👆| اینم از جواب مسابقه؛
امیدواریم بخونید و لذت ببرید.
🗓| دوشنبهها منتظر مسابقات شاخ نبات باشید.
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🤓| #مسابقه این هفته #حدسضربالمثل؛ 🎑| تصویر رو ببینید، ضربالمثل مرتبط باهاش رو حدس بزنید و همراه
سلام
اینم جواب دخترا😊
به قولی که دادیم عمل میکنیم😍👌
ممنون از مشارکت بالای شما ☺️
ان شاءالله روز میلاد حضرت فاطمه سلاماللهعلیها جایزه رو میدیم.
فقط جواب ها دقیقا این نبوده اما خیلی ها نزدیک بوده👌😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
آرامش اسـت . . .!
شبتون بخیر 🌙✨
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐
کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_یازدهم- بخش پنجم دستشو کوبید به دیوار و فریاد زد .. نمی زارم از این
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم
به هر زحمتی بود خودمون رو آماده کردیم ...
هنوز دو روز مونده بود به موقع مقرر مادر آرتا زنگ زد و گفت :امروز قلیچ خان با یک عده از فامیلشون ساعت یازده پرواز دارن و میان تهران .. و امشب میان خونه ی شما برای گفتگو ..
قلیچ خان پیغام داده این عقد به سنت شما برگزار بشه و هیچی تغییر نکنه .....
با شنیدن این خبر صورتم داغ شد انگار از گوش هام شعله بیرون می زد ...واقعا وجودم آتیش گرفته بود ..
دویدم تو دستشویی و سرمو گرفتم زیر آب سرد و بعد بدون اینکه حوله ای بر دارم بلند کردم , آب موهام ریخت تو تنم و خیسم کرد ..یکم آروم شدم ...
خدای من چرا اینقدر من بی تاب اونم ..خواهش می کنم جلوی منو بگیر نزار بفهمه چقدر دوستش دارم ... برای دیدینش بی قرار شده بودم ...
باورم نمی شد امشب قلیچ خان رو می دیدم ....
مامان دستپاچه شده بود با اینکه سعی کرده بود همه چیز رو از قبل مهیا کنه ولی برای اون شب آمادگی نداشت ...
خلاصه زنگ زد و همه اومدن به کمک حتی حامد و بابا از بس تلاش کرده بودن داشتن از پا میفتادن ...
ندا و آرتا با هم در تماس بودن و آرتا به ندا می گفت . اونم به ما ...هواپیماشون نشست تهران ...
الان رسیدن خونه ی آرتا اینا ؛؛ بیست و دونفر اومدن ؛؛
برات بازم پیشکش آوردن ؛؛
آنه و آتا هم اومدن ...و هر لحظه بر شدت اضطراب ما افزوده تر می شد ....
تا ساعت شش بعد از ظهر که قرارمون بود رسید ...
حالا مامانِ بیچاره چطوری اون شام رو آماده کرده بود فقط خدا می دونه و یک مادر که از جونش برای بچه اش مایه می زاره ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_یازدهم- بخش نهم
من که دیگه طاقت نداشتم یک قرص مسکن خوردم تا یکم آروم بگیرم ...
ندا باز پشت پنجره بود ...
ولی این بار دلم می خواست با تمام وجود صداشو بشنوم ...و بالاخره داد زد مثل اینکه اومدن ... اومدن ...
قلیچ خان اومد ...
نیلو بیا ببین چقدر خوب شده ..ای خدا چقدر خوش تیپه خدایش ....
الهی زهر مارت نشه دختر ....
زنگ زدن ..حامد درو باز کرد ....
اول از همه آتا و آنه وارد شدن من فورا رفتم جلو و دستشون رو بوسیدم ...
بعد مرد ها که همه برادرها و شوهر خواهرا هاش بودن و بعد زن ها که جعبه های شیرینی که از گنبد آورده بودن دستشون بود ..
می دونستم به رسم اونا باید با همه رو بوسی کنم ...و آخر از همه قلیچ خان ..
با یک سبد گل تو دستش وارد شد ..باورمون نمی شد ..اون سعی کرده بود رسم ما رو به جا بیاره ....
به محض اینکه چشمش افتاد به من ..بدون اختیار یک نفس بلند کشید ..و نگاه مشتاقمون در هم گره خورد ..
من تو چشمش دیدم که چقدر دل تنگ من شده ..
قلیچ خان می تونست با نگاه و صورتش به من راز دل بگه ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش اول
من نتونستم از شدت هیجان اونجا بمونم ..رفتم تو آشپز خونه تا یکم آروم بشم ..
اما عمه همینطور که چایی می ریخت۰ داشت حرص و جوش می خورد که چرا مامان سه دست استکان کمر باریک خریده و ... می گفت : چرا به من نگفتین تعدادشون این همه زیاده من تو خونه داشتم میاوردم ..
گفتم :آخ عمه تو رو خدا ول کنین ؛ مهم نیست دو دست استکان کوچک داریم میارم قرآن خدا که غلط نمیشه ..
ما تو لیوان چایی می خوریم اونا به ما تو این استکان ها دادن ..چی شد مُردیم مگه ؟یا بدمون اومد ؟
عمه همینطور که غر میزد چایی ها رو ریخت و سینی که آماده کرده بود داد دست من و گفت : اول بگیر جلوی بزرگترها ..
آخر از همه هم بگیر جلوی اون قلیچ خانت .... جای پسرم باشه بد چیزیم نیست ......
ولی دست منِ بیچاره مثل بید می لرزید ..
حتی تعادل پاهام هم دست خودم نبود ...چند تا نفس بلند کشیدم تا تونستم از اتاق برم بیرون و دوباره بتونم با قلیچ خان روبرو بشم ....
چایی رو دور دادم تا رسیدم به اون خم شدم گرفتم جلوش ...
خیلی آهسته گفت : خوبی ؟ و چایی رو بر داشت و من بدون اینکه جوابی بدم برگشتم تو آشپز خونه ..
و با خودم گفتم این مرد عاقبت منو سکته میده ..
واقعا نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...سرمو گذاشتم رو دیوار و چشمم رو بستم بلکه این قلبم آروم بگیره ...
ندا یک مرتبه دستم رو گرفت و گفت : بیا دیگه چرا اینجا موندی ؟ منتظر تو هستن ...
گفتم : ندا دارم سکته می کنم چرا اینطوری شدم ...
🏴به مناسبت ایام شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س)
◾️◾️◾️
🔹سومین سال اجرای سوگواره نمایش چادرش در میان گرد و غبار
🔹ویژه بانوان
🕤زمان : ۱۴۰۱/۰۹/۲۲ ساعت ۹:۳۰ تا ۱۱:۳۰
🔹مکان : انتهای بیست متری ابوذر، انتهای سجاد جنوبی، میدان بهاران ،مرکز همایش های فرهنگی هنری بهاران
🔹هزینه : رایگان
🙏لطفا جهت ثبت نام و هماهنگی با شماره های زیر تماس حاصل نمایید. یا نام و نام خانوادگی و شماره تماس را به آیدی زیر ارسال نمایید.
@Mariha_43
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
🔹https://chat.whatsapp.com/JEDEtVGnCViLAoZc5rcty8
🔸https://chat.whatsapp.com/CzPGcXJGUknCPk6JOw1BBb