eitaa logo
باغ کتاب شمعدونی
807 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
936 ویدیو
14 فایل
|•بہ وقت دانایـے🌱🧠•| کتاب‌های‌خوب📚 لحظات‌خوب⏳اتفاق‌های‌خوب📣 🗓️شنبه، دوشنبه و چهارشنبه‌﴿عصر﴾ 🕒ساعت ‌۱۵ تا ۱۷ 📍ما‌ اینجاییم: ورامین، مجتمع‌ ادارات، روبروی‌ قنادی‌ کاج، طبقه پایین سازمان تبلیغات اسلامی میشنویم☎️:09036182154 ادمین: @Najvaa_1
مشاهده در ایتا
دانلود
❲ چونان‌خنکآی‌‌ِآب‌گوارای‌بِرکھ‌ نام‌خوش‌اللھ‌‌می‌نشیند‌بر‌کامم :)‌‌ ❳
-همھ زرداند! بیا سَبزترین برگِ جھان(:
اتوبوس، شب به سوی زاهدان حرکت کرد، و من سپیده‌دم به مقصد رسیدم... سراغ خانه آقای کفعمی را گرفتم، در زدم، برای نخستین بار با روحانی پرهیبت و متین پنجاه‌ساله‌ای روبرو شدم... با خوش رویی و لبخند، و با زیباترین عبارات، زبان به خوش‌آمدگویی گشود... ایشان گفت: مسجد، شب و روز در اختیار شماست؛ اما از مشهد کس دیگری هم -که فلان شیخ باشد- آمده تا او هم به منبر برود. من آن شیخ را می‌شناختم. او مزدور رژیم بود. @lezat_e_daanaayee2
📚 ✏️ حامد علی بیگی 🗒 ۱۰۴ صفحه من میگم اگر را خواندید و لذت بردید، این کتاب رو به هیچ عنوان از دست ندید.😎 🌃تولد در توکیو، روایت یک تحول تدریجی است 🍃روایت بسیار جذاب ⚡️و تأثیرگذار✨ دختری که ناز و نعمت زندگی در توکیو را برای رسیدن به حقیقت رها می‌کند و تن به سفر می‌دهد...
بریم عاشقی با معبود جــان♥️😍
نمازت سرد نشه عشق خــدا🦋📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باغ کتاب شمعدونی
📚 #تولد_در_توکیو ✏️ حامد علی بیگی 🗒 ۱۰۴ صفحه من میگم اگر #تولد_در_لس_آنجلس را خواندید و لذت بردید،
بــــ☘ـرگے از کتــاب: 💁‍♀با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم.دختری لاکچری و افاده ای بود که چشم همه👀 دنبالش بود. او به کسی توجه نمی کرد و طوری توی دانشگاه راه می رفت که آنجا انگار ملک شخصی پدرش است. حس می کردم چقدر خوشبخت است.🤗 آن هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا میکنم. ساعتش را که دیگر نگو...😴 👚معمولا لباس های آستین کوتاه می پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند. 💸 این شد که افتادم به خرید لباس های مارک و معروف. اولش حتی مغازه هاشان را بلد نبودم...
باغ کتاب شمعدونی فقط بعدازظهرها ساعت ۱۷ الی ۲۰ در خدمت شماست🌸💕📚
🌸دفاع مقدس🌸 😂 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 سوار كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!😒 راست می‌گن؟! گفتم: فرمانده گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 فرمانده مهدےباکری @lezat_e_daanaayee2