#تفکر
به ما یک زندگی خوب
یا یک زندگی بد داده نشده
به ما فقط یک زندگی داده شده
این هنر ماست که چگونه
آنرا به یک زندگی خوب یا بد تبدیل کنیم.
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تفکر
مطالعه ، هر چیزی را عوض میکند !
هر چیزی را به سطح بالاتری از وجود و فراتر از روزمرگیِ ناآگاهانه میکشاند !
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
وقتی از تعقیب چیزهای اشتباه ( غیبت ،حسادت ، مقایسه منفی ،دروغ .....،
تکرار عادات نادرست ( عدم تمرکز در نیایش ، در لحظه زندگی نکردن ، شاد نبودن، شاکر نبودن....)
دست بردارید،
به اتفاقات و دگرگونی ها و روشنایی های
درست فرصت می دهید تا شما را پیدا کنند و روحتان را جلا دهند .
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تخلیه_ذهن
تصویر ذهنی ناسالم ❌ مثل خوره انسان رو می خوره و میشه موخوره روح و روان ☠
تصویر ذهنی سالم💯 مثل ویتامین موجب تقویت روح و جسم انسان میشه و توانش رودر برابر مشکلات و سختی های زندگی و روابط دشوار زیاد میکنه 💪👊.
میتونی چشم هات رو ببندی و تصویر ذهنی که از خودت داری رو روش فکر کنی و ببینی ازخودت چه تصویر ذهنی داری ؟
خودتو به چالش بکشون
ببین چه تصاویری غالب هستن و چه حسی به خودت داری ؟
میتونی بعنوان اشرف مخلوقات در این لحظه افتخار کنی و رزومه اعمالت رو برای هر کسی ارسال کنی و بهش افتخار کنی و بدرخشی .💎
این تصویر ذهنی ، در هر لحظه داره کل زندگیت رو در ضمیر ناخوداگاهت اداره و کنترل میکنه
و تمام ورودی های ذهنت رو کنترل میکنه که در غالب چه شخصی با چه رفتار و افکاری زندگی کنی !
همه چیز با اراده خداوند در دستانِ اختیار توست .
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#خودسازی
کی اوضاع بهتر میشه؟
از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...
#مسیر_طعم_خودسازی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دلانہ✨
این همھ در اینترنت و کتابھا میگردی دنبال اینکھ آقای ِ قاضی چی گفتھ آقای بھجت چی گفته، این همہ این در و آن در میزنـے ، چۍ شد آخر؟
تو هنوز جواب مادرت رو تلخ میدۍ!!
میخوای بشـے -سالک- بنده خُدا؟!
عامل باش ، عالم بودن بھ تنھایـے بھ دردت نمیخوره . .🚶🏿♂
🎙آیتاللهفاطمینیا
#دلانه ،، #تلنگرانه
┅┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┅
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#تلنگر
شب هایی که بیدار مانده ای،
روزهایی که جنگیده ای،
سرکوفت هایی که شنیده ای،
شکست هایی که خورده ای،
و...
همه و همه تبدیل به شیرین ترین خاطرات میشوند،
اگر کم نیاوری و رویایت را دنبال کنی👊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
BQACAgQAAx0CQwvL0AACTD1h7sYGy0K0i024S3Pz3Tx9YiDmogACeQ0AApJWWVOYWiPaCP8RCyME.attheme
98.9K
#تــم
رعدوبرق⚡️
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پس_زمینه 🍂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✅من با هیچ کس جز خودم رقابت نمی کنم؛
هدف من مغلوب کردن آخرین کاری است که انجام داده ام!
#انگیزشی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
BQACAgQAAx0CQwvL0AACSMlh1-nA4sPHuL3GfnKrU3UxPdgvyQACnA8AAs3psVKlGdVfApjPMCME.attheme
338.3K
#تــم
غروب افتاب در جنگل🌤🌳
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پس_زمینه 🍂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دیدین یه وقتایی آدم از شدت قشنگی
یه اتفاق خوابش نمیبره؟؟
از این حس ها براتون آرزو میکنم✨🌸
شب بخیر 💫
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
عت بعد آتا یک نفر رو فرستاده بود که یک کاری بکنه برام درد سر نشه ... آخه تو اون شرایط چطوری بهت زنگ
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش هفتم
.گفت : کار خوبی کردم که تعریف کنم؟ این برای من یعنی ننگ که دست روی زن پدرم بلند کردم ....
گفتم : تو از کجا فهمیدی ما اینجا بودیم ..
گفت:زنگ زدم به گوشی تو خاموش بود ترسیدم تماس گرفتم با تهران عفت خانم گفت : تو و آرتا اومدین گنبد ...
رفتم خونه نبودی...زنگ زدم خونه ی آلماز ,, گوزل گفت همه خونه ی آتا جمع شدین .. .آخه تو چرا با این کمرت اومدی ؟
گفتم : ..وقتی دیدم آتا ازت شکایت کرده نتونستم طاقت بیارم ..
خندید و گفت : نقشه کشیده بودم تو رو بکشم اینجا ..
گفتم بی انصاف اگر بهم زنگ می زدی اینقدر نگرانت نمیشدم ..
گفت : ..وقتی آلماز و آنه با تو حرف می زدن منم اونجا نشسته بودم
گفتم : آره دیدم آنه بی خیال بودمی خندید ..
فکر کردم اگر طوری شده باشه آنه طاقت نمیاره اینطوری با من حرف بزنه درسته تو پیشش بودی ..
گفت :...امروز صبح هم که یکم حالم بهتر بود آتا برام مامور فرستاد ...
گفتم: فکر می کردم از روز قبل تو بازداشت شدی وگرنه اینقدر نگرانت نمی شدم .... حالا بهت سخت گذشت ؟
گفت : نه بابا چه سختی همه ما رو میشناسن ..خودم موندم تا آتا فکر نکنه ازش می ترسم ..
می خواستم تا آخرش برم ..ولی تو اومدی خودت تا آخرش رفتی ...
گفتم : می دونی دلم برای آتا سوخت با اینکه به نظرم مقصر واقعی اونه ...اصلا نباید آی جیک رو می گرفت ..
بعدم هفت تا بچه ؟ آخه یعنی چی ؟ نمی فهمم ..الان اون زن جوونه و آتا پیر,,
برای یک زن خیلی باید سخت باشه ....نمی دونم چرا با اینکه کاری که می خواستم کردم دلم قرار نگرفته خدا کنه حادثه ی بدی برای کسی پیش نیاد
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_هجدهم- بخش هشتم
گفت : اون زرنگه نگران نباش ...ولی دیگه نمی تونه از آتا استفاده کنه ...
گفتم : حالا که آتا می دونه دخترشم همین زن مسموم کرده چیکار می کنه ؟ به نظرت باید چیکار کرد ؟اون نباید جواب قانون رو بده ؟
گفت : نمی دونم ولی اینو می دونم که آتا صداشو در نمیاره ..
چون مردم اینجا بد جوری حرف رو بزرگ می کنن همه ما رو می شناسن میشیم نُقل مجلس یاوه گویان ..آتا حالا خودش تصمیم می گیره چیکار کنه ..
گفتم : طفلک آقچه گل داشت گریه می کرد حالا از چشم من می ببینه ....
گفت : نه اون برای تو نگران بود برای همین به من گفت ..
آرتا جریان رو از اول تا آخر برای قلیچ خان تعریف کرد و من همینطور که گوش می دادم غرق در افکار خودم بودم ....
تصمیم داشتم از این به بعد هیچوقت نزارم کسی بهم ظلم کنه و در مقابل نا حق سر خم نکنم ...
تصمیم داشتم هر وقت اتفاقی برام افتاد ... زود اسیر غصه ها نشم ....
تصمیم داشتم برای هر ثانیه ای که با قلیچ خان زندگی می کنم خدا رو شکر کنم ....که تازه فهمیده بودم با اون خانواده ی بزرگ حتما درد سر های بزرگی هم خواهم داشت ...
ادامه دارد
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_آخر- بخش اول
همینطور که بطرف خونه میرفتیم برف شروع به باریدن کرد. و من با صدای رفت و آمد برف پاک کن حس می کردم قدم به دنیای جدیدی گذاشتم. دیگه خودمو متعلق به شهرِ قلیچ خان احساس می کردم و برای اولین بار خانواده ی اونو خانواده ی خودمم دونستم.
فرخنده اونقدر از دیدن من خوشحال شده بود که به فارسی به من گفت : خانیم جان خوش اومدی ..بغلش کردم و رو بوسی کردیم ...قلیچ خان بهش گفت شام برای هفت هشت نفر درست کن زنگ بزن دخترت هم بیاد کمک ..گلین نمی تونه ....و خودش و آرتا رفتن تا ویلچر رو پس بدن و خرید کنن.
اونشب همه خونه ی ما جمع شده بودن جز خواهر بزرگ قلیچ خان که پیش آتا مونده بود ..شوهر آلماز خانم آنه و گوزل رو هم با خودش آورد ...کلا ده پانزده نفر می شدن ...و من توی نگاه اونا مثل گذشته غریبه نبودم ,, صمیمی, مهربون و گرم ,, انگار با رفتارشون تحسینم می کردن ..کاری که بهش عادت نداشتن .... و حالا فهمیدم که چرا من این حس پیدا کردم .
و این اولین باری بود که تو خونه ی ما اینطوری مهمون میومد ..چون با من احساس بیگانگی نداشتن..و براشون فقط یک عروس تهرانی نبودم .. دیگه منو از خودشون می دونستن ...و درست مثل عضوی از خانواده با من رفتار می کردن حرفاشون رو جلوی من به فارسی می زدن تا منم بفهمم دیگه رازی بین ما نبود.
همین طور که پراکنده از اتفاقات اون شب حرف می زدیم و شام می خوردیم ..یک مرتبه آنه که تا اون زمان ساکت بود بغضش ترکید و های و های به گریه افتاد ..اون زن بار سالها غم و درد رو که مثل عقده ای تو گلوش مونده بود..یک مرتبه بیرون ریخت ,,و دیگه نتونست خودشو نگه داره و زار ,زار گریست ..که اون اشک ها و هق و هق ها ی زنی بود که با درد عمرشو گذرونده بود ...و چشم همه ی ما رو نمناک کرد .
@shakh_nabat_1400
ب من تو عشق قلیچ خان بود با حامد و سوگل و خانواده ی بایرام خان ..شب قبل رسیده بودن ...و هر چی فامیل و نوه و نتیجه بودن خونه ی آتا جمع شدن ...
و قلیچ خان سر مست از پسر دار شدنش می خرید و دستور می داد و پذیرایی می کرد ..برو و بیای عجیبی راه افتاده بود و مرد ها توی حیاط ساز محلی می زدن و می ر قصیدن ..بوی کباب و غذا های سنتی ترکمن تو فضا پیچیده بود ...دخترا با رقص سینی های نون روغنی رو جلوی مهمون ها می گرفتن و شادی می کردن
@shakh_nabat_1400
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_آخر- بخش دوم
کسی اونجا نبود که ندونه پیری زودرس و چروک های صورت آنه که من بعدا فهمیدم فقط شصت سال داره از کدوم رنج نشات می گیره.
تو همون گریه دستشو دراز کرد طرف من,, مفهوم این تمنا رو می دونستم ...فورا بلند شدم و رفتم کنارش منو به آغوش کشید و به ترکی گفت : از همون لحظه که تو رو دیدم یکی به من می گفت آغشام گلین پسرم ..آغشام گلین منم هست ....بغلش کردم و هر دو با هم گریه کردیم که دردش رو می فهمیدم ولی از سوز دلش فقط خودش خبر داشت .
و از اون به بعد تنها قلیچ خان نبود که منو به این اسم صدا می کرد ..طوری که خودمم باورم شده بود من اسمی جز این نداشتم .
شب همه رفتن و بایرام خان و آرتا و آنه خونه ی ما موندن ..و تو اتاق قلیچ خان خوابیدن که فردا صبح برن تهران ...من تصمیم نداشتم برگردم می خواستم کنار شوهرم و عشق زندگیم بمونم ..
فرخنده و سونا هنوز کار می کردن ..که من رفتم به اتاقم تا بخوابم خیلی خسته بودم روز پر ماجرایی رو پشت سر گذاشته بودم ...قلیچ خان پشت سرم اومد و با عجله درو بست و هیجان زده منو کشید طرف خودشو محکم به آغوش گرفت ...و همین طور که صورتشو تو گردن من فرو برده بود نجوا کنان گفت : نرو ..دیگه نرو پیشم بمون خودم هر کاری برای سلامتی تو لازمه انجام میدم.
دستهامو پشت گردنش حلقه کردم و گفت : مگه دیوونه شدم از تو جدا بشم اومدم که بمونم ..اگر قراره خوب بشم فقط در کنار تو ممکنه . همینطور که تو بغلش بودم دستشو زد روی کلید و چراغ رو خاموش کرد .
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_آخر- بخش سوم
فردا برف زیادی همه جا نشسته بود ..و هوا سخت خراب بود ...قلیچ خان زنگ زد پروازی در کار نبود ...پس همه با هم ..آنه رو بر داشتیم و رفتیم دنبال آلماز خانم تا بریم خونه ی آتا ببینیم نتیجه ی کار دیشب ما چی شده ...
من به زحمت راه میرفتم ولی می خواستم همراهشون باشم ..
خواهربزرگ قلیچ خان زود تر اومد جلو و گزارش داد که آتا از دیشب آی جیک و آلا بای رو تو اتاق حبس کرده و خودشم چیزی نخورده ....آقچه گل اومد پیش من و با صورتی ملتمسانه گفت : گلین منو ببخش که دیر فهمیدم ..مادرم گناهش بزرگه قبول دارم ولی تو رو خدا اونو ببخش ..نزار بیرونش کنن ..اون مادر منه هر کار کرده از بی عقلی بوده ....
گفتم : نگران نباش طوری نمیشه ..ولی عزیز دلم آدم از بی عقلی همیشه صدمه می ببینه کاش یکم مادرت فکر می کرد ..جون آدمها رو نمی گرفت ..تو می دونی اون یک قاتله ؟ ..حرف منو نشنیده گرفت و ادامه داد ...از دیشب آتا آب و غذا رو روشون بسته ..اونقدر گریه کرده داره کور میشه ..رحم کن بهش ....گفتم : نمی دونم چی بگم ,, چشم به خاطر تو هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ...
آتا تو اتاق خودش نشسته بود و بر خلاف همیشه که فقط بعد از ظهرها و شب ها قلیون می کشید بساط جلوش پهن بود ..تا چشمش به ما افتاد ..همین طور با غرور بلند گفت : هان قلیچ خان اومدی ؟..منتظرت بودم شیر مرد من ..این زن رو ببر به جایی که آوردیمش ...طلاق نمیدم که افسار پاره نکنه ..بزار با خانواده اش زندگی کنه ..خودت رسیدگی کن ماهیانه بخور و نمیر براش قرار کن ....تنبیه آلا بای هم با خودت ..هر چی باشه قبول ....گلین بیا اینجا بشین چای تازه دم بخور...
آنه و آلماز هم وارد اتاق شدن ...آتا نگاهی به اون کرد و طلبکارانه گفت : زندگی رو ول می کنی و سرتو میندازی پایین میری ..بدون اینکه به من بگی؟ ..چی شده توام یاغی شدی ؟ آنه ساکت بود ..نشست کنار سمارو و به ترکی از آلماز خانم خواست ..سینی مخصوص اونو بیاره ...کمی بعد همه دور آتا نشسته بودیم و توی پیاله های چینی مخصوص آنه که در روزهای خوشی ازش استفاده می کرد چای خوردیم ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_آخر- بخش چهارم
زمستون سرد و طولانی گنبد و برف های پشت سرهم اونجا باعث شده بود من بیشتر خونه باشم و کل فامیل که حالا احساس می کردم منو از خودشون می دونستن بیشتر شب ها خونه ی ما جمع می شدن شکمم روز به روز بزرگتر می شد و من در انتظار به دنیا اومدن بچه ام روز شماری می کردم ....
قلیچ خان شب ها سرشو می ذاشت کنار شکم من و در حالیکه پر از احساس و عاطفه بود با پسرش حرف می زد در جایی که هنوز نمی دونستیم دختره یا پسر ,, اون آران صداش می کرد و می گفت خودش اسمشو با خودش میاره ...آران یعنی دشت صاف و گرم ...
و درست سوم اردیبهشت ..فصل گل و لاله فصل شادابی دشت های سر سبز گنبد پسر من به دنیا اومد و من فهمیدم که رویا حقیقت داره ...ولی نه برای هر کس ...رویای صادق برای پاک دلان و نیک اندیشان وجود داره ..چون این واقعیت زندگی هست که آنچه فکر می کنیم و عمل می کنیم زندگی ما رو میسازه ..
هفت روز بعد، جشن تولد آران توی خونه ی آتا که حالا من یک پای ثابت اونجا بودم برگزار شد ..جشنی بزرگ تر و با شکوه تر از عروسی من ...مامان از سه روز به زایمان پیشم بود و بابام به همراه خانم جان که رقی
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_آخر- بخش آخر
اونشب تمام روستا شام اون تولد رو خوردن ..و این بار آی جیک نه روی غرور و اخم ابرو, پذیرایی می کرد و فرمون آنه رو می برد ...اون بعد از چهار ماه با وساطت من به خاطر التماس های بچه هاش برگشته بود ..و امید وار بودیم که از شر فکر پلید اون خلاص شده باشیم...
و حالا پونزده ساله که من شدم یک زن ترکمن ...آتا سه سال پیش فوت کرد و من در کنار آنه عهده دار عروسی ها , مهمونی ها و عزا ها و اختلافات اون خانواده شدم ...در واقع زندگی آسونی نبود ,, فراز و نشیب های مخصوص به خودمون رو داشتیم ولی قوی بودیم چون نیروی عشق وجود ما رو گرم می کرد ..
روز مسابقه کورس تابستونی رسیده بود آران یکی از سوار کارای قلیچ خان بود و ما به بردش خیلی امید وار بودیم ..من و پسر دومم آغا جان (دریا دل) و دخترم آیلار (دختر زیبا و پاک) در کنار قلیچ خان منتظر اولین مسابقه ی رسمی آران بودیم ...
قلیچ خان آروم دست منو گرفت ..از سردی دستش فهمیدم استرس داره ...بازوشو گرفتم و گفتم : مهم نیست ..اگر این بار نشد حتما دفعه ی بعد میشه ...گفت: به خاطر اون نیست ..برای اینکه پسر من تو کورس شرکت می کنه هیجان دارم...
و چهار تایی، همدل چشم به پایان مسابقه دوختیم ....
پایان
شاد باشید
😍🌹
@shakh_nabat_1400
#دوخط_شعر
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم
تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن
#حسین_نعمتی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
☕️سلام دوستان خوبم
🌸صبح دل انگیزتون بخیر
☕️امروز براتون ازخدا
🌸تقدیر بلند،لبخندقشنگ
☕️لطف خدای مهربان
🌸و دلی خالی ازغصه ها
☕️را آرزو دارم
🌸 #سلام_صبحتون_زیبا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
تنهایی رو فقط میشه تو شلوغی حس کرد...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دلیلی باش
که آدمها باور کنند
هنوز خوبی وجود داره
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」