✨ خدایا شکرت برای ...
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❗️چطوری تذکر بدم؟
🔘 تصمیم داریم برای اونایی که دغدغه #حجاب و #امر_به_معروف دارن، یک سری آموزش قرار بدیم که چطور باید
به بیحجابی تذکر بدن و البته با مشکل هم مواجه نشن.
😩 اگه سختته تذکر بدی، یا نمیدونی چی باید بگی
👈 مجموعه پستها با هشتگ #چی_بگم_آخه رو دنبال کن
👌 و برای دوستات هم بفرست.
1️⃣ اول از همه: ❤️ با محبت باش! ❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 اگر امام زمان (عج) نامهای برات بفرسته...⁉️
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۴ سهراب دستهای خیسش را تکان داد و وارد
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۵
سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت :
_حالا که میتوانی حدس بزنی ، بگو ببینم، دربارهی چه میخواهم بگویم؟
کریم ظرف حلوا را که جلویش بود ،بین خودش و سهراب گذاشت ، با دستش لقمه ای از حلوا گرفت و با اشاره به ظرف گفت : _اول کامت را شیرین کن...
سهراب ظرف حلوا را به عقب زد و گفت : _اول بگو بعدش شیرینی...
کریم سری تکان داد و گفت :
_هر جور راحتی...خوب معلوم است میخواهی چه بگویی، لابد مثل همیشه از اصل و نسب و پدر و مادرت می خواهی بدانی...
سهراب کمی جلوتر آمد ،بطوریکه زانو به زانوی کریم شد و وسط حرفش پرید و گفت :
_آفرین درست است ، اما اینبار فرق میکند، دیگر نمیخواهم داستانهای تکراری و دروغین قبلیات را بشنوم که مرا در کاروانسرا پیدا کردی ، یا پشت دروازهی خراسان مرا تنها یافتی و... من جویای حقیقت هستم ، ح..ق..ی..ق..ت میفهمی؟
و سپس آه کوتاهی کشید و ادامه داد....
_درست است که بچه بودم و سنم پایین بود ،اما هنوز صدای چکاچک شمشیرها در گوشم طنین می اندازد ، هنوز ذهنم خاطرهای مبهم را به یاد دارد که من از روزنه ای کوچک ،سواران روی پوشیده ای را میدیم که با مردی قوی هیکل و جنگاور در نبرد بودند ...کریم راهزن, خواهشا اینبار مرا بچه نپندار و پرده از حقیقت وجودی من بردار ، مگر این انتظار زیادی ست؟ اگر صادقانه جوابم را دادی ، هر آنچه که قبلا گفتم به تو خواهم داد ، کلا زندگی ات را تا پایان عمر تأمین می کنم ، اما وای به حالت که دوباره دروغهای مزخرف به خوردم دهی ، به خدا قسم که روز نزده ،مأموران دولتی ،تو را کت بسته خواهند برد و برایم اصلا مهم نیست که خودم هم گیر بیافتم ، چون وقتی ندانم که کیستم و چیستم ،همان بهتر که در زندان بپوسم .
کریم آب دهانش را قورت داد و با من و من شروع به حرف زدن کرد :
_ر..راستش من هم نمی دانم که واقعا پدر و مادر و ایل و طایفه ات کیست، برای همین، هر وقت که دربارهی آنها میپرسیدی، داستانی سر هم می کردم ، اما اینبار به شرط اینکه ،به تمام وعده هایی که دادی عمل کنی و از طرفی هیچکینه ای از من به دل نگیری ، حقیقت ماجرا را ، آنگونه که دیدم ، برایت شرح میدهم.
سهراب آهی کوتاه کشید و گفت :
_خوب میدانی که من حرفی بزنم ، رویش میایستم ، راحت باش...اگر حقیقت را بگویی ،خطری از جانب من ،تو را تهدید نخواهد کرد.
کریم دستی به پای فلجش کشید و خیره به دیوار کاهگلی روبه رویش ، شروع به حرف زدن کرد ، مرغ خیالش به سالها پیش رفت، آنزمان که جوان و سالم و چالاک بود :
_پسرم ، من هم برای خودم و کارم قوانینی داشتم، زمانی من هم زن و فرزند داشتم ، اما هرگز همسر و پسرم متوجه نشدند که شغل من چیست و درآمدم از کجاست ، به خیال خودشان بازرگان بودم و هر چند وقت یکبار که غیبم میزد و سپس با دست پر به خانه برمیگشتم ، خیال میکردند به سرزمینی دور برای تجارت رفتهام ، تا اینکه بیماری کشندهای سر از گریبان همسرم درآورد ، هرچه کردیم علاج نداشت ، یکی از خویشان همسرم ،حکیمی را معرفی کرد در ولایتی دیگر ساکن بود ،حکیم حاذقی که انگار شفای همسر من در دستان او بود .پسرم را سپردم به اقوام زنم و راهی آن دیار شدیم ، تا اینکه به نزدیک مقصد رسیدیم، از بخت بد به کمین راهزنان خوردیم.آنها آمدند، زدند و کشتند و غارت کردند، حال همسرم اصلا خوب نبود ، اما از حال او بدتر ، حال مسافرینی بود که علاوه بر اینکه مال و دارایی شان را از دست داده بودند ، عزیزی هم از آنها کشته شده بود.... با دیدن حال آنها و مرور زندگی خودم، عهد کردم که در غارتهایم ،هیچ زمان خون کسی را نریزم.....خلاصه در همان منزل ،همسرم را به خاطر شدت بیماری از دست دادم و با روحیهای خراب، قصد برگشتن به وطن خودم را نمودم، تا لااقل پسرم را که بیش از چهار سال نداشت ، زیر بال و پرم بگیرم . اما غافل از این بودم که....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۶
کریم آهی کشید و ادامه داد :
_بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم... تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد....بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، میخواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبتهایم فکر کنم ، تا اینکه....تو آمدی، یعنی انگار تو از آسمان نازل شدی تا تنهاییهای کریم بی نوا را پر کنی.یادم است به کاروانی که گمان میکردیم تجاری باشد اما از زوار خراسان بود. در گردنه ای که معروف به گردنه ی مرگ است ،حملهکردیم.چیز قابل عرضی گیرمان نیامد ، آخر همه ی اهل کاروان از زائرانی بودند که به قصد زیارت به خراسان میرفتند ،نه تجارت ، جیب کاروانیان را خالی کردیم ، به یکی از راهزنان اشاره کردم که سوت پایان غارت را بزند ، تا راهزنان به مقر برگردند....سر اسب را کج کرده بودم به سمت بیابان که یکی از زیر دستانم به من خبر داد ،با اینکه پایان غارت را اعلام کردیم، اما تعدادی از راهزنان همچنان با یکی از کاروانیان در جنگ و گریزند....به تاختخودم را به محل درگیری رساندم ، اما دور رسیدم، نزدیک شش راهزن ، مردی با هیبت و جنگاور را دوره کرده بودند و متأسفانه قبل از اینکه به آنها برسم ، او را کشته بودند...
کریم به اینجای حرفش که رسید ،نگاهی از زیر چشم به سهراب انداخت ، سهراب که انگار در روزگار گذشته سیر می کرد ، در نور کم جان فانوس رنگ از رخش پریده بود و بیصدا به نقطه ای مبهم خیره شده بود . کریم آرام با دستش روی زانوی سهراب کشید و گفت :
_آن شش نفر خلف وعده کرده بودند ،چون پدرت با جان و دل مراقب بار و شترش بود ، آنها گمان می کردند ،گنجی بزرگ ، داخل بار شتر پنهان کرده...من که دور رسیده بودم و خلف وعده ی زیر دستانم را با چشم خودم دیدم، چون قرار نبود در کاروانی که کریم غارت می کند ، خونی ریخته شود، پس مجرم اصلی را که ضربه ی کاری را به پدرت زده بود از کاروان اخراج کردم و شتر واموال پدرت هم برای خودم برداشتم و از آن غارت چیزی به خاطیان دیگر ندادم.شتر را به دیگری واگذار کردم و میخواستم ،خورجین رویش را بردارم که دیدم زیادی سنگین است ، پس به ناچار ،برخلاف بقیهیاوقات، مجبور شدم ،غنیمتیهای داخل خورجین را قبل از رسیدن به غاری که در همان نزدیکی ساکن بودم ، بیرون آورم...دکمه ی بزرگ خورجین را که گشودم ، درکمال تعجب ، پسری را دیدم که با صورتی گریان و چشمانی درشت و زیبا در حالیکه کتابی را محکم به سینه میفشرد ،با نگاه ترسانش به من خیره شده بود.آنموقع بود که تازه فهمیدم، پدرت ،آن شیرمردی که مشخص بود همزبان ما نیست ،از چه مراقبت میکرد...با دیدن تو ، تمام راهزنانی که دوره ام کرده بودند تا بدانند گنج آن مرد عرب نگون بخت چیست ؟ همه یک صدا قهقه سر دادند...اما تو برای من عین گنج بودی...احساس میکردم خدا به من لطف کرده و دوباره سهراب را زنده کرده تا از این تنهایی و فلاکت بیرون آییم....تو دقیقا هم سن سهراب من بودی، اما بسیار زیباتر و با جذبه تر و البته با شیطنتی کمتر ، به زبان ما حرف نمیزدی ، اصلا حرف نمیزدی ، اوایل گمان می کردم لال هستی ،اما کم کم متوجه شدم گویا از روزنه ای مرگ پدرت را شاهد بود و شوکه شده ای، اما گذشتزمان همه چیز را درست کرد ، من به خاطر تو دوباره ساکن شهر شدم...
سهراب همانطور که خیره به روبه رو بود ،گفت :
_پدرم ...پدرم که بود؟ آن کتاب چه بود؟ مدرکی ،چیزی که هوییت مرا نشان دهد، همراهم نبود؟
کریم سری تکان داد و گفت :
_مشخص بود پدرت مرد متمولی ست ، چند کیسه ی زر همراه داشت و وسایلی که برای سفر لازم است ، اوراق و مدارکی نداشتیکه اگر هم همراه داشتی من بیسواد بودم و از آن سر در نمی آوردم... به جز همین قاب چرمی که با نخ به گردنت است ،گمانم دعایی ، حرزی چیزی داخلش باشد و آن کتاب هم، قرآنی بود بسیار نفیس با خطی خوش که بر پوست آهو نوشته بودند...
سهراب یکه ای خورد و دستی به قابی که همیشه بر گردن داشت کشید و گفت:
_آن ...آن قرآن الان کجاست؟ بی شک نام و نشانی از من در آن وجود دارد...حتما خیلی مهم بوده که پدرم آن را به من داده تا در آغوش بگیرم...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
شبتون پر امید
و لحظه هاتون پر از آرامش باشه
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#دو_خط_شعر
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما
غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ی ما
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❣السلام علیک یا صاحب الزمان
نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز ؛
آبیترین بهانه دنیای من سلام!
قلبی شکسته دارم و شعری شکستهتر،
اما نشسته در تب غوغای من سلام!
ما بیحضور چشم تو این جا غریبهایم
دستی، سری تکان بده، مولای من ؛سلام!
تقدیم چشمهای تو این شعر ناتمام
زیباترین افق به تماشای من سلام!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهُمّ
حُب كـ حُب علي لِـ فاطِمة
حُب نأمَن بِه .. نبتسِم له كُلّما
مرّ بِـ خاطِرنا😍❤️
خدایا
عشق، مثل عشق علی به فاطمه است
عشقی که ما به آن اعتقاد داریم...
هر زمان به آن لبخند میزنیم
از ذهن ما عبور کن 😍❤️
🎬 جشن ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) مبارک باددددد 🥳
#ذی_الحجه #سالروز_ازدواج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥💥💥💥
✌️✌️ جشن عید تا عید 🥳🥳
🌻.🌻 با ذکر یاعلی و یازهرا و عشق میان حضرت زهرا (س) و علی (ع) آغاز شد.
🎊 قرار است در جشن زمینیمان از روز ازدواج بانوی آفتاب و شیرخدا تا عید غدیر، هر روز رأس
⏰ ساعت ۱۹ عصر، با هدیهای کوچک، کامتان را شیرین کنیم.☺️
🎁 به همین مناسبت
🗓 از ۳۰ خرداد تا ۱۷ تیرماه
❤️ انشاءالله هدیهی اصلی را از دستان مبارک مولا علی (ع) و با عنایت ویژهی آن حضرت دریافت کنید.
🎈#ازدواج 🎈#عید_غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸#روز_ازدواج 🌸#ازدواج
خانهی ما کوچک ااااست 🤗
اما یک جااای کوچـــــــک برای عشــــــــــق💞
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ـــــــــــــ🌻✨ـــــــــــــ
💌 - مرد پُر از منطق است و زن پُر از احساس
مرد در کنار زن، احساس را درستتر آموزش میبیند، و زن در کنار مرد منطق را !
💟 مهمترین علتی که زن و مرد تکاملگر هستند، همین مسئله احساس (عشق) و منطق (عقل) است.
❣- در جهان هستی عقل و عشق باید همراه باشند
❣- عقل بدون احساسات، و احساسات بدون عقل اشتباه است !
✅ وقتی انسان به وسیله عقل عاشق شود،
احساساتش ابزاری میشود برای شناخت و فهم بیشتر؛ خصوصاً حرفهای خدا را !
🙂 - دوست مجردم، ازدواج کن ولی با کسی که قبل از تعهد به تو، به خدا متعهد باشه؛
🙂 - دوست متأهلم، روابط با یافتن شباهتها شروع میشه و با پذیرش تفاوتها دوام پیدا میکنه.
#بلوغعاطفی #ازدواج #خانواده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」