فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اکبر حسین...💔
گفت امام حسین ع اشک میریخت
وقتی تو صحرای #عرفات میگفت:
خدایا ممنونتم رحم کردی به ابراهیم که نذاشتی پسرش جلوش ذبح بشه...!
#عرفه. #روز_عرفه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که میدانی ندارم غیرِ درگاهت پناهی :)
وَ تویی کار ساز مَن...
#مخاطب_خاصام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♦️سالروز عروج ملکوتی شهید بهشتی و یارانش گرامی باد.
#شهید_بهشتی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
💚خُب❤️خُب💙خُب
نوبتی هم باشه نوبت مسابقه است📝
💚مسابقه رهروان غدیر
💫دوستان عزیز 💫
سوالات داخل لینک زیر هست 👇
https://survey.porsline.ir/s/G6azyTSA
به قید قرعه به ۳ نفرجایزه تعلق میگیرد😊
نفر اول کمک هزینه کربلای معلی🌟
نفر دوم کمک هزینه مشهد مقدس⭐️
نفر سوم ۵۰۰ هزار تومن وجه نقدی✨
⚡️به همین راحتی ⚡️
😍😍😍
خُب چی بهتر از این ....
🔰منبع سوالات : کتاب انسان ۲۵۰ ساله
✅ فرصت شرکت درمسابقه : ۷ تیر الی ۱۳ تیرهست.
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
#بانوی_ثمین
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۹ سهراب همانطور که به جلو میرفت،.. اطر
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲۰
سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند،...نخود و کشمش را داخل گونیاش ریخت...
و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت :
_قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟
آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت :
_سلام قربان ، خوش آمدید..
سهراب متعجب به سمت صاحبدکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکاندار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه بود، است...سهراب از جلوی مرد کنار رفت ،
آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت :
_آفرین...خودت را از حقالناسی که داشت به گردنت میآمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی، سکهای هم که در قبال خرید میدهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد... حق #فقیر و حق #امام و حق #مردم دیگر داخل پولت نباشد....
سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : _اولا حرفهایت را نمیفهمم ، درثانی از بقچهی زیر غلت ، فکر کردم مسافری ،حال میبینم انگار آشنایی و همه تو را میشناسند.
مرد لبخندی زد و گفت :
_آری همه مرا میشناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیربغل داری؟
سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت :
_میگویند در این بازار گرمابه هست،مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم.
آقاسید ،سری تکان داد وگفت :
_چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است، چه خوب که همراه هم شویم.
سهراب چشمی گفت و آقاسید رو به دکاندار گفت :
_آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمشها برایم کنار بگذار بعد از حمام برمیگردم و میگیرم.
مغازه دار با تعجب گفت :
_دکان خودتان است، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمیبرید؟
آقاسید لبخندی زد و گفت :
_آن برای تجارت بود و این برای مزهی دهان
و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد....سهراب باخود میاندیشید ،براستی این مرد کیست؟...
هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند...در راه،آقاسید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید... و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقاسید هم گفت...
وارد گرمابه شدند، هرم و گرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.... جلوی درب حمام آقاسید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت...با وارد شدن به فضای گرم حمام، سهراب مجبور شد.. دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیرهی آقاسید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقاسید با دیدن چهرهاش ، آشکارا یکه خورد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲۱ و ۲۲
آقاسید، سعی میکرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود، بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتریها بعداز استحمام مینشستند و چای و غذا میخوردند و قلیانی میکشیدند، نشست.... چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود...سهراب ،بیخبر از آنچه که در دل آقاسید میگذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقاسید ایستاد و میخواست حرفی بزند که متوجه، حال ناخوش آقا سید شد....
روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانهاش دست آقاسید را گرفت و گفت :
_چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟
آقاسید غرق در هیکل مردانه و عضلات آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ میزد گفت :
_چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دمکردهی اینجاست،
در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود،جلو آمد ،تا چشمش به آقاسید افتاد، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت وگفت :
_سلام جناب...به به ....چه شده گرمابهی ما را منور کردید ؟ امر میفرمودید که حمام را قرق میکردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند
و رو به سهراب گفت:
_شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید.
آقاسید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت :
_نه لازم به قرق نیست
و با اشاره به سهراب گفت:
_این جوان هم میهمان من است ....
سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد... و نمیدانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست...سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت :
_دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟
غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد...آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت وگفت :
_من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان میآیی و برای مسابقه درست است؟
سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناختهای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد،سری به نشانه ی بله تکان داد...
آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت :
_پس با این حساب دراینجا آشنایی نداری... منزل من در این شهر بسیاربزرگ و دارای اتاقهای زیادیست، خوشحال میشوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...آیا قبول می کنید؟
سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق میورزید، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود، بیشک پیشنهاد سید را قبول میکرد، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیداکردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمیتوانست....
آقا سید سؤالی سهراب را نگاه میکرد، سهراب بدون آنکه از چیزهایی که درذهنش میگذشت، حرفی بزند، لبخندی برلب نشاند و گفت :
_از شما ممنونم ، در خراسان، هم جا و مکان دارم و هم هدفم شرکت در مسابقه و آزمودن خودم است و اگر موفق شدم که مسابقه را ببرم ،اهداف بزرگتری در سر دارم و اگر هم موفق نشدم ، باید برگردم شهر خودم و نزد پدرم...
سهراب لفظ پدرم را آهسته گفت و آقاسید با شنیدن این حرف ، انگار نقشههایذهنش نقش بر آب شده بود ،سری تکان داد و در همین حین ،غلام با پارچ آبی خنک جلو آمد و مقداری آب در لیوان مسی ریخت و با احترام به طرف آقا سید داد....سید آب را با سه جرعه ،سر کشید و تشکری کرد... و مشغول بیرون آوردن لباسش شد،.. هر دو مرد لباس هایشان را در بقچهی خود پیچیدند و گوشهای گذاشتند، میخواستند به سمت سالن اصلی گرمابه بروند که آقاسید با نگاه خیرهاش به سهراب نزدیک شد، گردنبند چرمی او را لمس کرد و گفت :
_این چیست؟ چرا آن از گردنت بیرون نمی آوری؟
سهراب آن را از گردن بیرون آورد،میخواست داخل بقچه اش بگذارد،..آقاسید بار دیگر قاب چرمی را لمس کرد وگفت :
_نگفتی چیست؟ اما انگار برایت خیلی عزیز است.
سهراب گردنبند را به دست سید داد و گفت :
_این حرزی ست که از کودکی با من است... مایه ی آرامشم است و برایم بسیار ارزشمند است.
آقا سید ،قاب چرمین را داخل بقچهی لباس خودش گذاشت و گفت :
_پیش من باشد، سر و بدنمان را که شستیم، باز میگردیم و همینجا دربارهاش مفصل صحبت میکنیم.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
سهراب که انگار با سید رودربایسی دارد ، چشمی گفت و همراه او راهی حمام شد...
داخل حوض بزرگ آب شدند، نوری که از سوراخ بلند و گنبدی گرمابه به داخل میتابید ، وسط آب دایره ای روشن درست کرده بود که فضا را آرامشبخش میکرد.
سهراب و سید در حین استحمام، درباره ی مسئلهای که جلوی دکان در بازار باهم صحبت کرده بودند، حرف زدند...سهراب که در این امور هیچ نمیدانست و از دین ،فقط وفقط نمازش را میدانست ، هرچه که آقاسید سخن میگفت و پیش میرفت، او شرمنده و شرمندهتر میشد..سید از حقالناس گفت و این مسئله را باز کرد... و سهراب تازه فهمید که گوشت بدنش از مال حرام است ، لباس تنش از مال مردم است و سکه های در جیبش تماما حق الناس است... او می خواست مانند سید باشد ،اما نمیدانست که الان در عمق این مرداب حرام دست و پا میزند ،آیا راه نجاتی دارد یا نه؟او روی آن را نداشت تااز سید بپرسد اگر عمری ناخواسته و نادانسته به مال مردم دستدرازی کرده باشید، بدون اینکه بدانید اینچنین عواقبی دارد، آیا الان که راه درست و حکم خدا را فهمیده ،راه آزادی و برون رفتی دارد؟...بالاخره استحمام به پایان رسید و بعد از گذشت ساعتی از آب بیرون آمدند....سید که کاملا متوجه حال دگرگون سهراب شده بود ، دستش را گرفت و رو به سوی رختکن حرکت کردند....سید به پادوی گرمابه ،سفارش چای و قلیان داد و البته نهاری دلچسپ که در کنار این رفیق تازهاش، میل کند...وارد رخت کن شدند،.. آنجا تقریبا شلوغ شده بود و هرکس سید را میدید با تعجب نگاه میکرد و با احترام با او همکلام میشدند...سید مشغول پوشیدن لباس بود اما سهراب هرچه جستجو کرد ، خبری از بقچهاش نبود...فکر کرد اشتباه کرده، تمام سکوها را جزءبهجزء گشت ،اما نبود که نبود...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#اطلاعیه
💚پاس داری از سنت حسنه اطعام در عید غدیر💚
🔰امام رضا(ع) درباره فضیلت روز غدیر می فرمایند:
وَ مَنْ أَطْعَمَ مُؤْمِناً کَانَ کَمَنْ أَطْعَمَ جَمِیعَ الْأَنْبِیَاءِ وَ الصِّدِّیقِین؛ هرکس در روز غدیر به مؤمنی غذا بدهد، مانند کسی است که به تمام انبیا و صدیقین غذا داده باشد(اقبال الاعمال، ج 1، ص465)
امام صادق (ع) نیز درباره سنت حسنه اطعام و اهمیت آن در این روز فرمودند: غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق «در راس آنها خود ائمه معصومین(ع)» و یک میلیون شهید «در راس آنها حضرت عباس(ع) و شهدای کربلا» و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد (بحار ج۶ ص ۳۰۳).
توجه توجه
🌴مضمون غدیر تنها جریانی که ماهیت شیعه را بیان و اثبات می کند.
🌱کمک با ایتام /کمک به دهه ولایت/کمک به جشن غدیر
🔻لطفا کمک های خود را به شماره حساب موسسه امام رضا(ع) واریز نمایید.
۶۰۳۷۹۹۱۱۹۹۵۳۸۷۹۸
🔶فیش واریزی را به شماره زیر ارسال کنید.
+989128155711
برای کسب اطلاعات بیشتر با موسسه تماس حاصل نمایید.
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
#بانوی_ثمین
لطفا کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/1380515964C706be45608
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌺 عید سعید قربان مبارک
#دو_خط_شعر
بندگی کن ؛ تا که سلطانت کنند
تن رها کن ؛ تا همه جانت کنند
سر بنه در کف ؛ برو در کوی دوست
تا چو اسماعیل، قربانت کنند
بگذر از فرزند و مال و جان خویش
تاخلیل اللهِ دورانت کنند
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌺بر پیکر عالم وجود،جان آمد
🌸صد شکر که امتحان به پایان آمد
🌺از لطف خداوند خلیل الرحمن
🌸یک عید بزرگ به نام قربان آمد...
عید مبارک🌹
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌺🌼
🌕🌺🌕عید
🌕🌺🌕قربان
🌕🌺🌕عید
🌕🌺🌕ایثار
🌕🌺🌕و عشق
🌕🌺🌕و بندگی
🌕🌺🌕بر شما
🌕🌺🌕دوستان
🌕🌺🌕عزیز
🌕🌺🌕 و خانواده
🌕🌺🌕محترمتان
🌕🌺🌕تبریک و
🌕🌺🌕تهنیت
🌕🌺🌕باد
عیدتون مبارک 🙏🙏🌹🌹🌺🌺
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌹 عید سعید قربان،
عید عبادت و بندگی
و عید اطاعت از قادر یکتا
بر شما مبارک باد.
#عید_قربان
#حدیث
#امام_علی
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
✨اين گلها ✨
✨بـــــــــــانهايت✨
✨ مهر و محبت ✨
✨تقديـــــــــم ✨
✨به تك تك شـما✨
✨عــزيــزان✨
روز خوش 💐
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🔸 دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
🔸 گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر بِبُر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
🌹 عید سعید قربان مبارک باد
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
تغییر کردن در زندگی,
همانند هم زدن غذا در آشپزیست ....
تغییر نکنی
ته میگیری
تلخ میشوی
و میسوزی..
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
ســــــــلام 🌸
روز پنجشنبه تون بخیر🌸
روزتــون پـر از بـرکـت ... 🌸
تنتون سالم و روزتون قشنگــــ🌸
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
دوستان امروزتان پراز مهربانی💗
شـادیهاتـون بی پایان💗
لبتـون پـراز خـنده شیـریـن 💗
قلبتون پـراز مـهر💗
و زندگیتون پراز عـشق💗
روزتـون زیبـا💗
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」