تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا . . .
#بیو
#ایران_قوی
⚛💜⚛💜⚛💜⚛💜⚛
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آرامش یعنی:
قایق زندگیت را
دست کسی بسپاری که
صاحب ساحل آرامش است!
*❣️الـا بـذکـرالــلّــه تـطـمـئـن الــقـلـوب*
💌
#ایران_قوی
#بیو
❇️💚❇️💚❇️💚❇️💚❇️
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پروفایل
#انگیزشے
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💛••
وقتی از همهچی بریدی،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی خستهای،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی مات و مبهوتی،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی شکسته شدی،
خودت رو دوست داشته باش
وقتی خودت رو سر و سامون دادی ،
خودت رو دوست داشته باش
#انگیزشے
#ایران_قوی
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#انگیزشے
#ایران_قوی
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#والیپر
#ایران_قوی
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پروفایل
#دخترونہ
#ایران_قوی
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایش بیپرده و صریح آمریکا
همین قدر خود را صاحب اختیار دنیا و مردم دنیا میدانند؛ #مرگ_بر_آمریکا
#ایران_قوی
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
خیلی گرسنه شدم بعد از شام دیشب فکر می کردم تا چند روز نتونم چیزی بخورم ...با هم راه افتادیم ..طول
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش نهم
رفتم بیرون که منتظرم بود ..حالا طوری رفتار می کرد که انگار واقعا من زنشم ...جلو تر با قدم های محکم میرفت و من دنبالش می دیدم ...کنار زمینی حصار کشیده ایستادم ..قلیچ خان یک شلاق دستش بود و اسب رو دور زمین می دواند ..خوب که خسته شد دهنه رو بر داشت دنبال اسب کرد و با قدرتی باور نکردنی سر شو گرفت و دهنه رو به زورکرد تو دهن اسب و اونو بست...اون اسب تقلا می کرد تا خودشو رها کنه .. حتی چند بار به کسی که به قلیچ خان کمک می کرد لگد زد ولی نتونست به قلیچ خان صدمه ای بزنه ...این کار نزدیک سه ساعت طول کشید و اون بدون توجه به من و یا اطرافش اسب رو وادار کرد دهنه رو قبول کنه ...و در حالیکه اسب بالا و پایین می پرید ...از زمین اومد بیرون ...و گفت : معذرت می خوام معمولا اینقدر طول نمی کشید ..مثل اینکه حواسم درست جمع کارم نبود ...بریم ؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_ششم- بخش دهم
در تمام مدتی که اونو نگاه می کردم تو این فکر بودم آیا می تونم دوستش داشته باشم اونم به این شکل عجیب و باور نکردنی ؟ احساسم کاملا مثبت بود بله از همون لحظه که دیدمش توجه منو جلب کرد ....ولی نمی تونستم زندگی خودمو خانواده ام رو به امید واهی رها کنم و بیام اینجا ...خدایا تو برای من چی می خواستی ..
قلیچ خان متوجه ی تغییر حال من شده بود ...اسب ها رو آورد و کمک کرد سوار بشم دوباره منو روی اسب محکم بست ...و گفت : با بولوت خدا حافظی کردین ؟ اون شما رو میشناسه ..چون من همیشه با اون در مورد شما حرف می زدم ....من بازم حرفی
نزدم ....تو راه برگشت دیگه نه دشت شقایق رو می دیدم ..نه از آب و هوا لذتی می بردم ...انگار بین زمین و آسمون رها شده بودم ..حتی از سواری هم ترسی نداشتم ..که وقتی قلیچ خان سرعت گرفت و یودوش هم دنبالش ..فقط سعی کردم خودمو نگه دارم ....
وقتی رسیدیم ..همه صدا می کردن ..اومدن ...اومدن ....و من متوجه شدم همه منتظر قلیچ خان بودن که سفره رو پهن کنن ...مامان با یک لبخند پر از حرص اومد جلو و بازوی منو گرفت و محکم فشار دادو گفت : تو داری چیکار می کنی ..چشمم روشن آبروی ما رو بردی از صبح همه میگن با قلیچ خان رفتی ..مگه تو صاحب نداری ؟ بابات کاردش بزنی خونش در نمیاد ....
ادامه دارد
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش اول
و همینطور بازوی من تو دستش بود منو با خودش برد به اتاق ..ولی من تو فکر حرفای قلیچ خان بودم که لحظه ی آخر به من زد ..در حالیکه به خونه نزدیک می شدیم ..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : مرد ترکمن دوست نداره نُقل مجلس زن ها و مرد ها باشه ..من راز گفتم نگه دار ....
وقتی رسیدیم به اتاق درو بست ولی ندا درو هل داد و اومدتو ...
پرسید; کجا رفته بودی همه رو بهم ریختی به منم چپ ;چپ نگاه می کردن ..مادر آرتا هم ناراحت شده ....مامان گفت : پدر بزرگشم عصبانیه از این کار شما ها همه رو ناراحت کردین اینا از این رسم ها ندارن ..اینجا تهران نیست بلند شدی دنبال قلیچ خان رفتی ؟
گفتم : منو اسیری آوردین ؟به من چه می خواستن ناراحت نشن ...خوب اومدیم بگردیم من که نمی خواستم بیام؛؛ منو به زور آوردین ..
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش دوم
خوب رفتم اسب ها رو ببینم چه کار بدی کردم ؟..
گفت : چرا نمی فهمی ؟ اینجا این کارا رسم نیست ..صبر می کردی با هم میرفتیم ...
گفتم : خوبه که اومدم بهتون گفتم دارم میرم ...با تندی گفت : خوبه که منم گفتم نرو توام چقدر گوش دادی ..حالا جواب بابات رو خودت بده ...
اونا نمی دونستن من چه حالی دارم ؛؛ روانم بهم ریخته بود و خودمم نمی دونستم چرا حالم اینقدر بده ..از کسی نمی ترسیدم ..چون ندا و مامان نگران آبروی خودشون جلوی خانواده ی آرتا بودن ...بابا رو هم می دونستم خود مامان می تونه آروم کنه..
سفره رنگین دیگه ای برای ما پر از مرغ و گوشت غذا های مخصوص ترکمن ها پهن شده بود ..ولی من دلم نمی خواست برم ؛ اما به صلاح دید مامان که می گفت شورش رو در نیاریم و به قول اون عسس بیا منو بگیر نکنیم ...رفتم و نشستیم سر سفره ... قلیچ خان اون بالا با همون سینه ی جلو داده و مغرور نشسته بود ..آتا دعا خوند همه امین گفتن و قلیچ خان که صاحب سفره بود بسم الله گفت و دستی به صورتش کشید و همه شروع کردن ..ولی اول برای عروس و داماد توی یک سینی غذا کشیدن گذاشتن جلوشون و دست زدن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_هفتم- بخش سوم
من بر خلاف شب قبل چند لقمه به زور بیشتر نتونستم بخورم ...رفتم به اتاقم و یک پتو بر داشتم و دراز کشیدم ...باید فکر می کردم ..امکان نداشت بتونم قبول کنم که زن قلیچ خان بشم ..تازه مادر آرتا می گفت : چقدر طول کشیده تا آنه و آتا با ازدواج پسرشون با ندا موافقت کردن چون ترکمن ها فقط از خودشون دختر می گرفتن ..ولی بازم یادم اومد که آنه خودش پیشونی منو بوسید و شال بهم داد ...
آخه مگه میشه ؟ من ؟ نیلوفر بیایم اینجا زندگی کنم ؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که همه چیز رو فراموش کنم و خودمو مثل احمق ها دست اون مرد ترکمن ندم ...تا غروب خوابیدم چون نمی خواستم با کسی روبرو بشم ..مامانم از دستم عصبانی بود و ظاهرا قهر کرده بود ..و بابا هم مدام تو مردونه بود ..وقتی بیدار شدم ..سر و صدای زیادی نبود ...از اتاق اومدم بیرون که آی گوزل رو دیدم ...پرسیدم : چرا اینقدر خونه خلوت شده ؟ گفت : آرتا و ندا خانم با مادر و پدر شما رفتن برای گردش ..خیلی ها هم برگشتن گنبد ..شما خواب بودین خدا حافظی نکردن ..دیگه ببخشید ...
بی اختیار دنبال قلیچ خان می گشتم ....
آنه و آتا تو حیاط کنار سماور نشسته بودن هنوز یک عده دیگه بودن که من نفهمیدم چه نسبتی با هم دارن ...آی گوزل و آقچه گل ..منو بردن تو حیاط تا ازم پذیرایی کنن...
تو آن نِهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قُربِ دل، به بُعدِ مکان
#سعدی
| دو بیت شعر
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خدایا...♥️
با یادت، لحظات سخت آسون میشه...🍁
ممنون که هستی♥️
🍃🌸 کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌹 این گلهای زیبا تقدیم به 🌹
♥️ قلب هایی ♥️
🌹که غیر از دوست داشتن🌹
🌹چیز دیگری نیاموخته اند 🌹
تقدیم به تک تک شما دوستان عزیزم🌹
🌹 مـمنون کـه هـسـتـیـن 🌹
🍃🌸 کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💠پیامبر اکرم(ص):
دختران چه فرزندان خوبى هستند؛ لطیف و مهربان، آماده انجام امور، مونس و همدم، مبارک و پر خير، اهل نظافت و پاکيزگي.
📘منبع: مستدرك الوسائل ج۱۵، ص۱۱۵
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
•|♥️|•
#آیه_گرافے
یُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ ...
دوست داشتنِ دو طرفه ..❤️
-مائده، ٥٤
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌿🤲🏻
------------•☕️❤️•--------------
حمایت کنید😍😍😍
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
☆∞🦋∞☆
#تلنگرانہ ↝
#متن_ناب
بوے دود مے آید ....!
بہ گمانم جماعتے پاے دنیاے مجازے مےسوزانند
عمــــر خویش را ....❗️
------------•☕️❤️•--------------
حمایت کنید😍😍😍
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پروفایل
#دخترونہ
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پروفایل
#چادرانہ
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
⚠️یادت باشد
فضای مجازی شاید مجازی باشد
امـا...
📝هر کلیکش در پرونده ی #اعمال ؛
حقیقی ثبت می شود..❗️
📛 مگذار #فضای_مجازی
فضای معنوی دلت را خراب کند...
#تلنگرانہ
------------•☕️❤️•--------------
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」