eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
424 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
201 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما میدان را برای دشمن خالی میکنید یا خیر؟ 🇮🇷 ✋ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا من اصلاً نظام رو قبول ندارم! 🎙استاد رحیم پور ازغدی ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سیلی زدن پلیس هند به مردانی که در قسمت واگن بانوان در حال تردد بودند. پ.ن: خیلی با حال بود کاش تو ایران هم اجرا بشه😂 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 ۳/۵ میلیون رای اولی داریم. وزیر کشور: 🔹حضور پرشمار مردم نشان‌دهنده ۲۰ درصد افزایش مشارکت در راهپیمایی ۲۲ بهمن است. 🔹در انتخابات ۱۱ اسفند ۱۴۰۲، ۳.۵ میلیون رای اولی داریم. 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درسته که رسانه های دشمن فعالن ولی ما هنوز ننه بزرگهامون رو داریم👌😂 🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید. @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت425 —کیه؟ نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم. —بیچاره علی، حتما نگران شده. —خب زود جوابش رو بده، بگو با منی. —الو. —به به خانم خانوما! ببینم امروز می خوای من از گشنگی تلف بشم؟ دارم بهت میگما اومدی دیدی نصف اعضای بدنم نیست شاکی نشی، یه عمر باید با یه آدم نصفه زندگی کنی. آن قدر ذهنم مشغول بود که به حرفش نخندیدم. —حالا چرا نصفه؟ —چون الان از گشنگی روده هام شروع کردن به دیگر خوری. هر چقدر دیرتر بیای همین جوری می خورن می رن جلو. —ببخشید. با لعیا داشتیم حرف می زدیم، الان میام. نوچی کرد. —تلما! من این جا از گشنگی دارم پس میفتم، اون وقت تو اون جا جلسه گرفتی؟ خلاصه من وظیفه م بود بهت بگما، بعد که رفتم از این کافی شاپ املت سفارش دادم شاکی نشیا. نوچی کردم. —حالا توام هی تهدید کنا، اصلا باید مغازه ت رو عوض کنی، بری یه جا که دور و برت رستوران و کافی شاپ نباشه. بعد از این که با علی خداحافظی کردم رو به لعیا گفتم: —راست می گن مردا گشنه بشن کلا یه آدم دیگه می شن. اصلا متوجه نشد سرحال نیستم. لعیا خندید. —آره، مثل ما خانما که روی احساساتمون حساسیم. لب هایم را بیرون دادم. —من دیگه در این حد نیستم. زل زد به چشم هایم. —لابد عمه م بود در خونه ی علی آقا وقتی فکر کرده زن داره غش کرده و افتاده. —ساره واست تعریف کرده؟! —اهوم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. —این ساره هم نخود تو دهنش خیس نمی خوره، یادم باشه دیگه کاری جلوش انجام ندم. لعیا نوچی کرد و گفت: —اونو ولش کن. الان به من بگو فازت چیه؟ —دلم واسه هلما می سوزه، چون می دونم داره چه درد وحشتناکی رو تحمل می کنه. لعیا کامل به طرفم برگشت و ایستاد. —تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟ واقعا اگر اون موقع‌ها مثلا علی آقا زن داشت چی کار می کردی؟! نایلون ظرف غذا را در آغوشم گرفتم. —حتی از تصورش هم به هم می ریزم. لعیا با تاکید گفت: —گفتم مثلا...، اگه...! شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم او هم دنبالم آمد. —واقعا نمی دونم، شاید همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. لعیا سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. —خوبه، همین که این قدر درکش می کنی خودش خیلیه. –خودت چی؟ اگه شوهرت زنده بود و یکی عاشق شوهرت بود چی کار می کردی؟ بعد از تاملی گفت: –خب راستش تا حالا بهش فکر نکردم. پوزخندی زدم. –خب به قول خودت حالا بهش فکر کن. –اوم، خیلی سخته، یعنی شوهرمم همون حس رو بهش داشت؟ –آره. ماسکش را پایین کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه هایش کرد. –خب بعد از این که کلی خودزنی می کردم. می ذاشتم به عهده ی شوهرم تا هر کاری که خودش فکر می کنه درسته انجام بده. ولی من مطمئنم مردی که ایمانش واقعی باشه این جور مواقع بهترین تصمیم رو می گیره و پا رو عشقش می ذاره، برای این که دل مادر بچه هاش نشکنه. غذای علی را مقابلش گذاشتم. قاشقی پر کرد و در دهانش گذاشت. —تو که هر دفعه میومدی با هم ناهار می خوردیم، چی شده امروز زودتر خوردی؟! اشتهایم کور شده بود و میلی به غذا نداشتم. لب هایم را بیرون دادم و لبخندی زورکی زدم. —واسه تنوع. گفتم کارام واست تکراری نشه. خنده اش گرفت و غذا به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. بلند شدم و چند ضربه به پشتش زدم. چند مشتری وارد شدند و من با آنها مشغول شدم. علی در سکوت غذایش را خورد و خودش ظرفش را شست. روی چهارپایه نشسته بودم و از پشت در شیشه ایی مغازه بارش باران را تماشا می کردم و فکرم پیش هلما بود. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم از او متنفر باشم. عقلم می گفت او گناهی ندارد فقط اشتباهی عاشق شده. ولی امان از این دلم که هیچ جوره کوتاه نمی آمد و خیلی بی تابی می کرد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                              •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت426 سرم را چرخاندم دیدم علی دستش را زیر چانه اش ستون کرده و به من نگاه می کند. از جایش بلند شد. —پس یه چیزی شده، درسته؟! خودم را به گنگی زدم. —چی؟ به طرفم آمد. —یه چیزی که نمی ذاره پیش من باشی. —آره، درگیر بارونم. کاش می شد زیرش قدم بزنیم. سرش را کج کرد. اگر نطقت باز می شه من حاضرم کرکره رو بدم پایین و بریم زیر بارون. ولی تو این کرونا صلاح نمی دونم. بعد دستش را زیر چانه ام زد و صورتم را بالا آورد. —اگه می خوای حرف نزنی عیبی نداره فقط بهم نگو که طوری نشده. خوشبختانه با آمدن چند مشتری که انگار به خاطر باران به مغازه پناه آورده بودند دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. فردای آن شب شام، خانه ی مادر علی دعوت بودیم. اصلا دل و دماغ مهمانی نداشتم فکر هلما رهایم نمی کرد. به خصوص وقتی با علی لحظه های خوشی داشتیم مدام تصویر پر از حسرت هلما جلوی چشم هایم رژه می رفت. با خودم گفتم کاش دوباره با نرگس در مورد هلما حرف بزنم. شاید حالم بهتر شود. برای همین به محض آمدن علی به طبقه ی پایین رفتیم. نرگس خانم جلوتر از ما آن جا بود و به مادر علی کمک می کرد. هدیه تا علی را دید مثل همیشه آویزانش شد. علی پرسید: —عمه مرضیه کجاست؟ مادرش گفت: —با نامزدش رفتن بیرون، از اون جام می رن خونه ی مادر شوهرش. علی گفت: —حالا امشب که همه دور هم بودیم نمی رفت. آقا میثاق خندید. —چی کارش داری، حالا بعد از این همه سال یکی امده این خواهر ما رو گرفته بذار برن خوش باشن. مادر علی اخم کرد و به آشپزخانه رفت، من هم دنبالش رفتم و پرسیدم: —مامان اگر کاری دارید بدید من انجام بدم؟ —نه، نرگس همه رو انجام داده. نرگس که در حال ریختن ترشی داخل پیاله ها بود رو به من گفت: —اگه امروز مغازه رفته باشی که حسابی خسته ای. من خودم یکی دوبار رفتم کمک میثاق تو مغازه اصلا نتونستم. به نظرم کار خونه خیلی آسون تره. لبخند زدم. —من که واسه کار نمی رم. همین جوری دوست دارم پیش علی باشم وگرنه علی بدون منم راحت اون جا رو می چرخونه. البته دیروز رفته بودم. مادر علی گفت: —نرگس، چون بچه داره سختشه، وگرنه زن همپای شوهرش باشه باعث دلگرمی شوهرشه. بعد از این که مادر علی از آشپزخانه بیرون رفت کنار نرگس ایستادم و پچ پچ کردم. —الان از من تعریف کرد یا از تو؟ من که نفهمیدم. نرگس خندید و آرام گفت: —یه جورایی خواست بگه حواستون شش دونگ پیش شوهراتون باشه. —همه ش فکر می کنم مادر علی یه جورایی همیشه نگرانه که یه وقت من به علی توجه نکنم یا حواسم بهش نباشه. نرگس در دبه ی ترشی را بست. —اوایل ازدواج ما هم، من این حس رو داشتم، مادرِ دیگه. ولی بعد که مطمئن می شه ما حواسمون به زندگیمون هست دیگه کاری نداره، فقط باید زمان بگذره. البته بیشتر به خاطر زندگی قبلی علی آقاست، مادر و پسر خیلی اذیت شدن. نرگس یک تکه هویج از روی پیاله ی ترشی برداشت و در دهانش گذاشت. —راستی دیشب شامی پخته بودم خواستم برات بیارم دیدم چراغاتون خاموشه. گذاشتم تو یخچال برات. —دستت درد نکنه، آره کلا این روزا ذهنم اون قدر آشفته س که زود خسته می شم. —به خاطر همون ماجرای هلما؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                                •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´