همیشه یادت باشه!
گذشته رو
اگه به دوش بكشی
كمرت خم میشه
ولی
اگه بذاری زیر پات
قدت بلند میشه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
حال بهتری خواهیم داشت
اگر دست برداریم از فردی
که لیاقت محبت ندارد،
دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد،
و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
BQACAgQAAxkBAAFcCtZiEpCwmiq8WeGPQcJNnS_smTD2EwACfAsAAn6fkVCXWhSh1VHrzCME.attheme
237.4K
#تــم
دریا🌊
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
BQACAgQAAxkBAAFRUCNhyewiQojsiJT9rIXksfZzN3rMrgACwAgAAvSwUVI5WvymxrzCpiME.attheme
46.9K
#تــم
فضانورد✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پس_زمینه 🍂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#پس_زمینه 🍂
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
پیش رفته ایم.pdf
6.17M
#دهه_فجر
📚کتاب پیش رفته ایم 💪
(مروری بر پیشرفت های چهل ساله نظام با وجود موانع و کاستی ها)
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دهه_فجر
📺 نماهنگ (ایران من)🇮🇷
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐬 بازی دلفینهای نترس و بازیگوش خلیج فارس | ایران و خلیج زیبای همیشه فارسِ ایران ...
ببینید و لذت ببرید 😍
#گردشگری
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
شب زیباتون بخیر 🌙✨⭐️💫
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفدهم
از بچه های مدرسه یاد گرفته بودم که هر موقع مشکلی برایم بوجود آمد با تیغ بیفتم به جون دست و پاهایم ، پاهایم پر از خط بود اول هایش دلم نمی آمد اما کم کم برایم عادی شد و بیشتر پیش رفت طوری که جایی سالم برای پاهایم نمانده بود.
رفت و آمد هایم با محسن آنقدر زیاد شده بود که به گوش مادرم رسیده بود که با پسر در ارتباطم و خیلی خیلی ناراحتش کرده بودم و من هم گردن نمی گرفتم و خودم را به آن راه می زدم تا اینکه یکبار مچم را گرفت هنگامی که از محسن خداحافظی کردم تا بروم مدرسه با مادرم مواجه شدم تنها شانسی که آوردم آن هم این بود که محسن از آن طرف رفت وگرنه در آن کوچه خلوت من و محسن به هم بی ربط نبودیم.
" سلام اینجا چیکار می کنی؟
مثل اینکه من مادرتوام نه تو مادر من تو کوچه به این خلوتی چیکار میکنی نمیگی خفتت می کنن؟ دیرت نمیشه بری بگردی ولی اگر من دیر بیام خونه دیرت میشه
چی باید میگفتم داشت راست میگفت و همه حرف هایش حق بود لکنت گرفته بودم.
" وای ماماااان محلت بده خوب مجبور شدم از اینجا بیام اونور دعوا بود یکمم وایسادم نگاه کردم حالا چیزی نشده که
باشه من که هرچی بگم تو یه چیز داری بگی اما حواست باشه آخر سر بابات و سکته میدی با این کارات حواسم بهت هستا مواظب باش
" باشه بابا خداحافظ
اعصابم داغون شده بود حالا چیکار باید می کردم مکررا داشتم سوتی میدادم و لو می رفتم ، اگر بابام خبر دار می شد زندم نمیگذاشت همینطوری که چندباری گوشی ام را چک کرده بود و با شماره ناشناس به محسن زنگ زده بود و فهمیده بود پسره منم گفتم اشتباه زنگ زده. پدرم نپذیرفت و شک کرد.
با این حال باز دست از دیدن محسن نکشیدم هرطور شده بود می دیدیدمش تا اینکه بالاخره اتفاقی که نباید افتاد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هيجدهم
بعد از مدرسه چشم چرخاندم اما محسن را ندیدم میخواستم با او صحبت کنم و بگویم پدرم گوشی ام را گرفته و شرایط خوبی اصلا نیست و بهتره کمی چندوقت همدیگر را از دور ببینیم. اما نبود نمی دیدمش فقط دوستش را دیدم آن هم پیش او نرفتم همانطور با یکی از دوستانم قدم می زدم که پدرم با صدای رسا شروع کرد صحبت کردن.
دنبال کسی هستی ؟ منتظرشی؟
حرف هایش کنایه وار بود صورتش به سرخی تمام میزد و به قدری عصبانی بود که هرلحظه فکر میکردم الان سکته می کند.
" ن...ه منتظر کسی نبودم
راه بیفت ، بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و از دوستم خداحافظی کردم. به خونه که رسیدیم آن آرامش قبل طوفان حالا تمام شده بود و شروع طوفانی در پیش بود. پدرم به سمتم یورش کرد و محکم در گوشم کوبید. مثل ابر بهار در حال گریه کردن بودم غرورم بدجور له شد.
منتظر پسره بودی نه؟؟ نگو نه رها که عین سگ داری دروغ میگی فکر کردی ما بچه ایم؟ هااا چرا جواب نمیدی پسره داشت صدات می کرد اونم زدم تا بفهمه اسم ناموس مردم رو به زبونش نیاره این پسرا فقط واسه مادر و خواهر خودشون غیرت دارن چی برات کم گذاشتم ها؟ هرچی گفتی خریدیم هرجا خواستیم رفتیم دردت چی بود.
نمی توانستم چیزی به زبان آورم و لب باز کنم تا حرف بزنم بی حرف فقط نیش و کنایه هایش را می شنیدم مادرم سعی داشت آرامش کند می ترسید هرآن پدرم سکته کند آن هم در جوانی و درحالی که بچه بزرگش فقط سیزده سال دارد. درد من این بود عاشق شده بودم برای بار دوم بعد از عشقی که به آروین پسر عموی بیست و دو ساله ام داشتم که دیگر کمتر اورا می دیدم و سعی می کردم فراموشش کنم ، عاشق دختری بود که وقتی فهمیدم سعی کردم فراموشش کنم اما نمی شد گویا عشق اولی که همه ازش دم می زنند همین بود. با هزار ترفند با او هم کلام شدم و به او گفتم که در عین ناباوری فقط ادعا کرد دوستم دارد و در رابطه است و رابطه ای جدی دارد یادم است که چقدر گریه کردم مادرش همیشه طوری رفتار می کرد که من خودم را عروس آینده او می دیدم اما آخرش چی؟ همه چی بادهوا، به خدا گله مندم که چرا زندگی ام اینطوری است چرا آروین را نمی توانم کامل فراموش کنم حالا هم دردی به در هایم اضافه شده.
محسن را شدیدا می خواستم اما چه باید می گفتم وقتی گفتم قصدم ازدواج است پدر و مادرم مسخره ام کردند ، راست می گفتند واقعا محسن بخاطر من صبر می کرد؟ نمی دانستم نمی دانستم چی باید در جواب بگویم اما من مسمم بودم به عشقی که بوجود آمده و نمی خواستم در ذهنم خرابش کنم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نوزدهم
حالا که گوشی ام را گرفته اند فقط می توانم یاد محسن باشم ، شام بیرون نرفتم و گوشه تختم کز کردم. هدفون را روی گوش گذاشتم ، خسته بودم به حدی که حتی حوصله موسیقی هم نداشتم. فکرم مشغول بود کاش آروین با کسی نبود باعث و بانی همه اونا اون بود.
صبح کوفته از خواب پاشدم مادر و پدرم هنوز سر کار نرفته بودند پدرم تاکید کرد با مادر لعیا به مدرسه بروم و برگشتنی هم هیج جایی نرم تهدیدم کردند که دنبالم ادم به پا گذاشتند و دست از پا خطا نکنم مجبور بودم نمی شد که دورشان بزنم.
مادر لعیا همراه لعیا با ما آمد تا مارا به مدرسه برساند ، از او به شدت بدم می آمد همه اش بلد بود زیرآب من را پیش مادرم بزند با این حال که دختر خودش دست کمی از من نداشت. اگر من با یکی بودم او با ده تا پسر بود. هدف از کارهایش فقط این بود که من را بدنام کند شاید این کمی از حسودیش نسبت به من کم می کرد و دختر خودش را عزیز ، من مودب بودم و همیشه بخاطر همین همه من را محترم می شمردند که لعیا از ادب و ... برخوردار نبود.
درراه با دیدن محسن چهره ام رنگ غم گرفت ، با دیدن نیلوفر بهش اشاره کردم بیاد پیشم.
" سلام خوبی ببین برو به محسن بگو اینروزا شاید رها نتونه بیاد پیشت مراقب خودت باش
سلام فدات باشه برو میگم بهش
نیلوفر و پرهام را زیاد می دیدم آنها هم فقط همین حین رفت و آمد مدرسه هم را میدیدند و نه بیشتر ، پرهام را دوست داشت اما اکثر اوقات با یکدیگر بحث و جدال داشتند برعکس ما ، همیشه پرهام حسرت این را میخور که چرا نیلوفر عین من نیست.
رفتیم مدرسه و کلی دپرس بودم. نیلوفر آمد داخل و دویید به سمتم.
رها محسن میگه هرطور شده می خواد ببینتت نمیتونه این وضعیت و تحمل کنه چندماه دیگه آن عیده دیگه اصلا نمی تونید هم و ببینید خوب داره راست میگه
" چی کار کنم خوب بابام فهمیده دیگه حتی محسن زده می ترسم نه از خودم از جون محسن والا نیلوفر بدون بهش نمی تونم اما چاره هم نداریم یه مدت کمتر هم و ببینیم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
چیست که هر دمی چنین
میکشدم به سوی او
عنبر نی و مشک نی
بوی وی است، بوی او
#مولانا
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
☀️روز چهارشنبهتون بخیر و شادی☀️
تنتون همیشه سلامت🙏🏻
دلتون همیشه گرم🌷
لحظه هاتون همیشه آرام🌹
خدا همیشه پناهتون😇
و زندگیتون سرشار از عطر خدا🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
بالاترین💓
آرزویم برایتان این است 💓
حاجت دلتان💓
با حکمت خدا💓
یکی باشد💓
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」