••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت462
به چشم هایم خیره شد.
—نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون.
شانه ای بالا انداختم.
—ولی عشق و علاقه وابستگی میاره.
نگاهش را به روبه رو داد.
—اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته.
وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره.
نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه.
دستش را گرفتم.
—این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟
دستم را فشار داد.
—لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم.
اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم.
وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم.
فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه.
حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم.
لبخند زدم.
—پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم.
اخم کرد.
—کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟
سرم را تکان دادم.
—فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟
خندید.
—آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟
—اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد.
—اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه.
—پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟
یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟
—ممکنه!
شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده.
چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد.
از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم.
یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم.
با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم:
—چیزی شده؟!
✍🏽 لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت463
پچ پچ کنان گفت:
—بیا تو! هدیه خوابیده.
رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی به اطراف انداختم.
روی میز چند کتاب روی هم چیده شده بود و یک دفترچه و خودکار و لپ تاپی که روشن بود.
نگاهم را به طرف آشپزخانه چرخاندم.
—نرگس جون مگه هنوز درس می خونی؟!
از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب میوه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و آرام گفت:
—درس نیست، مقاله های جدید و به روز رو می خونم و نکته هاش رو یادداشت می کنم.
—مقاله هایی که به رشته ت مربوط می شه؟
—آره، به نظر من علم اگر به روز نشه مثل آبی که یه جا بمونه، می گنده.
لب هایم را بیرون دادم.
—ولی همیشه هم این طور نیست. مثلا همین کتابای دانشگاهی که می خونیم چند ساله همینه.
—خب پایه های علم که همونه، به خصوص تو رشته ی شما. ولی ما چون با انسانا در ارتباطیم، مدام باید به روز بشیم.
پرتقالی از بشقاب برداشتم و شروع به پوست کندن کردم.
—واسه این موضوع ناراحتی؟!
صاف نشست.
—نه، راستش تو کار هلما موندم!
پرتقال را نیمه پوست کنده داخل بشقاب گذاشتم.
—مگه چی کار کرده؟
نوچی کرد.
—از وقتی از بیمارستان مرخص شده، دوباره کاراش رو از سر گرفته.
—چطور؟!
—اول که خاله ش برده بود خونه ی خودش چون خونه ی هلما مناسب زندگی نبود و خیلی کار داشت. ولی بعد با اصرار خود هلما برگشت خونه ی خودش. خاله شم هر روز بهش سر می زنه.
–همون خونه ی سوخته و داغون؟
لبش را کج کرد.
–آره، الآنم چون ساره گذاشته رفته، دیگه...
با تعجب پرسیدم:
—مگه ساره کجا رفته؟!
شانه ای بالا انداخت.
—معلوم نیست. فکر کنم شهرستان. به خاطر تهدیدایی که می شد ترسیده. هلما هم خیلی ناراحت شده. می گفت چرا من رو تو این وضع ول کرده رفته؟ خیلی به کمکش احتیاج داشتم.
دست هایم را در هم گره زدم.
—ساره قبلا بهم گفته بود که هلما حرفش رو سر قضیه ی پیام نذاشتن تو صفحه ی مجازیش گوش نمی کنه.
نرگس سرش را تکان داد.
—آره، سر همونم اختلاف پیدا کرده بودن ولی وقتی هلما بهش می گه که اصلا علی آقا نرفته بیمارستان و توی این مدت من بهش مشاوره می دادم و یه جورایی اون رو دنبال نخود سیاه می فرستادیم، دیگه بیشتر ناراحت شده. گفته من به خاطر تو جونم به خطر افتاده اون وقت تو من رو قابل ندونستی حرف به این مهمی رو بهم بگی.
نفس عمیقی کشیدم.
—پیش تو بحثشون شد؟
—آره، پیش پای تو هلما زنگ زد گفت ساره دیشب کلید خونه رو آورده داده و گفته دوباره میثم تهدیدش کرده واسه همین یه مدت می خواد بره شهرستان زندگی کنه.
نوچ نوچی کردم.
—پس چرا با من خداحافظی نکرد؟ نکنه فکر می کنه منم همه چی رو می دونستم و بهش نگفتم؟!
نرگس سرش را تکان داد.
—به هلما گفته دیگه نمی خوام تلما رو درگیر کنم. اون به اندازه ی کافی اذیت شده واسه همین کلا سیم کارتم رو عوض می کنم. گفته از طرفش از تو خداحافظی کنه.
الان مشکل این جاست که نمی دونم با هلما چی کار کنم؟ برداشته از خودش، از خونه ش عکس گرفته گذاشته تو صفحه ش و بر علیه استاد و گروهی که توش بوده صحبت کرده. اون جا حرفایی زده که به مذاق اونا خوش نیومده. گفته اونا من رو سوزوندن و این بلاها رو سرم آوردن.
مثل این که گروه اونا کلی ریزش داشته، چند نفرم به اعتراض باهاشون درگیر شدن. خلاصه مشکلات زیادی به وجود اومده.
هر چی بهش می گم دست از سر اونا بردار! بذار پلیس کار خودش رو بکنه، گوش نمی کنه. می گه من فقط می خوام همه بفهمن اونا چه بلایی سر شاگرداشون میارن.
پوفی کردم.
—توام درگیر شدیا؟!
–چاره ای نداشتم. می دونی الان هزینه ی مشاوره چنده؟ هلما تمام حقوقش رو هزینه ی درمانش می کنه.
–البته هلما هم حق داره نرگس، باید ذات اونا رو به همه نشون بده. بیچاره هلما رو از زندگی ساقط کردن. دیگه اون چه امیدی داره آخه؟
نوچی کرد.
–درسته، ولی هلما خودش اونا رو انتخاب کرد. زوری که نبود.
ابروهایم بالا رفت.
–ولی اونا فریبش دادن.
نرگس اخم ریزی کرد.
–نمی تونم حرفت رو قبول کنم چون علی آقا اون روزا خیلی باهاش صحبت می کرد، حتی بنده خدا چقدر وقت گذاشت، با مدرک دستشون رو برای هلما رو کرد.
ولی هلما قبول نمی کرد. یه بار خود من بهش گفتم شوهرت که باهات دشمنی نداره چرا حرفش رو قبول نمی کنی؟ گفت چون شوهرم می خواد مغز من رو شستشو بده، همون طور که آقا میثاق، تو رو شستشوی مغزی داده.
لبم را گاز گرفتم.
–وا؟!...به تو گفت؟
صاف نشست.
–آره، اون با اعتقادات ما مشکل داشت. اون موقع نمی شد باهاش راحت حرف زد،
البته الان پشیمونه و راه درست رو داره می ره اما تو این مورد به خصوص بازم حرف گوش نمی ده.
نمی دونم، شایدم واقعا دلش برای جوونای درگیر می سوزه!
✍🏽 لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
هر شب💫
بدون هیچ اطمینانی
از بـیدار شـدنمان 💫
به خواب میرویم
اما با این حال برای فردا💫
برنامه میریزیم
این یعنی امید ...
زندگیتون پر از امید و آرزو💫
شبتون خوش 💫
#شب_بخیر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#سلام_امام_زمانم
دلم نموده دوباره هوای حضرت مهدی
تمـام دار و ندارم فـدای حضرت مهدی
اگر کهدیده براهی بخوان دعایفرج را
ظهور او برساند، خدای حضرت مهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
مرگا بـه من! که با پرِ طـاووس عالمی
یک مـوی گربهی وطـنــم را عـوض کنم...❤️
✅همهی ما در برابر آیندهی کشورمان مسئولیم و همه باید در تعیین سرنوشت ایران اثرگذار باشیم. جمعه، روز مهمی در تعیین مسیر و آینده کشورمان است. با انتخاب درست، مسیرِ درست را برای کشورمان انتخاب کنیم🙏🏼🌷
#برای_ایران✌️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」