「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش دوم ندا گفت : خواهر جان حالا تو مطمئنی با قلیچ خان خوش
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم
دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد ..
نمی زارم از این شهر بری ..تو حق نداری از ما دور بشی ..و کفشش رو پاش کرد و درو زد بهم و رفت ....
مامان میز رو چیده بود و می خواست غذا رو بکشه ..
حالا همه مونده بودیم که چیکار کنیم ...
بعد از ظهر خانم جان و عمه از راه رسیدن ..حالا باید اونا رو راضی می کردیم ...و من اصلا حوصله نداشتم ..
حامد هنوز برنگشته بود و هیچکدوم ناهار نخورده بودیم ...
بابا نمی دونم چه فرصتی گیر آورده بود که همه چیز رو کف دست اونا گذاشته بود ... ..داشتن منو سئوال و جواب می کردن که حامد برگشت ..
یک نفس راحت کشیدم دلم نمی خواست ناراحت ببینمش ..از در که اومد تو یک سلام کرد و با حرص به من گفت : با من بیا ....
با هم رفتیم به اتاقش ...نشست رو لبه ی تخت و لبشو گاز گرفت تا آروم بشه ...
رفتم جلو و برای اولین بار دلم براش سوخت ...
گفتم: داداش جونم ..عزیز دلم بزار بهت بگم چه جور آدمیه ..
بعد تو هر چی بگی گوش می کنم قربونت برم ...
با بغض گفت : موضوع این نیست ..اون بهترین آدم دنیا ؛؛ من نمی خوام تو بری شهرستان .....
سرشو گرفتم تو بغلم و بغض کردم ..اونم بغضش ترکید و مرد به اون گندگی اشکش ریخت ..
منو بغل کرد ..محکم ..طوری که انگار دلش نمی خواست هرگز ولم کنه ....
بعد موهامو نوازش کرد و گفت : نرو ..نیلوفر نرو خواهر ..من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ...
گفتم : منم نمی تونم ؛؛ این مدت که سربازی بودی فهمیدم چقدر دوستت دارم ..
ولی بزار یک داستان برات بگم ...بعد خودت قضاوت کن ...اینو فقط منو و مامان می دونیم ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش ششم
و براش از قلیچ خان گفتم از خواب های اون و از انتظارش برای رفتن من ... و از خودم که چطور در گیر عشق اون شدم ...و آخرم گفتم من حاضرم برای اینکه تو ناراحت نشی ازش بگذرم ..
ولی توام اینو بدون فردا زن می گیری میری سر زندگی خودت ..اون زمان ممکنه پشیمون بشم و از تو دلگیر ؛؛ که چرا نزاشتی برم دنبال سر نوشت خودم و کاری که دلم می خواست بکنم ....
حامد کمی کوتاه اومد ولی می فهمیدم که نسبت به من یک طوری دیگه ای رفتار می کنه ...
همش مراقبم بود و انگار می خواستن چند روز دیگه اعدامم کنن دلش برام می سوخت ...و بشدت باهام مهربون شده بود .
وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان بسته ها و بقچه های ترمه ای که برای من گذاشته بودن آورد تا به خانم جان و عمه نشون بده در حالیکه خودمون هم هنوز ندیده بودیم ...
تا درشو باز کردیم روی یکی از بقچه ها زنجیر طلایی بود حدود یک متر و یک انگشتر طلای بزرگ که اصلا من همچین چیزی دستم نمی کردم ...
اونا رسم داشتن که این چیز ها رو تو پیشکش ها میذاشتن و ما باید اونا رو باز می کردیم و برای داماد پیشکش می گرفتیم و تشکر می کردیم ...
ولی ما همینطوری سرمون رو انداختیم پایین و برگشته بودیم ...
با دیدن این همه طلا دهن عمه و خانم جان بسته شد و در بست موافق این وصلت شدن .....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
از اون روز به بعد همه با هم افتادیم به دنبال تدارک استقبال از قلیچ خان و خانواده اش ...
جهازم تقریبا حاضر بود ..و بابای من اونقدر پول نداشت که بتونه با دست و دلبازی بقیه چیزایی رو که نداشتم رو هم به اون زودی تهیه کنه ...
تازه با پذیرایی که اونجا از ما کرده بودن نمی دونستیم چیکار کنیم که در شان اونا باشه ...
خیلی به همه ی ما سخت می گذشت ..ولی چیزی که فکرشو نمی کردم این بود که قلیچ خان اصلا بهم تلفن نکنه ...
راوی ما مادر آرتا بود و مرتب خبر میاورد و من نمی فهمیدم برای چی؟ چرا زنگ نمی زنه ..
گاهی شک می کردم نکنه حرفاش دورغ باشه ... نکنه این بارم قلیچ خان نیاد سراغم ....و با یاد آوردی حرفایی که بهم زده بود جلوی اشکی رو که از روی دلتنگی برای اون؛ همش تو حلقه ی چشمم داشتم می گرفتم ...
و هر روز که به اومدن قلیچ خان نزدیک می شدیم استرس همه ی ما بیشتر می شد ....
عمه تند و تند مربا های مختلف درست می کرد زن داییم لباس می دوخت ..
خاله به مامان کمک می کرد ...و تدارک غذا هایی رو می دیدن که فکر می کردن باب میل اوناست .....
من و ندا هم سفره ی عقد رو درست می کردیم .. و همه با هم از صبح زود تا آخر شب تلاش می کردیم ...
ولی هنوز نمی دونستم برای جهازم چیکار باید بکنم ..همه می گفتن وسایل چوبی رو از همون گنبد بخریم ...
#دو_خط_شعر
هیچ کس کاش نباشد
نگهش بر راهی
چشم بر در بُوَد
و دلبر او دیر کند ...
#صائب_تبریزی
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امروز اگر با لبخند
همراه باشد
حکم شاخه گلی
پر از احساس را دارد
روز شما پر از احساس
آسمون دلتون رنگی
زندگیتون سبز
روزتون سرشار از شادي 😍😊
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
➰تـو
همـونـی
هستی کـه
تصمیم میگیری بـاشـی 💛🌿
#روزتون_پرتلاش
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سختی ها.....
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
از بین اشکالِ هندسی ؛
دایره ها دوست داشتنی ترند ...
کاش همه ی آدم ها دایره بودند ...
دایره ای که ؛
نه گوشه ای دارد برایِ زخم زدن ،
نه مارپیچی برای دور زدن ،
و نه زاویه ای برای بد دیدن ...
دایره اصلاً پیچیده نیست ...
کاش آدم ها مثل دایره ساده بودند
و شناختنشان اینقدر سخت نبود !
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」