eitaa logo
شمیم حضور
47 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
814 ویدیو
219 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ شهید محمد رضا خازن «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛ البته نپندارید که شهیدان راه خدا مرده اند، بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خدا متنعم خواهند بود.»(سوره آل عمران، آیه178) سوگند به خدا که همواره از مکتب و دین و امام دفاع خواهیم کرد(حضرت عباس(ع) در روز عاشورا) اگر ملت می دید که ما با یک حادثه کنار می رویم، هر گز به صحنه نمی آمد.(امام خمینی(ره)) اگر کشوری، بیست میلیون جوان دارد، باید بیست میلیون تفنگدار داشته باشد. (امام خمینی(ره)) ای برادر و ای خواهر، شهیدانمان چنین پیام می دهند که باید سیاهی شب را با سرخی خون خود شکافت و معنای حیات رادر طلوع فجر چنین نوشت: می سوزیم تا با کفر نسازیم، می رویم تا ایمان نرود، کشته می شویم تا چراغ توحیدرا نشکنند و امروز شهید می شویم که فردا بماند و شما باید بمانید شهید شوید. اینک که این نوشته را می خوانید، حقیر در میان شما نبوده و فقط یادی از من خواهد بود. پس بگویم: ای برادران و ای خواهران زندگی کردن در این دنیا و عصر مغشوش و پر از فتنه، پایمردی ها می خواهد، هدایت از طرف خدا و صبر و استقامت می خواهد، امیدوارم خدا این توفیق را نصیب ما بگرداند که هدایتش ده و بسوی او راه گیریم و از این ظلمتکده به منبع نور و صداقت و پاکی رسیده و از این چشمه های الهی سیرابل شویم. ای خواهران و ای برادران، سعی کنید برای خدا، خود را خالص کنید.به فکر خدا باشید و بدانید که خدا در روز قیامت از اعمال ما سوال خواهد کرد. پس این زندگی پست فانی را به دنیا پر از نعمت الهی و صفا و پاکی او بفروشید . 29/12/1360 محمد رضا خازن. 📚 مهین مهرورزان، غلامرضا شعبانپور، ص224. شادی روح تمام شهدا صلوات https://eitaa.com/shamem_hoozoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعوذُ باللهِ مِنَ الشیطانِ الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا ابا صالح المهدی ادرکنی(عج)
🌹🌹 100 مرتبه یا ذالجلال و الاکرام. ختم صلوات امروز هدیه می شود، برای هدیه به روح امام حسین(ع) اسراء و شهدای کربلا، هدیه به روح حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)، شادی روح امام(ره)، امام شهدای مدافع حرم، شهدای گمنام، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدا و اسرای کربلا، شهید سردار سلیمانی و همراهان،اموات، علماء، سلامتی کادر درمانی،شهدای فاجعه منا، شهید ابراهیم هادی، شهید تورجی زاده، شهد بیضائی، شهید محسن فخری زاده ، دکتر محمد حسین فرج نژاد و خانواده اش، شفای بیماران، پیروزی اسلام، نابودی کفر ، حاجت روایی و عاقبت به خیری همگی، ختم به خیر شدن حوایج دنیوی و اخروی همگی. https://eitaa.com/shamem_hoozoor 🌹🌹
امام علی علیه السلام : اَلصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ‏ صدقه دارویى است سودمند. 📚 نهج البلاغه، حکمت ۷ https://eitaa.com/shamem_hoozoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺 🔵 آیا پاسخ چهره خسته و بی قرار این است؟ خستگی امانش را بریده بود و آتشی که از تنور آسمان می ریخت او را بی رمق کرده و سوالاتی که یکی پس از دیگری به در گوشش کوبیده می شد او را بی رمق تر کرده بود. خسته ، نگران بر روی زمین بی هوش شد. آنها فکر می کرند حسن خوابیده است ؛ چندین ساعت گذشت اما باز خبری نشد ابی به سر و صورتش ریختند تا اینکه به هوش امد ، و گریه کنان گفت: - من به عابر بانک رفته بودم تا مقداری پول بردارم؛ هنگامی که می خواستم ماشین را از پیاده رو دربیاورم و وارد خیابان شوم، حواسم به جلو نبود، بنده خدایی با موتورش در حال پیاده شدن بود که به او زدم او به داخل جدول کنار خیابان افتاد، از سرش خون می ریخت و ناله می کرد من از ترس نمی دانستم چه کنم با سرعت و با دنده آخر به سمت خانه آمدم. مادرش با پریشانی بر پایش زد و گفت: -حالا ما چه کار کنیم اگر برای او طوری شده باشد، اگر فوت کند چه می خواهی بکنی؟ حسن در حالی که با ناراحتی به اطرافیانش نگاه می کرد سرش را در میان زانویش گذاشت و چیزی نمی گفت. مادرش گفت: - یک چیزی بگو در کدام عابر بانک؟ کدام خیابان؟ - حسن گفت: - خیابان ملاصدرا سمت چپ مادرش به حسن گفت: تو همیشه باید عجول باشی؟ نمی توانستی چشمانت را خوب باز کنی؟ من از دست حواس پرتی های تو چه کار کنم؟ الان جواب خانواده اش را چه بدهم؟ حسن از پشیمانی نمی دانست چه کار کند! از مادرش خواست به سراغ آن خیابان برود و از اهالی آن قسمت در مورد راننده موتور سیکلت پرس و جو کند. مادرش گفت: - من نمی روم تا درس عبرتی برای تو باشد. اما حسن از نگرانی مثل اسفند روی آتش شده بود و نمی توانست تحمل کند و به اصرار و خواهش مادرش را راضی کرد که به سمت آن خیابان برود. مادرش چادرش را سرش کرد وراه افتاد. هنگامی که به آنجا رسید عده زیادی را دید که در آن جا جمع شده اند و از موتور سیکلت و راننده خبری نیست . به سمت آن ها رفت و بدون اینکه خودش رامعرفی کند؛ گفت: -چه اتفاقی افتاده است؟ چرا این جا شلوغ است؟ آنها گفتند: - ماشینی به یک موتوری زد حال راننده موتور خیلی بد شد او را به بیمارستان بردند او سراغ بیمارستان را گرفت؛ اما کسی نمی دانست. نگرانی اش بیشتر شد و مضطرب به سمت خانه رفت و شماره بیمارستان ها را از دفتر تلفن پیدا کرد و یکی یکی شمار ه ها را گرفت؛ تا اینکه در بیمارستان وسط شهر او را پیدا کرد به سمت ایستگاه پرستاری رفت. سراغش را گرفت هنگامی که به آنجا رسید به او گفتند: - از شدت ضربه به کما رفته است و معلوم نیست کی به هوش بیاید. مادر حسن نگران و هراسان شد و در حالی که نمی دانست به کدامین سمت برود؛ به طرف خانه حرکت کرد و در بین راه با خود می نالید که حسن من از دست تو چه کار کنم؟ هنگامی که به خانه رسید، کلید را در قفل در کرد و گریه کنان وارد حیاط شد و به سمت در سالن رفت. حسن که در داخل اتاقش بود و پرده پنجره را کنار کشیده بود و با نگرانی و ترس بیرون را تماشا می کرد، با دیدن چهره گریان مادرش نگرانی و هراسش بیشتر شد و با عجله به سمتش دوید و ماجرا را از مادرش پرسید، مادرش گفت: - آن دسته گلی که تو به آب دادی؛ باعث شده که آن راننده موتور به کُما برود. حسن با ترس و نگرانی در حالی که فریاد می زد گفت: - چه کار کنم ؟ اگر طوری بشود ؟ حسن تصمیم گرفت به شهر دیگری برود. صبح دور از چشم مادرش وسایلش را جمع کرد و به دور ترین شهر رفت. مادرش که تخت خواب خالی حسن را دید، با عجله به سمت اتاق ها، زیر زمین و هرجایی که به فکرش می رسید رفت؛ اما خبری از حسن نبود به گوشی اش زنگ زد،اما گوشی اش خاموش بود. اضطرابش بیشتر شد، به دوستانش زنگ زد آن ها هم خبری از او نداشتند، چند ساعت گذشت دوباره به گوشی حسن زنگ زد حسن گفت: -من در شهر نیستم من فرار کردم. - چرا فرار کردی؟ چرا اوضاع را بدتر می کنی؟ برگرد. -نه من بر نمی گردم من می خواهم یک جایی خودم را گم و گور کنم. - تو که می دانی من ناراحتی قلبی دارم، از ترس می خواهم سکته کنم برگرد. حسن چیزی نگفت و گوشیش را خاموش کرد. چند روز گذشت به سراغ بیمارستان رفت، راننده مو تور فوت کرده بود و پلیس دنبال حسن بود. از بیمارستان آدرس خانه راننده را گرفت. آن ها به او مشکوک شدند که آدرس او را برای چه می خواهد؛ اما او به بهانه های مختلف آن ها را از ماجرا پرت کرد و آدرس را گرفت و به سمت خانه راننده رفت. هنگامی که به آن جا رسید، اوضاع خوبی نداشتند، راننده کارگر ازاد بود، خانمش بیماری شدید قلبی داشت و نیاز به عمل جراحی داشت و وضع مالی خوبی نداشتند، مادر حسن با ناراحتی در گوشه ای نشست و تسلیت گفت و چیزی از ماجرا نگفت. زن راننده در حالی که حال و روز خوبی نداشت و دستش روی قلبش بود شروع به نفرین کردن راننده ماشین کرد ، مادر حسن که خیلی ناراحت شد شروع به دلداری دادن او کرد و گفت: - خدا بزرگ است ، نگران نباشید پول عمل شما فراهم می شود، راننده
پیدا می شود. مادر حسن در حالی که در فکر فرو رفته بود ، از آن خانم خدا حافظی کرد به سمت خانه شان رفت و به حسن زنگ زد و گفت: - کجایی بیا دسته گلی که به آب دادی ببین؟ پلیس دنبالت است؟ آن راننده فوت کرده خانمش نیاز به عمل جراحی قلب دارد ، الا من جه کار باید کنم زود برگردد خودت جواب بده . حسن نگرانی و استرس وجودش را گرفته بود از پشت تلفن گفت: - - یا خدا! من چه کار کنم؟ اگر نمی رفتم این طور نمی شد اگر ضبط ماشین را کم کرده بودم این طور نمی شد و اگر.....اگر..... مادرش که نگران ماجرای حسن بود، تصمیم گرفت هزینه عمل جراحی خانم راننده موتور را تهیه کند، به سراغ پس اندازش رفت ، اما پس انداز آن چنانی نداشت، به سمت بیمه ماشین رفت، بیمه ماشین اعتبارش تمام شده بود، از همسایه ها خواست قرض بکیرد؛ اما آن ها پولی دربساط نداشتند نالان و خسته بود؛ تا اینکه چند روز گذشت پلیس رد حسن را پیدا کرد و او را دستگیر کرده بود و برای بازجویی به بازداشتگاه برده بود. مادر حسن در حالی که هنوز از دستگیری حسن خبری نداشت ، به سمت خانه رفت به گوشی حسن زنگ زد شخص دیگری گوشی را جواب داد مادر حسن در حالی که نگران بود متعجبانه و پریشان گفت: -حسن کجاست؟ شما کی هستید؟ گوشی حسن دست شما چه کار می کند؟ شخص پشت گوشی خودش را افسر نیروی انتظامی معرفی کرد. مادر حسن در حالی که نمی دانست کلافه گفت: - نیروی انتظامی؟ کدام نیروی انتظامی ؟ خدایا!... بعد ادرس نیروی انتظامی را گرفت و با تاکسی سریع به آن جا رفت. هنگامی که حسن را با صورتی زخمی دید ، متعجبانه پرسید : وای! حسن صورتت را چرا زخمی شده؟ باز چه دسته گلی دیگری به آب دادی؟ من از دست تو چه کار کنم؟ حسن سرش پایین بود و چیزی نمی گفت. افسر پلیس گفت: آقا پسر شما به خاطر فرار از دست مأمور پلیس خودش را از بلندی تپه پرت کرده بود و شانس اورده که زیاد زخمی نشده و زنده مانده است. مادر حسن گفت: -من با تو چه کار کنم چه بگویم . می خواستم خرابکاریهایت را کمی درست کنم اما نشد. هر کجا برای پول رفتم نتوانستم تهیه کنم؟ که بتوانم به او هزینه جراحی را بدهم و حداقل رضایتش را بگیرم . حسن نالان و خسته در گوشه ای نشست و پریشان سرش را در میان زانوانش گذاشت و به چهره خسته، پریشان و بی قرار مادر نگاه کرد و چیزی برای گفتن نداشت . https://eitaa.com/shamem_hoozoor 🌺🌺