#اطلاعیه
🌹امام خامنهای (مدظله العالی):
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
🌷زیارت و غبارروبی مزار مطهر شهداء
مکان: مزار شهداء گمنام ابوذر
🔹پنجشنبه ۵ بهمن
ساعت : ۹ الی ۱۰ صبح
💢در صورت تمایل لطفا در تاریخ و ساعت قید شده شرکت بفرمائید .
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_(ع)
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
لطفا کانال های ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
@shakh_nabat_1400 شاخ نبات
@amamreza400 شکوفه ها
@goodsenseofife_99 حس خوب زندگی
#خانواده_ثمین
@samin_1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وقت بود براتون ازین کلیپا نذاشته بودما ☺️🙈
ببینین درست کنین لذت ببرین😋🌹
#لذت_آشپزی
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نگران نباش، بعضی وقتها همهچیز از هم
میپاشه تا سر جای درستش قرار بگیره🤎
سلام سلاااام 😍☺️
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
وقتی که یاد میگیری
احساسات خودت رو کنترل کنی
یعنی به قویترین نسخه خودت
تبدیل شدی💪🏻💕
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
جوری نباشی که تو آیینه به جای خودت
سلیقه دیگران رو ببینی .....
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
واقعاً بحث حساب کتاب نیست،
آدمی که قدردان نباشه
میل تو رو به انجام دادن
کار خوب براش کم میکنه💁🏻♀️🪴
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#والپیر
برایزیباسازیایتایشما♥️✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدا یه جایی که فکرشو نمیکنی دستتو میگیره..
خدا بیشتر از آرزوهات بهت میبخشه وقتی همه ی امیدت به اونه..
خدا بیشتر از همه حواسش بهته وقتی به حکمتش ایمان داری..
خدا هیچوقت تنهات نمیزاره وقتی بهش اعتماد داری..
خدا بیشتر از همه دوستت داره چون تو از خودِ خدایی..
پس هیچوقت نا امید نشو خب؟ : )
#انگیزشی #موفقیت #حس_خوب
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت355
–امروز رفته گچ پاش رو باز کرده اومده به ما سر بزنه. اصرار کرد بیاد خونه ت رو ببینه برای همین اومدیم پایین.
می گه دوباره می خوام برم تو مترو کار کنم. مثل این که اموراتشون سخت میگذره. شوهرشم بهش گفته هر جور شده سعی کن کار کنی تا راحت تر زندگی کنیم.
مادر که پشت سرم وارد شد پرسید:
–آخه چطوری کار کنه؟ این که نمیتونه حرف بزنه.
مادر بزرگ گفت:
–اون دوستش لعیا گفته کمکش می کنه، می تونه قیمتا رو روی یه مقوا بنویسه و دستش بگیره.
نگاهی به پای ساره انداختم.
–قبلا شوهرت از این اخلاقا نداشت درسته؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد و رفت روی صندلی نشست. تختهاش را برداشت و رویش نوشت.
–خیلی اخلاقش عوض شده، دیگه به مهربونی قبل نیست.
با دلسوزی نگاهش کردم. انگار گاهی تاوان بعضی اشتباهات را باید تا آخر عمر بدهیم.
بعد از کمی صحبت کردن، مادر و مادربزرگ به طبقهی بالا رفتند تا برای ناهار چیزی درست کنند.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–من رو هلما فرستاده، یعنی خودش من رو آورد.
گفت بهت بگم در مورد اون موضوع فکر کردی؟
با تعجب پرسیدم:
–آخه چرا تو رو فرستاده؟! در مورد کدوم موضوع؟!
نوشتههای قبلی را پاک کرد و دوباره نوشت.
–این که ببخشیش و کمکش کنی. گفته بیام بهت التماس کنم که قبول کنی.
–نیازی به التماس نیست من بخشیدمش.
چشمهای ساره خندید.
–من بهش گفته بودم تو خیلی مهربون و دلسوزی.
–راستی حال مادرش چطوره؟
بزرگ روی تخته نوشت.
–خیلی بد.
دستم را روی صورتم کشیدم.
–یعنی ممکنه بمیره؟!
–مگه این که معجزه بشه زنده بمونه، دیشب از بیمارستان به هلما زنگ زدن که بیا النگوی مامانت رو دربیار ببر. می گفت وقتی رفتم دیدم بدن مامانم باد کرده، النگوش از دستش درنمیومد.
چشمهایم را بستم.
–واااای! خیلی سخته. ان شاءالله خدا کمکش کنه و حالش خوب بشه.
نوشت.
–براش دعا کن. بعد در ادامه نوشت.
من به بهانهی باز کردن گچ پام از خونه زدم بیرون، و گرنه از دست اون خواهر شوهر فضولم مگه می تونم جایی برم. من رو گذاشته زیر ذره بین، برای همین باید زود برگردم.
آهی کشیدم.
–می فهمم، خیلی سخته که آدم مدام تحت کنترل باشه.
ماژیکش را دوباره روی تخته لغزاند.
–هنوز عروسی نکرده چقدر درکت بالا رفته، دیدی حالا ازدواج آدم رو پخته می کنه؟
شانهای بالا انداختم.
–شاید هم اتفاقات و حوادث این کار رو با آدم می کنن.
–خب، حالا که این قدر درکت رفته بالا، هلما رو هم درک کن دیگه، اون خیلی عوض شده، دیگه مثل قبل نیست. می خواد درست زندگی کنه، فکر می کنه تنها کسایی که می تونن کمکش کنن تو و شوهرت هستید.
حالا که همهی اون وریا رو کات کرده دیگه کسی براش نمونده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت356
چی می شه حالا کمکش کنی؟ راه دوری نمی ره. دعای همهی ما پشت سرته. من رو نگاه کن اگر تو و خونواده ت کمکم نمیکردید، مطمئنم الان گوشه خیابون معتاد شده بودم. دیگه شاید هیچ وقت بچههام رو نمیدیدم. شما نه تنها من رو بلکه یه زندگی رو نجات دادید. سرنوشت بچههای من رو عوض کردید.
میدونم به خاطر من همه تون اذیت شدید ولی تحمل کردید که همیشه ممنونتون هستم.
چشمهایش نم زد و نوشت.
–روزی نیست که دعاتون نکنم.
سرم را کج کردم.
–اگر کاری از دستم بربیاد برای هلما هم انجام می دم.
دوباره تخته را پاک کرد.
–اون می گه نمی خواد رابطه ش با شماها کات بشه، می خواد باهاتون ارتباط داشته باشه، گاهی بیاد این جا یا مغازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بهش بگو اصلا این طرفا پیداش نشه چون مامانم بفهمه هلما می خواد بیاد این جا کارمون زار می شه. حالا گاهی بیاد مغازه میبینمش.
البته فعلا که بدون بادیگارد نمیتونم برم بیرون، حالا شاید بعدا اوضاع بهتر بشه.
ساره لبخند زد و نوشت.
–یعنی بخشیدینش و دیگه کاری بهش ندارید؟ پدرت رضایت می ده؟
–بابا رو نمیدونم ولی من که بخشیدمش. از اولم ما کاری بهش نداشتیم، اون با ما کار داشت. پس همهی این حرفا به خاطر رضایت دادنه؟
مهربان نگاهم کرد و ماژیکش را روی سینهی تخته تکان داد.
–اگر رضایت بدید بزرگترین کمک رو بهش کردید.
–علی که رضایت داده، بابامم احتمالا رضایت می ده.
–خدا علی آقا رو خیر بده، هلما می گفت تو این مدت فهمیده که علی آقا چقدر اهل زن و زندگی بوده، مثل بعضی از مردا نیست که به بهانهی آزادی دادن به زن فقط دنبال سوء استفاده هستن. به نظر من واقعا درست می گه.
با تعجب نگاهش کردم.
–این رو تو داری می گی ساره؟! باورم نمی شه. به نظرم توام خیلی عوض شدی.
نوشت.
–وقتی آدمای ناجور از دور آدم برن کنار انگار آدم تازه چشمش باز می شه.
خود هلما میگفت اون میثم خان که همه فکر میکردیم قراره با هم ازدواج کنن بهایی شده بوده و این آخریا از هلما هم میخواسته که بهایی بشه. برای همین خیلی بینشون اختلاف بوده. اصلا دلیل نزدیک شدنش به هلما کلا همین بوده.
مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.
بعد از کمی سکوت نوشت.
–راستی من رو نمی خوای عروسیت دعوت کنی؟
لبخند زدم.
–چرا که نه، حتما بیا خیلی خوشحال می شم. اتفاقا میخواستم بگم لعیا رو هم دعوت کنی.
خندید.
–اگه بدونی چند وقته شام عروسی نخوردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت357
برای روز عقد فقط اقوام نزدیک را دعوت کرده بودیم.
قرار شده بود غروب بعد از محضر مهمان ها برای شام به خانهی ما بیایند.
البته تمام مخارج را علی تقبل کرده و شام را از بیرون سفارش داده بود.
صبح روز جشن، از وقت نماز صبح که از خواب بیدار شده بودم احساس بدی داشتم. برعکس همه که در تکاپو بودند و برای آماده کردن خانه و خودشان تلاش میکردند من این طور نبودم.
انگار یک سنگینی خاصی در تمام بدنم احساس میکردم. گاهی احساس درد و مور مور شدن بدنم و گاهی سردرد اذیتم می کرد. برای همین به زیرزمین رفتم و روی تخت دونفره مان دراز کشیدم. با خودم گفتم شاید از خستگی کارهای این چند روز باشد و بعد از کمی استراحت حالم خوب شود.
نمیدانم چطور شد که همان جا خوابم برد.
چند ساعتی خوابیدم. بعد با صدای نادیا از خواب بیدار شدم.
–پاشو بابا ظهر شد. تو این جا چی کار میکنی؟!
علی آقا چندبار زنگ زده. عروس به این بیذوقی ندیده بودیم. تو دیگه شورش رو درآوردی. نه به این که تا دیروز دل تو دلت نبود نه به حالا که بیخیال اومدی این جا خوابیدی.
مگه نمیخوای بری آرایشگاه؟
چشمهایم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
–ساعت چنده؟
–نزدیک نُه.
هینی کشیدم.
–وای دیر شد که. همین که خواستم از جایم بلند شوم سردرد شدیدی به سراغم آمد.
احساس سرما و لرز در بدنم کردم.
–نادیا من حالم خوب نیست.
نادیا خیره نگاهم کرد.
–یعنی چی؟! چته؟!
–یه جوری ام، مثل سرما خوردهها شدم.
هینی که نادیا کشید و یک قدم عقب رفتنش دلشوره به جانم انداخت.
–تلما! نکنه کرونا گرفتی؟
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
–نه بابا، خدا نکنه.
نادیا با عجله از پلهها بالا رفت و من دوباره پلک هایم روی هم افتاد.
این بار صدای مادر بود که باعث شد چشمهایم را باز کنم.
لیوانی که در دستش بود را به طرفم گرفت:
–بیا این جوشونده رو بخور ببین بهتر می شی.
با دیدن ماسکی که مادر به دهانش زده بود نگران شدم
لیوان را گرفتم.
–مامان من کرونا گرفتم؟!
–نه بابا، شاید یه کم سرما خورده باشی. حالا بابات داره میاد برید تست بدید.
بغض گلویم را گرفت.
–به جای آرایشگاه باید برم درمانگاه؟
مادر وقتی بغضم را دید تردید کرد.
–خب پس چی کار کنیم؟ اگر حالت خوبه که پاشو برو آرایشگاه.
لیوان جوشانده را سر کشیدم و از جایم بلند شدم.
–من خوبم. میتونم.
بلند شدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
نادیا گوشی به دست، با سرو صدا از پلهها پایین آمد.
–مامان، علی آقاست. گفت می خواد بیاد ببردش دکتر. او هم ماسک زده بود.
مادر گوشی را از دستش گرفت و با اخم نگاهش کرد.
–برو بالا، نگفتم نیا پایین.
همین که گوشی را روی گوشم گرفتم علی گفت:
–خانم خانما، روزای دیگه رو ازت گرفتن؟ عدل باید امروز مریض می شدی؟
نگاهی به مادر انداختم خیلی ناراحت به نظر میرسید.
–نه بابا مریض نیستم، یه کم ضعف دارم.
–اشکال نداره، الان میام باهم می ریم یه سرم می زنی بهتر می شی.
دوباره بغض کردم.
–نه علی، می خوام برم آرایشگاه. امروز روز مهمیه نمی خوام مریض بشم. حالم خوبه. اگر حرف مریضی بزنی حالم بدتر می شه، به هیچ قیمتی نمی خوام جشنمون خراب بشه.
مادر که با فاصله از من ایستاده بود گفت:
–دخترم، این جوری بری آرایشگاه اونام از تو می گیرن. زوری که نمی شه، از قیافه ت معلومه حال نداری. شاید یه سرُم بزنی یه کم بهتر بشی بتونی سرپا وایسی.
علی هم از آن طرف خط با مادرش حرف می زد و برایش توضیح میداد که چه شده.
–الو تلما جان، مامان می گه الان هم درمانگاه ها خیلی شلوغن هم کلی معطلی داره، تازه اگه کرونا هم نداشته باشی اون جا میگیری. صبر کن ببینم می تونم از این ویزیت در منزلا برات بگیرم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت358
به چند ساعت نکشید که همه از بیماری من خبر دار شدند و همه هم اتفاق نظر داشتند که من کرونا گرفتهام.
وقتی رستا زنگ زده بود با اصرا از من میخواست که خودم را قرنطینه کنم. ولی من قبول نکردم و گفتم:
–رستا ما باید امروز عقد کنیم حتی اگر من کرونا داشته باشم.
شده محضر نرم و به علی بگم عاقد رو بیاره خونه باید امروز ما به هم محرم بشیم.
رستا پوفی کرد.
–پس بقیه چی؟ این جوری به همه انتقال میدی؟
–خب ماسک می زنم و فاصله رو رعایت میکنیم.
پوزخندی زد.
–یعنی می خوای با آقا دوماد با دو متر فاصله بشینی؟ بعد با این قیافه می خوای عکسم بندازی؟ اونوقت خودت تنهایی تو عکس باشی یا شوهرت با دو متر فاصله باهات تو عکس باشه؟
از تصور این صحنه، گریهام گرفت.
–نمیدونم رستا، تو رو جون سه تا بچه ت کمکم کن، یه کاری کن جشن به هم نریزه. من حالم خوبه. یه نفر رو بیار یه دستی به سر و صورتم بکشه.
–حالا تو گریه نکن بذار ببینم چی کار می شه کرد.
بعد فکری کرد و گفت:
–والله کسی رو که نمیشناسم، ولی می تونم برم چند تا آرایشگاه که دارن قاچاقی کار می کنن ازشون بخوام این کار رو کنن، ولی آخه هر کی بفهمه تو کرونا داری که نمیاد.
–الان اکثر آرایشگرا میان خونه ها کار انجام می دن، بعدشم من سرما خوردم، معلوم نیست که کرونا داشته باشم.
–برادر شوهر من که کرونا گرفته بود دکترش گفته بود دیگه سرما خوردگی نداریم، هر کس علائم داشت یعنی کرونا گرفته.
–یعنی چی؟ پس مگه قبلا سرما نمیخوردیم.
خندید.
–همین کرونا اولش فقط یه سرماخوردگی ساده بود؛
ولی با تلاش و کوشش دست های پنهان شد کرونا.
صدای آیفن خانه مجبورم کرد گوشی را قطع کنم.
علی برای زیرزمین هم آیفن گذاشته بود تا من برای باز کردن در، پلهها را بالا نروم.
از روی تخت بلند شدم و آیفن را برداشتم.
–بله.
–سلام عروس خانم. در رو بزن.
در را زدم، شالم را مرتب کردم و روی تخت نشستم.
–علی بود. وقتی آمد گفت که با یک دکتر متخصص اینترنتی هماهنگ کرده که تا چند دقیقهی دیگر می رسد.
تمام حرف هایی که به رستا گفته بودم را برای علی هم گفتم.
کمی فکر کرد و زمزمه کرد..
–توکل به خدا، ان شاءالله تا عصر بهتر می شی و برنامه مون به هم نمیخوره.
با آمدن دکتر همه به تکاپو افتادند و منتظر بودند ببینند که دکتر چه تشخیصی میدهد. بعد از این که دکتر تشخیص کرونا داد انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند.
از ناراحتی نمیدانستم چه کار کنم.
بعد از رفتن دکتر و هزینهی سنگینی که علی پرداخت کرد کنارم روی تخت نشست و نسخه را نگاهی انداخت.
–من برم داروهات رو بگیرم، فقط نمیدونم کی رو پیدا کنم بیاد بهت سرم بزنه.
تک سرفهای کردم.
–اگه من میدونستم این قدر هزینه ش زیاد می شه می رفتم درمانگاه. آخه چه خبره! مگه چیکار کرد؟!
–عیبی نداره، این کرونا هم شده منبع درآمد بعضیا دیگه.
نگاهش کردم.
–حالا اینقدر نزدیک نشستی خدایی نکرده از من نگیری.
لبخند زد.
–مطمئن باش منم گرفتم، دیشب مگه باهم حیاط رو تر و تمیز نمیکردیم. حالا بدن تو زودتر نشون داده. اصلا استرس نگیریا من پیشتم. هر کاری داشتی بهم بگو.
با بغض گفتم:
–من فقط ازت می خوام امروز عقد کنیم.
با تعجب نگاهم کرد.
–با این وضع؟!
–آره علی.
سرش را پایین انداخت.
–چه کار سخت و پر مسئولیتی رو ازم می خوای.....
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بیاین آرزو کنیم
آرزوی هیچ کس
تو دلش نمونه....🤲
#شبتون_قشنگ
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」