♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلهشتم
هرکار می کردم نمی توانستم اشکهایم را مهار کنم. خودم را سرگرم کردم و کارهای پروازم را ردیف کردم اما بازهم بغض گلویم متورم بود و اشک هایم سرازیر، دلم گرفته بود و هیچ چیز آرامم نمیکرد. گوشه ای پیدا کردم و آنجا نشستم چمدان هایم را هم کنارم گذاشتم تا پروازم ۱ ساعت بیشتر نمانده بود.
از سر لجبازی بود یا چی؟ اما به خودم قول دادم دیگر آروین را فراموش کنم همانطور که او مرا نادیده گرفت من هم آروین را نادیده بگیرم. کلافه بودم. مادرم تماس گرفت و از حال و احوالم خبر گرفت. مادر بود و میدانست در دل دخترش چه می گذرد. سعی میکرد آرامم کند و برای خیال راحتی او تایید و تمجید کردم که حالم خوب است. خیالش که راحت شد گوشی را قطع کرد. سراغ آروین را گرفتم که بازهم گفت به باغ نیامده و خانوادهاش هم بی خبرند که کجاست. به دلم افتاده بود که رفته است تهران اما کجای تهران را نمی دانستم. فقط دعا می کردم هرجا که هست سهی و سلامت باشد.
باصدای اعلام پروازم تبریز از جایم بلند شدم چادرم را مرتب کردم و چمدان هایم را برداشتم. اشک هایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
" خدایا به امید تو بریم که ایشاالله یک زندگی جدید رو شروع کنیم بسه دیگه این ضعیف بودن و این حال خرابی ها "
نفسم را آه مانند بیرون دادم و به راه افتادم.
باشنیدن صدایی متوقف شدم.
+ خانم توکلی رها خانم وایسید لطفا
خودش بود صدای آروین اما اینجا چیکار میکرد. شاید اشتباه شنیده بودم. قدم از قوم برنداشته دوباره صدایم زد. نفس نفس میزد.
+ تروخدا وایسا رها
برگشتم و نگاهش کردم. با صورتی آشفته و موهای نامرتب روبهرویم ظاهر شد. نمیخواستم صحبت کنم و صدای بغض دارم را بشنود.
_ میشه صبرکنید یسری حرف ها دارم میخوام بهتون بزنم.
نگاهی به ساعتم انداختم پروازم چند دقیقه دیگر بلند میشد.
_ رهاخانم حرف هام و گوش بده میدونم پرواز داری و اگر وایسی به پروازت نمیرسی اما فکنم حال شما هم دست کمی از من نداره پس وایسا و بزار حرف بزنیم بعد اگر خواستی با یک پرواز دیگر برگرد.
با صدایی گرفته شروع به حرف زدن کردم بلاخره باید منم این بار سنگین را از دوشم بر میداشتم.
+ راجب چی صحبت کنیم؟ چیزی هم مگه هست که ربط داشته باشه به من و شما
_ رها خانم بخدا نیاز داشتم فکر کنم ببخشید من رو. اینجوری میبینمتون حالم بد میشه و ناراحت میشم، عذاب میکشم که بخاطر من چشماتون اینجوری شده و رنگ به رو ندارید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلونهم
+ چی بگم. پروازم پرید میمونم. فکر نمیکردم بیاید دلگیر شدم حداقل یک خداحافظی می کردید و میرفتید
+ میشه بغض نکنید حتما یه قسمتی بوده که الان اینجام. بازم شما به خانومیت ببخش همه چی و توضیح میدم بریم یه جا بشینیم؟
_ بله بریم. ولی لطفا به کسی نگید که نرفتم تا حرفاتون و بزنید و من اقدام به رفتن کنم.
آروین کلافه دستی به موهایش کشید.
+ بزار یه چیزی بهتون بگم " دربساط یاد ما جز خاطراتت هیچ نیست،
خیمه کرده آن خیالت در دل ویران ما . ." اونوقت شما حرف از رفتن میزنید؟
سکوت کردم راست میگفت دلم همینجا بود و پیش او کجا می خواستم بروم. گوشه ای نشستیم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.
+ نمیدونم از کجا شروع کنم اما باید بگم.. چجوری بگم.. الان میگم یلحظه صبر کنید...
سرش پایین بود و خنده ام گرفته بود. خودش با خودش درگیر بود.
+ راستش من به شما.. علاقه دارم یعنی چطوری بگم خودتون بهتر میدونید یکی دوروزه نیست اگر هم که تا الان نگفتم فقط خواستم مطمئن بشم از خودم و نمی خواستم این فقط یک هوس باشه. از همون زمان بچگی که میدیدمتون همش مراقبتون بودم دیگه ننه علی هم فهمیده بود و بهم میگفت خداشمارو برای هم ساخته اما دست تقدیر مارو از هم دور کرد. مطمئن نبودم شماهم همین حس و نسبت به من دارید یا نه اما فکر کنم با این حال و احوالی که ازتون دیدم شما هم همین حس رو به من دارید. حالا میشه نری؟ بمونی همینجا یعنی مشکلی ندارم که برید درس بخونید اما باشید تا اگر اجازه بدید با خانواده بیایم برای امر خیر
تمام حرف هایش برایم شیرین بودی، مثل شیرینی قند. کیلو کیلو در دلم قند آب میشد و ضربان قلبم تند تند میزد. آرام حرف میزد و طنین صدایش در گوشم می پیچید. صحبتش که تمام شد آخیشی گفت و منتظر جوابی از من شد. خداراشکر کردم که بلاخره آروین به عشقش نسبت به من اعتراف کرد و همه گذشته را دور ریخت و دوباره از نو ساخت. بازهم اشک هایم روانه شد. سکوتم را که دید سر بلند کرد و با نگرانی به صورتم خیره شد.
+ چیز بدی گفتم؟ چیزی شد؟ حالتون خوبه؟
لبخندی به نگرانی اش زدم.
_ خوبم. با این حرفایی که زدید خوبم فکر میکردم این عشق یکطرفست
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
نورے از آسمانهاے الهے
براے تابیدن به اجابت آرزوهایتان میطلبم
الهے ڪه بهترینها
در بهترین زمان براے شما حاصل شود
شبتون ستاره بارون ✨✨✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
وقتی سرت شلوغه و ناراحت میشه میگه:
من چه نقشی تو زندگیت دارم... #بهش_بگو :
تو مرجانی تو در جانی، تو مرواریدِ غلتانی
اگر قلبم صدف باشد، میانِ آن تو پنهانی❤️
#سعدی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
یکشنبه تون بخیر
خدایا امروز
دلی آرام
قلبی نورانی و
دعاهای مستجاب را🌹
نصیب دوستانم بگردان
طاعات وعباداتتون قبول🙏
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
کاشانه دلتون پر از عشق و لبخند 💜💜
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」