♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوسوم
_ خوب بریم
همگی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا هیئت راه زیادی نبود اما شب ها سوز سرما بدجور به جان آدم رخنه می کرد مجبور می شدیم با ماشین برگردیم. از ماشین پیاده شدیم، پدرم و برادرم به طرف مردانه رفتند و من و مادرم هم به زنانه رفتیم. آشنا زیاد می دیدیم و هرکدام از آنها از حضورمان خوشحال می شدند و التماس دعا داشتند از آنجایی که این اولین سالی بود که با خلوص نیت و با رضایت خودم به هیئت می آمدم از مادرم جدا شدم و گوشه ای خلوت نشستم می خواستم تو این شب ها با خدا و اباعبدالله خلوت کنم.
از اول تا آخر هیئت با هر مداحی با هر روضه سوز و شوری به دلم می افتاد و گریه کردم و از اهل بیت طلب بخشش کردم. خواستم کمکم کنند و من را در راهی که انتخاب کردم همراهی ام کنند. بعد از هیئت حس سبکی خوبی داشتم هیئت و این شب ها برایم طعمی ناب داشت که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم حیف که چندسالی از آن بی بهره بودم.
۷ سال بعد...
چشم هایم را روی هم گذاشته ام و به گذشته ام فکر می کنم خدایا شکرت من را از آن رهای رها نجات دادی و از دام گناه بیرون کشیدی و الان هم که بهم مقام و جایگاه بخشیدی شکرت. بعد از تعیین رشته سه سال در رشته تجربی سخت تلاش کردم بلاخره بعد از یکسال پشت کنکور ماندن توانستم دانشگاه تبریز قبول بشوم. همان دانشگاهی که در این سه سال فکر و ذهنم شده بود. کلی برنامه ها داشتم که منتظر بودم دانشگاهم تمام شود و مشغول به کار شوم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستوچهارم
برادرم بزرگ شده بود و مادر و پدرم بیشتر درگیر رسیدگی به او بودند. سه سال است که مشغول تحصیل در تبریز هستم آنقدر با این شهر و آدم هایش خو گرفته ام که دلم نمی خواهد حتی بعد از تمام شدن دانشگاهم از اینجا بروم. از آشنا و فامیل خبر زیادی ندارم و سعی دارم تمام تمرکزم را روی درس و دانشگاهم بگذارم دوست دارم حالا که تا اینجا آماده ام بقیه اش را هم درست و کامل ادامه دهم.
امشب تصمیم دارم برگردم تهران تا چند روز استراحت کنم ساعت نشست پروازم را به خانواده ام گفته ام چقدر دلتنگشان شده ام. تو کل ساعت پرواز خوابیدم که رسیدم سرحال باشم.
پایم را روی پله برقی گذاشتم چشم چرخاندم که پدرو مادرم را دیدم همانطور که دست تکان می دادم سنگینی نگاهی را حس کردم چهره آشنایی که با چشمان غمگینی نگاهم می کرد و لبخند کم جونی بر لب داشت نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم آروین بود لاغر تر شده بود در این چند سال سعی کردم فکرم پی او نرود و خودم را با این تفکر قانع می کردم که او نامحرم است و من نباید ایمانم را زیر پا بگذارم.
سه سال در تبریز مانده بودم و حالا بی قراری می کردم، چمدان هایم را تحویل دادم و در حالی که داشتن کارهایم را انجام می دادم اشک می ریختم من طاقت دوباره مواجه شدن با آروین را نداشتم آن هم بعد از این همه سال، کارهایم که تمام شد گوشه ای نشستم تا سیل اشک های روانه شده از چشم هایم تمام شود. یک ربعی گذشت که به خودم آمدم و پاشدم تا بروم بعد از ۷ سال دیدن آن عشق قدیمی این حالت من چه معنایی داشت فکر می کردم که با این موضوع کنار می آمدم اما خیال خام بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
#دو_خط_شعر
یک دانه اگر گیرد
صد دانه به بار آرد
آداب سخاوت را...
از خاک بیاموزیم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❤️ خدایا تو از دلم خبر داری و حاجتم را میدانی و باطنم را میشناسی
📖 فرازی از مناجات شعبانیه
#story
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
امیدورام این روزای آخر سال
بوی بهار به لحظه هاتون تازگی ببخشه
و تقدیر سال پیش روتون بلند باشه
و عاقبت به خیر باشید 💚
سلام صبح شنبه بکامتون شیرین
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
جمعه هم رفت و
دل به دریا می زنیم
پشت پا بر کل دنیا می زنیم
غیر نامت در کتاب زندگی
برگ های مرده را تا می زنیم
اللهم عجل لولیک الفرج 💚
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」