#تربیتی
#شاد_زیستن
🔜 نزدیک شدن به هدف
✅ داشتن هدف مهم در زندگی، شادیآفرین است. از آن جدیتر، زمانی اتفاق میافتد که احساس کنیم به هدفمان نزدیک میشویم.
هر قدمی که ما را به سوی هدف اصلی ببرد، سبب رضایت خاطر و احساس خوش شاد بودن میشود.
🚫 اگر هم عکس این اتفاق بیافتد، حال بدی در خانه احساس ما را خواهد زد. یکی از بدترینهای آن زمانی است که احساس کنیم عمرمان را بیهوده میگذرانیم و کارهای فعلی ما هیچ ربطی به هدف اصلی ما ندارد.
❇️ وقتی هدفهای بزرگ خود را در چند گام تعریف میکنید و هر گام را در زمان مخصوص خود انجام میدهید، یعنی برای هر روز خود، قطعهای از جورچین بزرگ را در نظر گرفتهاید. در این شرایط، شادابی شما مثال زدنی خواهد شد.
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۳۷ یک شب پر از هیجان به صبح رسید،... سه
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۸
گرد و خاکی در هوا بلند شده بود و شور و هیاهویی زیاد به گوش میرسید... و سهراب تازه متوجه شد که خانواده ی حاکم و مقامات دربار برای دیدن مراسم ، تشریففرما شدند.
صدای ساز و دهل در فضا پیچید و مقامات دربار یکی یکی روی صحنهای که برای جلوسشان آماده کرده بودند رفتند،ردیف اول جناب حاکم با همسر و فرزندانش نشستند،...
سهراب نگاهی به جایگاه انداخت ،...
و دو زن با چادرهای زرق و برق دار گرانبها و روبنده های حریر سنگدوزی شده کنار حاکم قرار گرفتند که بی شک یکی از آنها ،همان فرنگیس ،دختر حاکم بود که این مراسم به بهانهی تولد او برگزار شده بود...
بالاخره با صدای شیپوری که همه را به سکوت فرا می خواند ، هیاهوی جمعیت فرو نشست ، بعد از خواندن آیاتی از قرآن و سلام دادن بر امام رضا (ع) ،یکی ازمقامات جلو آمد ،بعد از گفتن خیر مقدم و تبریک به خاندان سلطنتی، توضیحاتی راجع به مراسم، رو به جمعیت داد.
دل درون سینه ی تمام حضار به تپش افتاده بود، چه آنان که دواطلب بودند و چه آنان که تماشاچی بودند،
چون این قبیل مراسمات نوببا و به نوعی یک تنوع در زندگی اهل خراسان بود، پس هرکسی از دیدن آن لذت میبرد و برای شروعش لحظه شماری میکرد....
بالاخره شیپور شروع مسابقه نواخته شد و برای مرحله ی اول آن ، مسابقه ی تیراندازی با کمان بود ، به این صورت که هریک از داوطلبین باید سه تیر به آدمکی که پیش رویشان با فاصله ی دور ، قرارگرفته بود، بزنند و اگر یکی از این تیرها به کله ی آدمک برخورد میکرد آن داوطلب به مرحله ی بعدی راه پیدا میکرد و در غیر این صورت ،از ادامه ی مسابقه باز می ماند ، این مرحله ده نفر ده نفر انجام میشد.
نام ده نفر اول اعلام شد ، اما اسم سهراب داخل آنها نبود.
سهراب در کنار رخش ایستاد و خیره به کسانی که کمان خود را دست به دست میکردند تا نشانه ای دقیق بروند.
بالاخره در آخرین ده نفر نام سهراب را آوردند و جالب این بود که نام سهراب در کنار اسم بهادرخان بود، تا اینجای کار از آنهمه شرکت کننده ، تنها شش نفر توانسته بودند به مرحله ی بعدی راه پیدا کنند...
سهراب افسار رخش را به دست شکیب داد، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که چشمکی به شکیب میزد ، جلو رفت .
سهراب در طول عمرش تیرهای فراوانی انداخته بود که همه بدون استثنا به هدف خورده بود اما نمیدانست چرا اینچنین مضطرب است،.. شاید دلیلش آن بود که آن تیرها تماشاچی نداشت ولی اینجا چشمان زیادی او را می پایید .
سهراب روبه روی آدمک قرار گرفت و در کنارش بهادرخان ایستاد.
سهراب، بهادرخان را نمیشناخت اما بهادرخان چهره ی این شمشیر باز ناشی در ذهنش حک شده بود ، با نگاهی تمسخر آمیز به سهراب، سر آدمک را نشانه گرفت و تیر او به هدف نشست و بار دیگر نشانه گرفت و این بار تیر از بغل گوش آدمک گذشت،...
اینبار سهراب پوزخند زد و بهادرخان که انگار این نیشخند برایش گران آمده بود با عصبانیت تیر را در چلهی کمان قرار داد و با تمام توان کشید و دوباره تیر به قسمتی از سر آدمک برخورد کرد.
کار بهادرخان که تمام شد ، سهراب با نگاهش به او فهماند که حالا بهادرخان هنرنمایی او را به تماشا بنشیند.
بهادرخان کلاهش را از روی پیشانی کمی بالاتر زد و خیره به حرکات سهراب شد.
سهراب کمان را از دستی به دست دیگر داد و کاملا متوجه شد ،کمانی ست سنگین وبد قلق ، اما او بدتر از این را دیده بود ، با دقت نشانه رفت و تیر درست وسط پیشانی آدمک قرار گرفت و سهراب بدون تعلل دو تیر دیگر را انداخت که هر تیر ،تیر چوبی قبل را میشکافت و بر پیشانی آدمک می نشست...
با این هنرنمایی سهراب ،جمعیت همه به وجد آمده بود... اما در آن بین ،دو چشم میان حضار پایین با مهری عجیب سهراب را نگاه میکرد و دو چشم هم از آن جایگاه بالا از خاندان سلطنتی با تعجبی همراه حسی ناشناخته سهراب را نظاره می کرد...
و در کنارش بهادرخان با بغض و کینه ای شدید سهراب را می پایید و مسابقه ادامه داشت...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۳۹
اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیراندازی ،حضار و داوطلبان استراحت کردند ،...
حالا همه می دانستند که فقط هشت نفر از آن انبوه شرکت کنندگان به مرحله ی بعدی راه پیدا کرده است.
سهراب به سمت جایگاه داوطلبین رفت...
که صدای شور و هلهله ای برپا شد و شکیب باصدای بلند نام سهراب را گفت و ناگهان جمعیت یک صدا سهراب سهراب میکردند ، آنها بدون آنکه بدانند این جوان از کجاست و کی و چگونه آمده ، آرزوی سلامتی و برنده شدنش را داشتند....
شکیب کاسه ای سفالین پر از شربت گلاب کرد و به سمت سهراب داد.سهراب با لبخندی شیرین ،تشکرش را ابراز داشت و یک نفس ،شربت گوارا را سر کشید.
همه منتظر ادامه ی مسابقه بودند،..
بهادرخان که خود را جدا از دیگر شرکتکنندگان میدانست ، در آن سوی صحنه و بین طرفداران خودش ،با نگاهی مملو از خشم و نفرت ،به سهراب چشم دوخته بود و اسب او را ورانداز میکرد ، میخواست بداند این رقیب جوان و قدرش، آیا قادر است که مسابقهی سوارکاری را هم با موفقیت طی کند یا نه ؟
اما متوجه شد ، اسب سهراب دقیقا شبیه اسب خودش است ،گویی از یک نژاد و اصالتند ،هر دو سیاه و با هیبت ،فقط با این تفاوت که روی پیشانی اسب بهادرخان ، انگار خال بزرگی به اندازه ی کف دست یک مرد، حک شده بود....
بالاخره شیپور مرحله ی دوم را نواختند و هر هشت داوطلب باقی مانده در یک ردیف ، سوار بر اسب خود قرار گرفتند..
و به محض پایین آمدن پرچم داور ، حرکت کردند ، آنها می بایست دور تا دور میدان سنگ فرش را ده دور بپیمایند و از روی موانعی که در آنجا قرار گرفته بود عبور کنند، هر کس که در مدت زمان کمتری و با خطای کمتر میتوانست دور میدان را برود ،او برنده ی این مرحله بود... و فقط نفر اول و دوم این مرحله ،به مرحله ی بعدی که شمشیر بازی و آخرین قسمت مسابقه بود ،راه پیدا می کرد.
با شروع شدن مسابقه ،...عده ای سهراب سهراب میکردند و جمعی از سربازان بهادر خان را تشویق میکردند و تک و توک صدایی هم به گوش میرسید که نام دیگر شرکت کنندگان را می بردند...
بهادرخان با سرعتی زیاد به جلو میرفت که ناگهان سواری دیگر از او سبقت گرفت ، ابتدا گمان میکرد که سهراب باشد ،اما متوجه شد که سوارکارش مردی لاغر اندام است ،...پس سهراب نمیتوانست باشد.
بهادرخان اینبار تمام حواسش را معطوف این یکی رقیبش نمود ، انگار به نوعی خیالش راحت بود که سهراب در سوارکاری مهارتش به پای او نمیرسد چون میدید، سهراب کمی از او عقب تر است.
از آن طرف ، سهراب که بزرگ شده ی صحرا و بیابان بود و کاملا رمز و راز سوارکاری را آگاه بود و البته به مرکب زیر پایش هم اطمینان داشت ، با طمأنینه سوارکاری را شروع کرد،..
و دو چشم در بین حضار تماشاچی ،که انگار درون سهراب را میدید ، از اینهمه زیرکی این جوان غرق شعف شده بود...
و دو چشم هم از بالا و جایگاه درباریان که راز و رمز کار در دستش نبود ،با اضطرابی شدید تمام حرکات سهراب را زیر نظر داشت و هر بار که کمی سرعت او زیاد میشد ، ناخوداگاه مشت ظریف این تماشاچی به هم می آمد و دستمال حریر آبی رنگ را در خود میفشرد...
۹ دور ،دور میدان تاخته بودند ،...
«رمضان» که همان داوطلب پیشتاز بود ، همچنان جلو بود و پس از آن با چند قدم فاصله بهادرخان در پی اش میتاخت...
و نفر سوم هم کسی جز سهراب نبود و دیگران پشت سر او قرار داشتند.
بهادر خان که مردی مغرور بود ،
با خود اندیشید ،باید کاری کنم که اینجا هم اول شوم ، پس به تاخت و با نقشه جلو رفت ،..مماس بر اسب سفید رمضان قرار گرفت ودر حین عبور، خیلی ماهرانه شلاق دستش را به پهلوی آن اسب بیچاره زد... اسب که انتظار چنین حرکتی را نداشت ، رم کرد و از مسیر مسابقه خارج شد...
بهادرخان از زیر چشم نگاهی به عقب سرش انداخت و خوشحال از نتیجه ی عمل ناجوانمردانهاش بود.. و اصلا متوجه مانع جلویش نشد...
و ناگهان بدون اینکه بداند چه شده ، میخواست بر زمین سرنگون شود ، در همین حین سواری مانند باد از کنارش گذشت و او کسی نبود جز سهراب....
بهادرخان با دستپاچگی ،سعی کرد تعادلش را حفظ کند ، درست است که موفق شد و زود خود را در مسیر مسابقه قرار داد ،اما با چشم خود، گذشتن،سهراب را از خط پایان دید و باز هم دندان بهم سایید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۰
برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص شد، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرنوشت سازترین مرحله رسیدند ،...
وقتی نام آنان را به عنوان برنده اعلام کردند، هیاهوی مردم بر هوا شد ...
و صدای اعتراض رمضان بیچاره که میگفت : _بهادرخان خطا کرد بهادرخان تقلب کرد ،
به گوش کسی نرسید...
درست است که صدای رمضان در صدای تشویق حضار گم بود ،اما اگر هم کسی میشنید، به آن توجهی نمیکرد ، چون خاطی بهادرخان پسر قدیرخان وزیر دربار حاکم خراسان بود.
بعد از اینکه صدای جمعیت کمی فرونشست، دو داوطلب باقی مانده با شمشرهای برهنه به وسط میدان رفتند ،تا هنرنمایی دیگر را به نمایش درآورند...
بهادرخان و سهراب روبه روی هم قرارگرفتند، تمام جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بودند و سکوتی عجیب بر میدان بزرگ خراسان حکمفرما شده بود ،...
بالاخره بعد از گذشت لحظهای صدای چکاچک شمشیر سکوت میدان را شکست .
اولین حمله را بهادرخان کرد ، او شمشیر بازی سهراب را در خاطر داشت و مطمئن بود که به راحتی بر سهراب فائق خواهد آمد،...
پس به سرعت به طرف سهراب حمله ور شد ، سهراب همانند آهویی چابک جاخالی داد و جواب حمله ی بهادرخان را با حملهای ناگهانی داد، بهادرخان که انتظار چنین حرکتی در این زمان اندک را نداشت کمی عقب عقب رفت، هر بیننده ای کاملا می فهمید که مهارت سهراب بسی بیشتر از بهادرخان است ....
شمشیرها به هم می خورد و سهراب کاملا آگاه بود که شمشیر دستش یکی از بدترین و سنگین ترین شمشیرهایست که درعمرش دیده ،... اما او جنگاوری ماهر بود که با وجود سلاح نامناسب ،بازی مناسبی به نمایش می گذاشت.
هر دو جوان غرق مبارزه بودند و در خیالات خود به رؤیاهایشان فکر می کردند ،...
یکی خود را برنده ی مسابقه میدید تا رخت دامادی حاکم به تن کند...
و دیگری تلاش می کرد تا برنده شود و پای به قصر نهد تا سر ازاصالتش درآورد...
هر دو مبارز هدفی داشتند که این هدف باعث می شد پا از میدان بیرون ننهند.
عرق هر دو جوان در آمده بود دو شمشیربه هم برخورد کرده بود و هرکدام سعی میکرد دیگری را با فشاری که به شمشیر می آورد، نقش زمین کند....انگار تمام نیرویشان را به کار گرفتند ،سهراب عقب عقب رفت و نقش بر زمین شد،
تا سهراب نقش بر زمین شد ، فرنگیس که از آن بالا شاهد صحنه ی پیش رویش بود ، کمی نیم خیز شد و آهی کشید ،..
ناگهان دست روح انگیز ،مادرش روی زانویش آمد و گفت :
_چرا چنین می کنی؟ اگر نمیدانستم که چقدر از بهادرخان متنفری ،با این حرکتت فکر میکردم عاشق بهادرخانی، بنشین روی صندلی دخترجان ،بین جمعیت این رفتار، خوبیت ندارد ،خصوصا که پدرش قدیر خان، آن طرف پدرت نشسته و حرکاتت را زیر نظر دارد...
فرنگیس بی توجه به حرفهای مادرش ،تمام حواسش معطوف جوان زیبا و خوش هیکل و صد البته شجاع و جسوری بود که چند ساعتی میشد ذهن او را درگیر کرده بود...
و اصلا التفاتی به بهادرخان نداشت که آنهم روبه روی ،سهراب بر زمین افتاده بود.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۱
سهراب شمشیرش را به زمین تکیه داد و دست به زانو گذاشت.. و با یک حرکت از جا برخاست، با بلند شدن سهراب ،صدای شادی و شعف جمعیت بر هوا رفت...و
بهادرخان زیر چشمی اطراف را می پایید و از اینکه ،سهراب این جوانک یکلاقبای سیستانی اینگونه همه را به خود جذب کرده، مانند ببری زخمی دندان بهم میسایید و خون خودش را می خورد....
آرام از جا بلند شد ،... شمشیرش را به دست گرفت و تا خواست به خود بجنبد، سهراب مانند شیری شرزه به سمتش حملهور شد ، بهادر خان که غافلگیر شده بود و بی شک اگر میخواست مبارزه را ادامه دهد ،میدانست با شکستی سنگین ،مسابقه را خواهد باخت ، پس دوباره دست به حیله ای دیگر زد....
سهراب که نزدیکش شد ،...دستش را جلوی صورتش گرفت و همانطور که از جلوی او میگریخت گفت :
_ای نامررررد ،خاک بر چشم من میریزی؟
سهراب با فرار بهادرخان و شنیدن صدایش، با خشم از این تهمت نابه جا بر جای خود ایستاد و فریاد زد :
_چرا دروغ می گویی، آخر در میدان سنگ فرش از کجا مشتم را پر از خاک کردهام هاا؟؟؟
اما با اشاره ی بهادرخان ، سربازان آن طرف میدان شروع به سروصدا کردند و سخنان سهراب در هیاهوی سربازان بهادرخان ،گم شد....ناگهان شیپور پایان نبرد نواخته شد و داور مسابقه ، نام بهادرخان را به عنوان برنده اعلام کرد....
اما در آن محل ، همه از کوچک و بزرگ می دانستند که برنده ی واقعی مسابقه کسی جز سهراب نمی توانست باشد....
فرنگیس که کاملا این خواستگار سمج را میشناخت و با حیله و مکر این روباه جوان ، کاملا آشنا بود ،...
با بلند شدن صدای داور از جا برخاست ، درحالیکه تمام تنش از خشم میلرزید ، خواست به بیرون از جایگاه برود ، که با کشیده شدن چادرش ،متوجه مادرش روحانگیز شد....
روح انگیز از زیر روبنده ی حریرش ،باحرکات چشم و گفتاری آرام به فرنگیس فهماند که بر جای خود بنشیند...
فرنگیس که چاره ای جز اطاعت نداشت ، با عصبانیت بر جای خود نشست ،سرش را به عقب برگردانید و آهسته ،گلناز را صدا زد.
گلناز که دختری در سن و سال فرنگیس بود و از کودکی با این شاهزاده خانم بزرگ شده بود و به نوعی هم بازی و مونس و خدمتکار فرنگیس حساب میشد، سرش را پایین آورد.
فرنگیس چیزی در گوش گلناز گفت ..،گلناز سری تکان داد و فی الفور از جایگاه سلطنتی پایین رفت...
از آن طرف سهراب گیج و مدهوش بود ، باورش نمیشد به این راحتی و با یک ترفندی کودکانه ، بازی را باخته باشد و تمام رؤیاهایش به باد فنا رفته است...وقتی نام بهادرخان را به عنوان برنده شنید ، شمشیر نخراشیده ی دستش را محکم به زمین کوبید و به سمت رخش رفت...
نزدیک دوست تازه اش شکیب شد، شکیب از ناراحتی رنگ به رو نداشت ، نمیدانست چه بگوید.سهراب افسار رخش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که ازبین جمعیت راه را باز میکرد ،سوار رخش شد.
شکیب نفس زنان دنبالش دوید وگفت :
_کجا میروی رفیق؟ من کجا میتوانم تو را ببینم؟
سهراب آهی کشید ، نگاهی به شکیب انداخت و گفت :
_حلالم کن....
شکیب که خودش را به سهراب رسانده بود با سماجت گوشه ی لباس سهراب را در دست گرفت و گفت :
_تو را به خدا بگو ، کجا می توانم ببینمت؟
سهراب لباسش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که اسب را بی هدف هی می کرد گفت :
_نمی دانم...شاید کاروانسرای یاقوت یک چشم ...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۴۲
سهراب بدون آنکه بداند به کجا میرود، باسرعت رخش را هی میکرد و به جلو میرفت،...
چون اکثر اهالی خراسان برای شرکت در جشن و مسابقه ،به میدان بزرگ خراسان رفته بودند، کوچه و خیابان های شهر خلوت بود، اما تک و توک افرادی هم که گاهی بین راه سهراب قرار میگرفتند ،با تعجب به سواری خیره می شدند که مانند باد ،مسیر را میپیمود...
رخش بعد از طی مسیری نامشخص ، انگار که تشنه شده بود ، قدمهایش را آرام تر کرد و به سمت جوی آبی که پیش رویش بود رفت...سهراب هم که انگار در این عالم نبود ، مخالفتی با این حرکت رخش نکرد.
بی توجه به اطرافش ،کنار جوی آب از اسب به زیر آمد ،رخش پوزه اش را در آبی گوارا فرو برد ،سهراب که گویی از درون آتش گرفته بود ،صورتش را تا گردن در آب خنک پیش رویش کرد...
ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد :
_سلام جوان، معلومه خیلی تشنهای ، راستی آن قاب چرمینت را پیدا کردی؟
سهراب سر از آب بیرون آورد، قامت پیرمردی را دید که چندی پیش در حرم دیده بود،... از جا برخاست و ناگاه گنبد حرم در زاویه ی دیدش قرار گرفت ، به گنبد چشم دوخت و دست راستش را به سینه گذاشت و از ته دل سلام داد، آ
هی کوتاه کشید و زیر لب زمزمه کرد ،....
_چه ازشما خواستم و چه تحویل گرفتم ، گویا بندگان خاطی را در این جا راهی نیست و اجابت خواستههایشان ممکن نخواهد بود
و سپس رو به پیرمرد گفت :
_سلام از ماست پدرجان، نه قاب چرمین را نیافتم که هیچ و هر چه رشته بودم ،پنبه شد و تمام امیدم به باد فنا رفت...
پیرمرد نورانی که خود را «غلامرضا» معرفی کرد ، افسار اسب را در دست گرفت و گفت :
_این چه حرفی ست که میزنی؟ امید تمام انسانها خداست ، تا خدا هست ناامیدی معنایی ندارد ، درضمن به جایی آمده ای که حریم حجتی ست از دوازده حجت خدا ، حکماً تا اینجا تاخته ای که به زیارت امام برسی ،بیا تا من اسبت را به اصطبلی که مخصوص اسبهای زوار است میبرم ، تو هم با امام رضا(ع) خلوتی داشته باش،زمان را دریاب، امروز به خاطر جشن حاکم ، حرم خلوتتر از همیشه است.
سهراب بدون زدن حرفی ، آهی از دل برکشید، او بدون آنکه بداند به کجا میآید، راه پیموده بود، احساس میکرد ،فقط در این مکان است که آرام میگیرد و آرامشش را به دست خواهد آورد...
غلامرضا به سمتی که اصطبل بود راه افتاد و سهراب هم رو به درب ورودی حرم حرکت کرد..
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
آرزو میکنم برایتان
در پس تمام نرسیدن ها ، نداشتن ها
از یاد نبری رویاهای قشنگت را
که هر تمام شدنی
به معنای پایان زندگی نیست ...🤍
شبتون ستاره بارون
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
#شعبه_دو_مهد_موسسه_امام_رضا_(ع)
افتتاح شد👌😍
🧒👦مهد قرآن مقدماتی از۳سال
🧑👩مهد قرآن پیشرفته از۴سال
👩🎓🧑🎓مهد قرآن تکمیلی از۶سال
🤷♀🤷پیش دبستانی دوزبانه
🙎♀🙎پیش دبستانی یک زبانه
✅بامحوریت :تربیتی،علمی، اجتماعی ،مهارتی،اعتقادی،ودینی روانشناسی کودک
🔴در تمام روزهفته
🟡بصورت ساعتی روزانه هفتگی
🟢مجهز به خانه اسباب بازی
🟣فضای بزرگ ومناسب ۳۰۰ متر
❇️بهترین کارشناسان ومربیان باتجربه دراختیارکودک شما
🎈با روشی نوین و مفید برای کودک شما🎈
🔰مکان وفضای امن برای آرامش و تحصیل کودک شما
💌زوداقدام کنیدکودکتان ازاین فضا محروم نباشه
آدرس : ۲۰ متری ابوذر روبه روی ۱۲ متری طبقه اول، تالار روشن
🇮🇷 🌻شکوفه های امام رضایی🌻
عضو شوید👇
@amamreza400
برای کسب اطلاعات بیشتر با شماره زیر تماس حاصل نمایید.
📲۰۹۰۱۴۱۶۶۸۵۶
☎️۰۲۱ ۵۶۰۷۷۱۰۳
#مجموعه_شهید_عسگری
#موسسه_امام_رضا_ع
🌱🌷🌱
🔸 @alreza72
#دو_خط_شعر
درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما
مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما
#مولوی
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 سلام آقای من💚
💝 سلام پدر مهربانم💝
با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان
فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز
تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز
حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
وجودتون سرشاراز سلامتی
زندگی تون پراز عشق و محبت🌷
وعاقبت بخیر باشید و خوشبخت
#روزتونزیبا
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
برات آرزو میکنم که همیشه
دلیلی برایِ خندیدن داشته باشی ...
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
خــدایـا 🍃🌼
در این روز زیبـا
تمنا دارم درهای🍃🌼
مهربانیت را بروی
دوستان و عزیزانم گشوده🍃🌼
و روزی حـلال
ســلامتی و تـندرستی 🍃🌼
مهربانی و آرامـش را
برای همگیشان مقرر بفرما🍃🌼
آمین یا رب العالمین
روز زیبـای سهشنبه تون بخیر🍃🌼
🍃🌸
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اجتماع بزرگ مردمی عفاف حجاب در دفاع از ارزش های دینی و انقلابی مردم مسلمان به مناسبت روز ملی عفاف حجاب و سالروز کشتار خونین مسجد گوهرشاد توسط استبداد رضاخان
مکان: میدان امام حسین(ع)
زمان: چهارشنبه ۲۱ تیرماه ساعت ۱۷ تا ۱۹
لطفا اطلاع رسانی عمومی جهت حضور حداکثری بعمل آید.
فرمانده حوزه مقاومت بسیج ۲۵۲ طه
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🟩کاهی را در چشم من میبیند و کوهی را در چشم خود نمیبیند
🔹️وقتی شخصی عیوب خود را نمیبیند و سعی میکند عیب دیگران را به ایشان گوشزد کند و به رخشان بکشد و یا از دیگران ایراد بگیرد، از این عبارت استفاده میشود.
مانند:
🔸️کور خود است و بینای دیگران
#کور #کاه #عیب
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」