار میکرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید.
نفسم را بیرون دادم و پرسیدم:
–اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟
چطوری رفت خونه ش؟
بیتفاوت گفت:
–دادم یکی از بچهها بردش خونه ش.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمیکنه.
پوزخند زد.
–همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنهها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه.
اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه.
نگاهش کردم.
–نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت میکردم.
اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمیکردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم.
من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان میتونم بیفکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره.
ولی باز خدا رو شکر که زود متوجهی اشتبام شدم.
سرش را کج کرد.
–علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره میگفت خیلی بیزبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی.
اخم کردم.
– حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر میکردی.
از حرفم خوشش نیامد و داد زد.
–صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر میکنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که...
حرفش را بریدم.
–هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی میکنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همهی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟
این بار بلندتر فریاد زد.
–دهنت رو ببند.
من هم داد زدم.
–خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمیکشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن.
جلو آمد و کشیدهی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم.
ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینهام نشست.
–چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی میکنی؟
یقهام را گرفت و ادامه داد:
–دفعهی آخرت باشهها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی.
با دهان باز نگاهش میکردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم.
بلند شد و کناری ایستاد.
با خشم گفتم:
–لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید.
به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت.
–چی گفتی؟ هان؟!
صدای گوشیاش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود.
بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد.
با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
–پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟
دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن
زمزمه کردم:
–خدا شفات بده.
لیلافتحیپور
#هدیه_به_حضرت_معصومه
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت268
دوباره گوشیاش زنگ خورد.
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد.
–پاشو برو تو اتاق.
از جایم بلند شدم.
–چرا؟
دستم را به طرف اتاق کشید.
–هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی.
وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند.
نگاهی به هر دو اتاق انداخت.
–بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست میکنی.
وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد.
با مشت به در کوبیدم.
–چرا قفل میکنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن.
از همان جا گفت:
–اگه زبون درازی نکنی باز میکنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
گوشهی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافهی مشکی که نقطههای قرمز داشت رویش کشیده شده بود.
روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود.
بلند شدم و در کمد را باز کردم.
نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد.
روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیکنیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانهی علی بود.
امیرزاده در همهی عکس ها میخندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود.
چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانهی نامزدش!
حس حسادت تمام وجودم را گرفت.
یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم.
بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود.
در همهی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم.
بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم.
دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم.
در طبقهی بالای کمد یک جعبهی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه بود.
برایم عجیب بود.
در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود.
حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت.
انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود.
روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم.
دلم برایش تنگ شده بود.
بغض راه گلویم را گرفت.
با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم.
هلما عصبانی وارد اتاق شد.
–چته؟ چرا...
با دیدن عکس های پاره شدهی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.
–اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به...
حرفش را بریدم.
–تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟
چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت...
جلوتر آمد و فریاد زد:
–به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمیدونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن...
از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست.
به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت.
–بگیر بشین.
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت269
–می خوای چیکار کنی؟
داد زد:
–گفتم بشین.
–چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمیکنم، یه گوشه میشینم. دوباره داد زد:
–می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست.
–تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی میکنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت.
با عصبانیت گفتم:
–اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو...
کشیدهای به صورتم زد که گوشم صدا کرد.
زمزمه کرد:
–واسه من عکس پاره میکنی؟ گرهی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد.
بعد رفت و از روی کانتر گوشیاش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند.
شروع به ورق زدن عکس ها کرد.
بعد از نگاه کردن چند عکس،چشمهایم را بستم.
داد زد:
–نگاه کن. ولی من چشمهایم را باز نکردم.
از شالم گرفت و تکانم داد.
–میگم نگاه کن. چشمهایم را باز کردم.
چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست.
نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کمکم بغض کرد و از گوشهی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونهاش ریخت.
دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه میکرد گفت:
"ما فکر میکنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛
از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره"
به نظرم هلما خودش را از دست داده بود.
نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد.
–چیزی می خوری برات بیارم؟
در جواب سوالش
پرسیدم:
–چرا پاکشون نمیکنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز...
نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که میلرزید گفت:
–به خودم مربوطه.
–اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمیکنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
–اگه بگم پشیمونم چی کار میکنی؟
بیتفاوت نگاهش کردم.
–من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم.
مشتاقانه پرسید:
–خب چی گفت؟!
–گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن.
پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت.
–این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم.
نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم.
–بهت نگفته؟
–چیرو؟!
–بچهدار نشدنم رو.
با دهان باز نگاهش کردم.
–ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید!
–شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت.
شانهای بالا انداختم.
–ولی الان دیگه بچهدار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی...
حرفم رو برید.
–پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم.
–این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی.
جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد.
نفسم را بیرون دادم.
–اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همهچی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و...
حرفم را برید.
–تو از کجا میدونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم.
کج نگاهش کردم.
–چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت مینازی؟ به خوشگلیت؟
زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی...
پوزخند زد.
–مردایی که یه بیحجاب ببینن نمیتونن نگاهش نکنن!
–هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم میتونن چشمهاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش.
در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره...
راست به چشمهایم نگاه کرد.
–لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا...
صورتم را جمع کردم.
–بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´
در مقابل آدم های نامهربون
مهربون تر باش
اونا بیشتر به محبت نیاز دارن...
شبت آروم
دلت خوش ☺️
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم_✋🌸
دلم براے ورود تو لحظه شمارے میکند و حنجرهام تو را فریاد میزند، تو که تجلی عشقی.
قنوتم را طولانی میکنم تا تو نیمه شبی براے آن دعا کنی. کوچههاے غریب بیکسی را آب و جارو میکنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی.
نمیدانم آخرین ایستگاه «توسل» چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوے فاصلهها میبرد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پراز «ندبه» است.
مولایم...! بیتو دفتر دلمان پر است از مشقهاے انتظار و من با دلم میخواهم آن روز که میآیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم.
#امام_زمان
🌷#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_🌷
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
هم او که دلتنگت کند
سرسبز و گلرنگت کند
#مولانا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣✨الهی🙏درهای رحمت
واسعه ات را به رویم بگشا
که جز حریم امن تو
مرا مأوایی نیست
ای که از هر نزدیک
به من نزدیک تری🍀🌼
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شنبه تون عالی و بینظیر🌸
روزتون پراز مهربانی
وجودتون سلامت🌸
دلتون گرم از محبت
و زندگیتون
مملو از خوشبختی🌸
امروزتون زیبا
در کنار خانواده و عزیزانتون🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آرامش یعنی میان صدها مشکل
خیالت نباشد...🍃
لبخند بزنی🍃
چون می دانی خدایی داری
که هوایت را دارد
که با بودنش همه چیز حل می شود🍃
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
یک زمانی مامانای ما لباس میشستن رو بند پهن میکردن صبح که بیدار میشدن با این صحنه روبرو میشدن 🤭☃️
ازبس برف اومده بود❄️ لباسا مثل یه چوب خشک شده بود 😅
باز میاوردن تو خونه پهن میکردن تازه یخش باز میشد😌
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شاد باشی یا غصه بخوری
راضی باشی از زندگیت یا نه
لحظه ها میگذرن
پس تصمیم بگیر از امروز
برای هر چیز بیخودی خودتو
داغون نکنی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دوست من💕
از دیروز بیاموز 💕
برای امروز زندگی کن💕
و امید به فردا داشته باش 💕
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دو فنجان مكث و
یک لحظه سكوت
به احترام نام قشنگ دوست
آنان كه ز ما دور
ولی در دل و جانند
بسیار گرامی تر از آنند كه بدانند
گفتیم كه شاید ندانند بدانند . . .
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#مناسبتی
هر گاه فتنهها چون مار سمی سر از آشیانه بیرون میآورند، ترکیبی از فرصتها و تهدیدها رخنمایی میکند. تهدید برای قوام و امنیت جامعه و فرصت برای محک زدن عیار خویش و میزان بصیرت. آموزههای سیاسی اسلام، سرشار از رهنمودهایی است که تکلیف ما را با فتنه و فتنهگر مشخص میکند و چالشی را که از این مسیر به دست آمده، با رهیدن همراه با بصیرت و گذار به رفتار مناسب، از میان برمیدارد. نهم دی، یکی از نمادهای ماندگار در انتخابگری صحیح مردم است که نبرد با مار خوش خط وخال فتنه و تزویر را برای همیشه در تاریخ ثبت کرد و حکایتی جانانه از عزم ملی در مدیریت سیاسی کشور را رقم زد.
#حماسه9دی
#نوجوانبصیر
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
12.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار تصاویری از حرمتشکنی فتنهگران؛
🔻در عاشورای ۸۸ بهمناسبت سالگرد خروش ۹ دی مردم انقلابی ایران
وحشی های ضد دموکراسی غیر متمدن😡
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ماندگار ترین تصویر ۹ دی سال ۸۸
🔻محمدرضا رضاییان، عضو ستاد میرحسین
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فلسفه تقی زاده های زمان
🔷 شهید آوینی:
«غرب باوران این مرز و بوم، از همان دوران مستشارالدوله تا کنون، آدم هایی سطحی، بدون تحقیق و غافل از فرهنگ، تاریخ و مردم خویش بوده اند و اگر سفره دلشان را برایت بگشایند، می بینی که رضا قلدر را از ته دل دوست میدارند و بسیار تأسف میخورند که چرا او نتوانست همپای کمال آتاتورک از عهده وظیفه تاریخی خویش برآید!»
🔸کتاب «حلزون های خانه به دوش»
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💡#جالبه_بدونید
یه تئوری جالب که هست اینکه ممکنه زمین سیاره اصلی ما نباشه،
چون گرانشش برای ما سازگاری نداره و از دلایل درد کمر و عضلاته و همچنین نوزاد انسان در قیاس با بقیه حیوانات 2 سال طول میکشه تا روی دوپا راه بره.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💡#جالبه_بدونید
علم روانشناسی میگه:
اگه آدما تو فضای مجازی مثل تلگرام، اینستاگرام، یوتیوب و...
کانالهای زیادی عضو باشن، یعنی احساس تنهایی درونی بیشتری دارن، حتی اگه خودشون متوجه نشده باشن.
#فضای_مجازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」