بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید
چون خدا در همه حال هوایتان را
خواهد داشت
اعتماد کنید و ایمان داشته باشید…
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ذهن آدمی مثل ساعتی است
که مدام نیاز به کوک دارد ،
ذهن را باید با افکار خوب و مثبت
کوک کرد.⭐️
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
قدرشون رو بدونیم 👌
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
📷 بازیکن بسکتبال این عکس تو پیجش گذاشته و گفته اگه همین اتفاق برای فرانسه بیوفته چیکار میکنید؟؟
متهم به تمجید از تروریسم شده، عنوان سفیر حسن نیت برای المپیک پاریس هم ازش گرفتن!😶
جنگ غزه تمام شعارهای آزادی بیان و حقوق بشری رو به سخره گرفته…
#طوفان_الاقصی
#آزادی_بیان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روشهای_دعوت_دیگران_به_دینداری 🌸
تلاشهات برای تغییر دیگران به نتیجه
میرسه اگه؛ به جای مجـسمه ساز بودن
بــاغــبــان بــودن رو انــتــخــاب کــنــی ☺️🪴
این کلیپ رو حتما با دقت ببین 👌🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سواد_رسانه
💢 شکنجه خاموش در جنگ رسانهای
🔺جنگ رسانهای، یکی از روشهای جنگ ترکیبی است که در آن، از رسانهها برای دستکاری افکار عمومی و ضربه زدن به روحیه دشمن استفاده میشود. یکی از ابزارهای اصلی جنگ رسانهای، انتشار اخبار منفی و تکجانبه است.
🔹رسانههای فارسیزبان خارج از کشور در واقع یک ماشین جنگ روانی علیه مردم ایران هستند که با حمایت مالی و سیاسی کشورهای غربی و رژیم صهیونسیتی، بهطور گستردهای از این روش استفاده میکنند.
🔺آنها با انتشار اخبار منفی و تحریفشده، سعی میکنند امید و انگیزه مردم ایران را از بین ببرند.
#ژئوپلیتیک_رسانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✅یعنی فوق العادست! نوشته که :
⚠️"یک مار شجاع یک ماهی را از غرق شدن نجات داد!" ،
🔺این چیزیه که #رسانه امروز میتونه به تو القا کند.
#ژئوپلیتیک_رسانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🇮🇷.
📌چرا میگوییم با انقلاب به پیش رفتهایم برخلاف آنچه باور عدهای است که انقلاب باعث عقب ماندگی کشور شدهاست؟
❇️در این کلیپ دستاورد های چند سالهی انقلاب را در حوزه، تولید دارو، ورزش، فرهنگ، امید به زندگی و دفاع ببینید.
🔷با وجود سختترین تحریم ها اینگونه جلو رفتهایم.
#ایران_قوی
گرامیداشت #دههیفجر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💐🇮🇷💐🇮🇷💐
همه آمدیم
🇮🇷 پرچم افتخار را بالا بردیم.
💎 حضور پر شور مردم در یوم الله ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
#راهپیمایی_۲۲بهمن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شیطان!
به اندازه ی یک حبه قند است...
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل میشود آرام
بی آنکه ما بفهمیم
و روحمان سر میکشد آن را... :)🌱
#مراقبباش!
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
نمیدونید وقتی یک آدم داره از برتری نژادی حرف میزنه و بقیه اقوام و ملتها رو تحقیر میکنه چقدر بدوی و ابتدایی به نظر میاد. چیزی شبیه یک انسان تکامل نیافته که از قرنها پیش به دنیای مدرن وارد شده 🙂
╲\╭┓
╭ 🦋🌱
┗╯\╲
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فقط حسین آی دنیا...
🔸میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک
🇮🇷کانال خبری پایگاه شهید مسعود عسگری
@Saminkabir
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت413
همین که تماس را قطع کردم، این بار نگاهم به آن طرف تخت تک نفره افتاد که کلی لباس روی زمین به طور پراکنده افتاده بود. روی پاتختی هم یک گلدان پر از گلهای مصنوعی بود که دمر شده بود. انگار کسی از عمد این کا را انجام داده بود.
جلو رفتم و روی تخت نشستم. قاب عکس کوچکی که کنار گلدان افتاده بود را برداشتم.
با دیدن عکسی که قاب شده بود ماتم برد.
عکس روز عروسی ام بود. با چادر سفید عروسی ام صورتم چندان مشخص نبود مبهوت قاب عکس بودم که هلما با روسری که برایش آورده بودم وارد شد. میخواست جلوی آینه امتحانش کند.
با دیدن قاب عکس در دست من همان جا ایستاد. نگاهی هم به اطراف انداخت و نوچی کرد.
نگاه سوالیام را به او دادم و به عکس اشاره کردم.
با لکنت گفت:
–ساره با موبایلش ازت گرفته، منم خواستم قابش کنم که هر روز نگاهش کنم.
–چرا؟
شانهای بالا انداخت.
–خب دلم میخواد هر روز دوستم رو نگاه کنم.
لب هایم را ناباورانه بیرون دادم.
نگاهی به روسری که دستش بود انداخت.
–راستش می خوام هر روز نگات کنم تا یه چیزی رو همیشه یادم باشه.
چینی به پیشانیام انداختم.
–چی؟
روسری را روی دراور گذاشت و همانطور که شمع ها را درست می کرد گفت:
—این که از وقتی تو رو شناختم زندگیم خیلی عوض شده، وقتی نگات می کنم با خودم مرور می کنم چه کارهایی رو باید در گذشته انجام میدادم که ندادم. اگه ناراحت می شی خب ببرش، دیگه نمی ذارمش این جا. عکس را نگاه کردم.
—فکر نکنم علی خوشش بیاد به خصوص که این جا آرایشم دارم.
روی تخت نشست.
—چیز زیادی از صورتت مشخص نیست کسی هم تو این اتاق جز خودم نمیاد. ولی اگر دوست نداری ببرش.
لبخند زورکی زدم.
—به خاطر علی می گم، آخه اون رو من خیلی حساسه.
ازجایم بلند شدم.
لبخند زد.
–تو خیلی از من بهتری.
گنگ نگاهش کردم.
–این که میتونی انتخاب کنی که کدوم حس شوهرت رو بالا ببری. با این که سنت از من کمتره ولی میدونی چیکار کنی. من و علی سه سال با هم زندگی کردیم ولی اون حتی یه بارم کار خونه انجام نداد با این که بارها ازش خواستم چه برسه به این که بخواد برای من آشپزی کنه.
دلخور نگاهش کردم.
–تو گوش وایساده بودی؟
–نه، اومدنی شنیدم.
به قاب عکسی که دستم بود خیره شدم.
–این چیزایی که می گی رو من اصلا نمیدونم چیهست. اون یه بار یه نیمرو درست کرد من خیلی ذوق کردم، واسه همین گفت حالا یه بارم غذا درست میکنم. همین!
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–می"دونی بزرگترین حٌسن تو نسبت به من چیه؟
این که راهت رو پیدا کردی و می دونی از زندگیت چی می خوای. می دونی هدفت چیه. تکلیفت با زندگیت روشنه.
به کبوترها خیره شدم.
–همهی اینارو خودش بهم یاد داده، اون زندگی رو برام معنا کرد. هدف همهی ما باید پرواز باشه. حالا چه با شوهر چه بدون شوهر. فرقی نمی کنه تو چه شرایطی هستیم. شاید با علی آشنا نمی شدم هیچ وقت با هدف زندگی نمی کردم.
او هم نگاهی به کبوترها انداخت.
—مجبورم نگهشون دارم، شاید ازشون پرواز یاد گرفتم.
پوزخند زدم.
—تو قفس؟! تو که بال پرواز این بدبختا رو هم گرفتی. علی در مورد تو هم همین نظر رو داشت. می گفت هلما بال پرواز من رو گرفته بود.
هلما با بغض گفت:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت414
—شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه راه کوتاه و راحت بودم. از ارتفاع می ترسیدم دلم می خواست رو زمین راه برم فکر می کردم بدون بال می تونم از خودم محافظت کنم. ولی حالا می بینم روی زمین پر از لاشخورایی هستن که می خوان حتی راه رفتن رو هم ازت بگیرن. حتی نفس کشیدن. اون وقته با خودت میگی کاش لااقل پریدن بلد بودم.
بلند شد و شیشه ی ترک خورده ی قاب عکس مادرش را با نوک انگشت هایش نوازش کرد.
—کاش به جای این که مثل نگهبان ازم نگهداری کنه بهم اوج گرفتن یاد می داد. حالا من تنها توی این جنگل چیکار کنم؟
—چرا شیشه ی قاب عکسش رو عوض نمی کنی؟
به طرفم برگشت.
—چند بار عوض کردم. دوباره میفته.
–شاید اون جا سُر می خوره و میفته، رو دیوار نصبش کن.
خواستم در مورد اوضاع آشفته ی اتاقش بپرسم که ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت:
—تلما مامانت می گه...
همین که چشمش به پرده ی پاره پاره و اوضاع درهم اتاق افتاد حرفش را خورد.
—بسم الله، این جا چرا این جوری شده؟! صبح که مرتب بود!
با حرف ساره نگاه مبهوتم را به هلما دادم.
بی تفاوت سرش را تکان داد.
–چه می دونم؟
ساره جلو رفت و پرده ی اتاق را بالا و پایین کرد و بقیه ی اتاق را وارسی کرد. وقتی لباس ها را روی زمین دید دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت.
—وا! اینا رو کی ریخته؟! بعد لباس ها را جمع کرد که داخل کمد بگذارد.
هلما زمزمه کرد:
—مثل این که خریدن کبوترها هم تاثیری نداشته.
ساره همین که در کمد را که باز کرد با صدای بلندی گفت:
—یا خدا! هلما!
من و هلما به طرف کمد رفتیم.
—چی شده؟!
ساره با رنگ پریده در کمد را تا آخر باز کرد.
تمام لباس های هلما که از چوب لباسی آویزان بود پاره شده بودند.
هر سه برای لحظه ای خشکمان زد.
هلما گفت:
—کم کم داره باورم می شه.
من و ساره هم زمان پرسیدیم.
—چی رو؟!
روی تخت نشست و به زمین خیره شد.
از وقتی مادرم فوت کرده، یه اتفاقاتی برام میفته که باعث شده حرفای اونا باورم بشه.
کنارش نشستم.
لعیا هم وارد اتاق شد و با دیدن ما در آن حال با حالت کاراگاه بازی پچ پچ کنان گفت:
—خبریه جلسه گرفتید؟ من تند تند ماجرا را برایش تعریف کردم.
ابروهایش بالا رفت و سری در اتاق چرخاند. و زمزمه کرد.
—یا امام حسین! بعد چیزی زیر لب خواند و در اتاق فوت کرد.
رو به هلما پرسیدم.
—منظورت از اونا همون استادت و...
سرش را تند تند تکان داد.
—آره، اونا می گن یک سری ارتباط مجاز و یک سری ارتباط برای روح جمعی و کل مردم جهان وجود داره؛ مثلا کالبد ذهنی مادر من بعد از فوتش وارد بدن من می شه و از این دنیا نمی ره. این کالبدای ذهنی یا همان ارواح سرگردان یک سری وابستگیایی به این دنیا دارن که نمی تونن رها بشن و به اون دنیا برن؛ اونا چیزی به عنوان فشار قبر رو قبول ندارن و می گن تلاش روح برای بازگشت به جسمه که فشار قبر ایجاد می کنه.
لعیا دست به کمرش زد.
—چه مزخرفاتی! تو چقدر ساده ای دختر، لابد الانم روح مامانت اومده این پرده رو پاره کرده؟ چون تو روحش رو تو بدنت راه ندادی، آره؟!
ببین تا وقتی توی اون صفحه ی مجازی ازشون بد می گی اوضاع همینه. خودشون اومدن این کارا رو کردن که تو رو بترسونن.
با استرس به اطراف نگاه کردم.
—یعنی سابقه داشته؟! می گم تو زیاد تعجب نکردی!
نکنه جنی چیزی باشه!
لعیا بی خیال گفت:
—خب اونم از خودشونه دیگه، می خوان هلما رو به زانو دربیارن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت415
ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت:
—هلما یادته، می گفتن اصلا قبرستون نرید، اگرم رفتید فاتحه واسه کسی نخونید و براش گریه نکنید؟
لعیا دست روی دست زد.
— وا! برای چی؟
—می گفتن اون جا پر از اموات و ارواح و کالبد های ذهنیه و اگه بریم جذبشون می کنید، یا می گفتن اگه برای مرده گریه کنید همه این کالبد ها جذب شما می شن.
لعیا نگاه عاقل اندر سفیهی به ساره انداخت.
—پس چرا من الان هر پنج شنبه می رم قبرستون سر خاک شوهرم و کلی هم براش فاتحه می خونم و گریه میکنم. این چیزایی که میگی جذبم نشدن؟ اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم وقتی باهاش درد و دل می کنم.
هلما نوچی کرد.
—نه بابا، این حرفاشون که چند بار ثابت شد مبنایی نداره، چون هر دفعه بالاخره یکی پیدا می شه باهاشون سر این چیزا بحث میکنه و سند و مدرک مییاره که این حرفا کشکه، منتهی اینا چون نمی خواستن شاگرداشون رو از دست بدن قبول نمی کردن، کسایی هم مثل ما تو جهل مرکب گیر افتاده بودن. مثلا می گفتن کسایی که خیلی قرآن می خونن، بیشتر این مشکلات براشون پیش میاد در حالی که ساره به طور تجربی ثابت کرد که خوندن قرآن زندگیش رو نجات داد، حتی سلامتیش رو.
با هیجان گفتم:
—علی یه بار گفت اگر هر کاری اونا میگن برعکسش انجام بشه انسان به طرف نور میره...
هلما لبخند زد.
–آره، واقعا همینطوره، اونا ظلمت و تاریکی هستن ولی در ظاهر نشون نمیدن.
گفتم:
–خب اینا رو به گوش همه برسونید.
ساره اشاره ای به اتاق کرد.
—خب هلما همین کار رو کرده که همه جا پاره پاره شده دیگه. حتی هلما از خود من فیلم گرفت، منم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم. اونم گذاشت تو صفحهی مجازیش. دو روز بعد اون پسره اومد صورتش رو چاقو زد. میبینی که هنوزم جاش هست.
لعیا نوچ نوچی کرد.
–ساره توام باید خیلی مواظب باشیا. تو دو تا بچه داری خودت رو قاطی این چیزا نکن.
هلما با ناراحتی گفت:
–منم بهش گفتم، اون خودش خواست این کار رو بکنه. می گه منم چند نفر رو برای اومدن به این کلاسا تشویق کردم. باید...
ساره حرفش را برید.
–آره، کمترین کاریه که می تونم انجام بدم. بعد رو به هلما گفت:
–امشب بیا بریم خونهی ما تنها نمون.
هلما آهی کشید.
–نه ممنون، میرم خونهی خاله م. شایدم جای یکی از بچه ها شیفت شب موندم بیمارستان.
–میخوای بری اونجا، دوباره با دختر خالت یکی به دو کنید.
هلما نوچی کرد.
–اون شبا میره خونه خودش نیست.
دوباره نگاهم را در اتاق چرخاندم. اوضاع ترسناکی بود.
لعیا رو به من گفت:
–اِ، راستی تلما، مامانت من رو فرستاد صدات کنم، گفت ساره که رفت موند اون جا، تو برو صداش کن. اومدم این جا کلا یادم رفت.
سارا دستش را به صورتش کشید.
–وای راست می گه...
من از اتاق بیرون آمدم ولی ساره و لعیا شروع به مرتب کردن اتاق شدند.
رو به مادر که خودش هم بلند شده بود و آمادهی رفتن بود گفتم:
–مامان علی گفت زودتر برگردیم.
خالهی هلما با تعجب گفت:
–کجا؟! ناهار این جایید.
مادر که برای رفتن دنبال بهانه می گشت گفت:
–نه دیگه دامادم گفته بریم.
خالهی هلما بی مقدمه پرسید:
–از دامادت راضیی؟؟
مادر کمی جا خورد و بعد گفت:
–به نظر من که مردا اکثرا مثل هم هستن، این زنه که باید بلد باشه چطوری زندگیش رو حفظ کنه. اگه رفتار دختر من با شوهرش خوب باشه خب شوهرشم خوبه. اگه مشکلی بینشون باشه دختر منم بی تقصیر نیست. مردا رو کلا زنا اداره می کنن.
خاله سرش را تکان داد.
–آفرین به شما که ضعف بچه ت رو قبول داری. بعضی از مادرا اون قدر از بچه شون طرفداری می کنن که زندگی دخترشون رو خراب می کنن.
هلما از این که میخواستیم برگردیم خیلی ناراحت شد
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´