eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
283 دنبال‌کننده
987 عکس
224 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💠اجر شهادت یکی از فضیلت‌های خواندن دعای یستشر💠
حاج قاسم می گفت؛ « سوریه رفتن نامه نمی خواد ، می خواد ...» شهادت، ناله می خواد ... ‌ ‌
‌ روز قبل از شهادتشان ؛ جمعه عصر دور هم داخل سوله نشسته بودیم و هرکسی به کاری مشغول بود. من هم طبق عادت؛ موقع مسافرت یک دیوان حافظ همراه خودم می‌آوردم و تو حال خودم بودم. یک دفعه توجهم طرف سعید و محمود جلب شد که داشتند با هم صحبت می‌کردند؛ سعید به محمود می‌گفت دلم برای بچه‌هام تنگ شده، محمود نگاهی زیر چشمی بهش کرد و گفت : سعید بی‌خیال ... بقیه‌ی صحبت‌هایشان را نشنیدم و همینطور گذشت تا کار کشید به تفأل زدن. روز یلدا بود و حافظ را به نیت آقا سعید و آقا محمود بازکردم ؛ یادم نیست چه شعری آمد. آن را خواندم و نمی‌دانم چی شد که خدا به زبانم انداخت برگشتم به هر دویشان گفتم: شما فردا شهید می‌شوید. همان موقع آقا سعید دست انداخت گردن آقا محمود و گفت:«ما دو تا با هم رفیقیم و همدیگه رو تنها نمی‌ذاریم ... راوی ؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
👆👆 ‌ این هم یادگاری از سعید در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و شب تشییع پیکرهای مطهر شهدای گمنام (مداحی و میانداری سعید در تشییع پیکر رجعت نموده شهید رضا بصیریان) ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاروان شهدا مقصدشان کربلاست چشم‌به‌راه‌شماییم‌... 💐آئین وداع با پیکرهای مطهر ۱۱۰ شهید گمنام در سالروز شهادت حضرت زهرا(س) ⏰یکشنبه ۲۶ آذر از ساعت ۸ صبح 📍از مقابل دانشگاه تهران به سمت معراج شهدا 💠 برنامه‌های معراج شهدا همزمان با ورود شهدا تا ساعت ۱۰ شب 🌹اینجامعراج‌شهداست 👇 @tafahoseshohada
هدایت شده از صبح حسینی
آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف از کنار تو که می آید به خانه ناگهان با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم غُصه ي تو یک طرف داغ برادر یک طرف مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف علي اكبر لطيفيان سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini
یه برادر بزرگواری دیروز رفته اسم سعید رو رنگ زده ، یک برادر بزرگوار دیگه ای امروز رفته عکس گرفته فرستاده و مراقب بوده کسی پا نذاره اجرشون با حضرت زهرا سلام الله علیها 🤲
صبح روز شنبه دوم دی ماه ، که مصادف بود با آخرین روز ماه رجب ، طبق رسم همیشگی مون در تفحص یه ورزش انجام دادیم و بچه ها قدری دویدند و بعد موقع صبحانه شد... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
صبح روز شنبه دوم دی ماه ، که مصادف بود با آخرین روز ماه رجب ، طبق رسم همیشگی مون در تفحص یه ورزش انجام دادیم و بچه ها قدری دویدند و بعد موقع صبحانه شد. دیدم سعید خوابه و دراز کشیده. چندین بار صداش کردم گفتم آقا سعید بلند شو ، سعید جان پاشو ...هی مسخره بازی در آورد و بلند نمی شد. یه چفیه بلندی داشت که معمولا دور کمرش می بست، اونو به عنوان شمد روش انداخته بود. من دیدم بلند نمی شه این شمد رو از روش کشیدم ، خب بالاخره اون گرمی زیر شمد که جای خودشو به خنکی صبح داد ، گفت ؛ اَااااه حتما باید ریا کنم و بگم که روزه ام؟ ما صبحانه خوردیم و سه دسته شدیم ؛ سعید و محمود و یکی دو تا از بچه ها رفتند سمت ارتفاع ۱۱۲ ، یه سری بچه ها رفتند پشت بیل مکانیکی، من و یکی دو نفر دیگه رفتیم برای شناسایی. با اینکه دی ماه بود ولی فکه زمستانش هم گرمه، به خاطر همین در خنکی هوا راهی می شدیم و در خنکی هوا بر می گشتیم. حدود ساعت ۷، ۷ و نیم صبح بود که راهی شدیم و طولی نکشید که صدای انفجار مهیبی اومد ، طبق تجربه ی قبلی مون؛ سریع رفتیم بالای بلندی تا ببینیم انفجار از کدوم سمته ؟ دیدیم بله از همون سمت ارتفاعات ۱۱۲ خاک و دود بلند شده سریع خودمان را رساندیم به نزدیکی معبر و دیدیم راننده آمبولانس با آمبولانس، آماده ایستاده ، سراغ بچه ها رو گرفتیم ، او هم نمی دانست چه اتفاقی افتاده. آنقدر هول بودیم و دست و پایمان را گم کرده بودیم که اصلا توجهی به معبر نکردیم و همینطوری وارد میدان مین شدیم. خواست خدا بود که اتفاقی برای ما نیفتاد وگرنه ممکن بود هفت هشت نفر دیگر هم لت و پار شوند. فقط می خواستیم سریع بچه ها را پیدا کنیم و نجات شان دهیم . هی صدا می کردیم ؛ سعید ... محمود ... جوابی نمی آمد من داخل معبر شدم و آقای دامغانی هم پشت سر من بود و آقای میرطاهری هم که آن زمان مسئول تفحص بود ، خودش را رساند. رسیدیم بالای سرشان و دیدیم وضع، خیلی خراب است.‌ یکی از بچه ها به محمود گفت ؛ محمود جان چی کار کردی؟ محمود با اینکه یه پاش به مو بند بود و یه پاش هم پرت شده بود، خیییییلی خوشگل برگشت گفت من چیزی م نیست ، به سعید برسید ... راوی : آقای داوود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
اولین کاری که کردم این بود؛ گلوی سعید یه ترکش خورده بود و داشت خون می اومد ، بلافاصله گلوشو با چفیه بستم، یه سری مقدمات که روی سعید انجام دادیم ، او را داخل همون چفیه ی خودش که به کمرش بسته بود ( همان شمد) گذاشتیم و چون سعید به آمبولانس نزدیک تر بود ، سریع او را منتقل کردیم... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
اولین کاری که کردم این بود؛ گلوی سعید یه ترکش خورده بود و داشت خون می اومد ، بلافاصله گلوشو با چفیه بستم، یه سری مقدمات که روی سعید انجام دادیم ، او را داخل همون چفیه ی خودش که به کمرش بسته بود ( همان شمد) گذاشتیم و چون سعید به آمبولانس نزدیک تر بود ، سریع او را منتقل کردیم حمل محمود سخت تر بود چون تقریبا تنش نصف شده بود. بردن برانکارد به آنجا و برگرداندن بچه ها در میدان مین ، شرایط خیلی خاصی بود که قابل وصف نیست. آمبولانس آژیرکشان راه افتاد و حدود نود کیلومتر باید می آمدیم عقب. قبلش به سمت یک بهداری ارتش در فکه رفتیم. توی آمبولانس محمود در بغل من بود و من نمی گذاشتم بخوابد ، یک امدادگر داشتیم به نام آقای نظر زاده که کمک های اولیه را انجام می داد ، نزدیک بهداری بودیم که نظرزاده گفت محمود تموم کرد. با اینکه متوجه شدم که بدنش سرد شده ولی سر امدادگر داد زدم و گفتم تو کار خودتو بکن ، کجا تموم کرد ، این تو بغل منه. می خواستم روحیه بچه ها به خصوص سعید از دست نرود ، به او اینطور گفتم. ولی به آقای میرطاهری که جلو نشسته بود اشاره کردم که محمود تمام کرد ... به بهداری که رسیدیم، بچه های بهداری درست یا اشتباه تشخیص دادند نمی دانم ولی گفتند نبض سعید می زند همین که این را گفتند، چون می دانستیم آنها امکانات لازم را ندارند، امان ندادیم و بلافاصله برداشتیم شان و در حالیکه درهای آمبولانس بازِ باز بود گازشو گرفتیم و رفتیم تا رسیدیم به بیمارستانی در فکه که سر چنانه بود. وقتی رسیدیم آنجا دیگر سعید هم تمام کرده بود... راوی : آقای داوود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
من فکر می کردم فقط دست و گردن سعید مورد اصابت قرار گرفته تا اینکه ماجرا تموم شد و چند وقت بعد به ما خبر دادند که زن و بچه شون دارن می یان منطقه . فیلم غسل و کفن کردن شون رو هم آورده بودند. آخ آخ من فیلمشو دیدم تازه متوجه شدم تمام ساچمه ها سعید رو گرفته بود و همه جای بدنش رو سوراخ کرده بود ...😭 راوی: آقای داوود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ‌ همه این روایت لحظه ی آخر و امشب گذاشتیم تا در شام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، شبی که امیرالمومنین علیه السلام ، پیکر مطهر حضرت زهرا (س) را غسل دادند و دست مبارک شان به بازوی ورم کرده بانوی دو عالم خورد😭 برسیم به این خاطره👇 ‌
‌ از زمانی که من با سعید آشنا شدم و در کنار ایشان حضور داشتم، شاهد فعالیتهای مختلف شان ، خصوصا حضور و عشق و علاقه اش به مجالس عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) و ایام فاطمیه بوده ام 🖤 به طوری که از این هیئت به آن هیئت در ایام شهادت اهلبیت (ع) شرکت می کرد و بعضی از هیاتها هم که مداح نداشتن ، مداحی می‌کرد و صدای دلنشینی داشت. به خنده می گفت من مداح جهنمی هستم😄 زمانی که مداح اصلی دیر می یاد به من می گن بیا مداحی کن 😊، البته این حرفشم به خاطر تواضعش بود . خدا رحمتش کنه در مجالس عزاداری و ایام فاطمیه از درون دل و عمق وجودش ، سینه می زد و گریه می‌کرد واقعا چه گریه هایی؛ با اخلاص تمام و صدای بلند که هنوز صدای گریه های سعید در هیاتها در گوشم طنین انداز است و بچه های هیاتی آن دوران حتما این آه و ناله های سوزناک و اشکهای بارانی اش را به خاطر دارند و هیچگاه فراموش نمی کنند؛ صدای مادر مادر و یا فاطمه الزهرای سعید را بخاطر دارند . ارادت خالصانه سعید در عزای ام ابیها فاطمه الزهرا(س) وعشق و علاقه ایشان به این بانوی دوعالم باعث شد سعید در هنگام شهادت از ناحیه بازو و سینه و....ترکش خورده و با چهره خونی و بازوی مجروح به دیدار حق شرفیاب شود😭😭😭😭😭 دقیقا در زمان شستن پیکر پاک سعید جانم 😭😭😭😭همه عزیزان حاضر، بدن ترکش خورده سعید از ناحیه بازو و سینه ، این شهید بزرگوار را بخاطر دارند . شک ندارم که سعید اینگونه شهادت را از خدای خود خواسته است .🖤🖤 ارسالی از آقای محمد   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
‌ حدود ظهر دوشنبه دری کبود شد و رواق خانه ی نیلوفری کبود شد و لگد به عرش زدند، آسمان زمین افتاد و آیه آیه تن کوثری کبود شد و   حوالی گذر تندباد آتش و دود حریر روشن بال و پری کبود شد و چقدر غیرت آیینه ها به جوش آمد همینکه دور و بر معجری کبود شد و زلال صورت مهتاب بانویی بین خسوف کوچه ی خاکستری کبود شد و در امتداد همین کوچه های کوفه صفت گریزهای دم آخری کبود شد و "چه کربلاست که آدم به هوش می آيد" چه کربلاست در آن پیکری کبود شد و  "کمی گذشت و هجوم دوباره ای آمد" "بُنـیَّ" های دل مادری کبود شد و "هوا ز جور مخالف چو قیرگون گردید" نوشته اند مقاتل سری کبود شد و نگاه خواهر او تا به قتلگاه افتاد میان عرش خدا "زینبیه" راه افتاد.... محمد جواد مهدوی سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini
شب یکشنبه سوم دی ماه ، حدود ساعت یک نصف شب زنگ خانه ما به صدا درآمد، همه خوابیده بودند خودم گوشی اف اف را برداشتم و گفتم کیه؟ گفت حاج حسین سازور هستم . سعید و حاج حسین با هم دوست بودند. همین که خودش را معرفی کرد، یک دفعه این فکر به سرم زد که خبری از سعید آورده . برق را روشن کردم و مجید و پدرش را بیدار کردم. اینها که جلوی در رفتند ، من هم یواشکی رفتم پشت در. چون می دانستم اگر خبری از سعید آورده باشد ، من را که ببیند ،چیزی نمی گوید . ولی انگار حاج حسین متوجه حضور من شده بود که من با زنگ زدنش بو برده ام. گفت دیدیم برقتان روشن است گفتیم برویم ببینیم علی آقا ماشینش را فروخته یا نه؟ اصلا برق ما هم روشن نبود . دامادم ماشینش را برای فروش گذاشته بود و فروخته بود . پدرش گفت آخه این موقع شب؟! مجید گفت چند ماه است که فروخته . حاج حسین که حرف ماشین را پیش کشید کمی دلم آرام شد ولی وقتی رفت، تا آمدیم بخوابیم پدر سعید گفت نکنه بچه م طوریش شده؟! نکنه پاش رفته روی مین ؟! سازور این موقع شب برای ماشین نیامده . دوباره دلم به هول و ولا افتاد . گفتم زنگ بزنیم خانه دخترم ببینیم آنجا هم رفته اند یا نه ؟! تماس گرفتیم و گفتن نه اینجا نیامدن. باز هم کمی دلم قرص شد و گفتم حتماً همینطوری اومدن پرسیدن و رفتن. اصلا این بار نمیخواستم با خبر شهادت سعید مواجه شوم، این بار سعید زن و بچه داشت. خواستیم زنگ بزنیم خانه سعید، گفتم نه خانمش دلواپس میشه ...⬇️⬇️ راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ صبح یکشنبه ساعت ۸ و ۹ صبح زنگ خانه مان به صدا در آمد . آقای اکبر طیبی دوست سعید با یک خانوم مُسنی وارد خانه شدند .آن خانم مادر شهیدی بود که گویا زمان جنگ خبر شهادت بعضی از شهدا را به خانواده هایشان می داد...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ صبح یکشنبه ساعت ۸ و ۹ صبح زنگ خانه مان به صدا در آمد . آقای اکبر طیبی دوست سعید با یک خانوم مُسنی وارد خانه شدند .آن خانم مادر شهیدی بود که گویا زمان جنگ خبر شهادت بعضی از شهدا را به خانواده هایشان می داد. همین که نشستند به آقای طیبی گفتم من شما را به جا نمی آورم! گفت طیبی هستم، از سعید چه خبر؟؟ گفتم شما باید خبر داشته باشید . گفت به ما که هر شب زنگ می زند. گفتم هرشب به شما زنگ میزند ؟!!! پس چرا به ما زنگ نمیزند؟!!!! گفت خب دیگه . گفتم نکنه خبری ازش دارید . چیزی شده ؟ گفت هِییی ... گفتم دستش قطع شده ؟ پاش قطع شده؟ گفت یه خورده ... گفتم شهید شده ؟ اون خانم برگشت گفت؛ پس این فکرها را هم داشتین و آمادگی شو دارین. این را که گفت، گفتم آخر به مقصد و آرزویش رسید و صدای ناله ام بی اختیار بلند شد. همسایه ها که زودتر از ما خبر داشتند همان موقع وارد خانه شدند. آن موقع دو‌تا از بچه ها مدرسه بودند دو تاشون‌ خونه بودند ، مجید سرباز بود و به پادگان رفته بود ، پدرشان هم سرکار بود. همان لحظه که خبر را دادند ، پلاکاردی مشکی را که از قبل آماده کرده بودند سر در خانه مان زدند ؛ *سعید جان شهادتت مبارک* نگران و سرگردان بودم که الان بقیه چطور خبردار می شوند ؟! فکر میکردم که همین الان جنازه‌اش را می آورند . سریع رفتم بالا، تلفن را از پریز کشیدم و آمدم طبقه دوم وصل کردم. دفترچه تلفن را دادم به خانم حسینی؛ مستاجرمان و گفتم به فامیل ها زنگ بزن بگو سعید شهید شده ، بیایید تشییع جنازه. خب خیلی ها تعجب می کردند که سعید کجا بوده که شهید شده ، الان که دیگر جنگ و جبهه ای نیست. آمدن همسر سعید و پدر و هر کدام از برادر و خواهرانش و مواجه شدن شون با خبر شهادت سعید هر کدام ماجرایی داشت و آتشی به جان می زد. هر کسی را به طریقی آوردند؛ بعضی شان تا می رسیدند درب خانه و با این پلاکارد سعید جان شهادتت مبارک، مواجه می شدند، توی دلشان خالی می شد. راوی ؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
روز یکشنبه سوم دی خونه ی دوستم که او هم همسر شهید بود، دعوت بودم و داشتم از شبش کارام و می کردم و لباس بچه ها رو آماده می کردم که فردا بروم آنجا. به رضا هم داشتم سفارش می کردم؛ آقا رضا! شما با سرویس مدرسه بیا چهاردونگه، چون که من خونه خاله فرشته دعوتم، گفت باشه مامان...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
روز یکشنبه سوم دی خونه ی دوستم که او هم همسر شهید بود، دعوت بودم و داشتم از شبش کارام و می کردم و لباس بچه ها رو آماده می کردم که فردا بروم آنجا. به رضا هم داشتم سفارش می کردم؛ آقا رضا! شما با سرویس مدرسه بیا چهاردونگه، چون که من خونه خاله فرشته دعوتم، گفت باشه مامان. ساعت ۸ و ۹ شب بود که دیدم خانم غفاری ( همسر یکی از شهدا که در مجتمع بودند ) اومد خونه مون و نشست و هی حرف می زد. از شهدا و شهید شدن حرف زد و گفت محبوبه آلبوم عکساتو بیار من ببینم، من که دلشوره داشتم دیگه بیشتر شد، هی گفتم خانم غفاری چرا این حرفارو می‌زنید ؟ گفت هیچی، پسرم نیستش، میخوام بشینیم با هم صحبت کنیم. گفتم خیلی خب! دیگه اینقدر نشست و نشست. بعد من یک دفعه دیدم که انگار در خونه ما رو زدند ، رفتم درو باز کنم خانم غفاری گفت نه نه تو نمیخواد بری درو باز کنی من میرم رفت و ازش پرسیدم کی بود گفتش که هیچ کی پسرم بود، فرستادم رفتش، گفتم میخوام خونه خانم شاهدی بشینم. حالا نگو حاج حسین سازور با یکی دوتا از دوستای سعید اومده بودن که پسر خانم غفاری رو توی حیاط می‌بینند و اون میگه خانم شاهدی خبر نداره و نمیدونه که سعید شهید شده. خانم غفاری همینطوری پیش من نشسته بود و موند و شبم پیشم خوابید. من خیلی تعجب کردم. بهش گفتم خانم غفاری من صبح میخوام برم مهمونی خونه دوستم دعوتم. گفت باشه اشکالی نداره من صبح می رم، الان چون پسرم نیستش، من امشب می خوام اینجا بخوابم. گفتم باشه قدمت رو چشم بخواب. جا انداختیم و خوابیدیم و بعد دیگه صبح بلند شدیم آماده شدم، لباسای صادق و وسایلش رو جمع کردم و گذاشتم تو ساک. ۸ و ۹ صبح که با خانم غفاری صبحانه خوردیم، یک دفعه دیدم که خانم خیراندیش، مددکار مجتمع اومد خونه مون. حالا من آماده نشستم، اون داره حال و احوالپرسی می کنه؛ چیکار می کنی؟ خوبی؟ آقای شاهدی کجاست؟ گفتم منطقه ست‌. رفته برای تفحص. دیدم رفت تو هم. بعد دیدم هی این خانم میاد اون خانم می یاد خونه مون. به خانم غفاری گفتم چه خبره چی شده؟ اینا برای چی دارن می یان خونه ما ؟! من می خوام برم مهمونی. گفت نمیدونم چه خبره. یک دفعه دیدم خواهرم با شوهرش اومدن. یک دفعه قلب من انگار کنده شد گفتم یا امام حسین! یه چیزی شده ... دیگه زدم تو سرم و شروع کردم گریه زاری. گفتم چی شده؟ تو رو قرآن بگید. از دیشب که خانم غفاری اومده اینجا بعدشم که شماها اومدین تورو قرآن به من بگید چی شده؟!...⬇️⬇️ راوی :   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi